از زیرزمین خانه پدری تا میدان جنگ با تورانیان

زیرزمین خانه پدری در مارکان انبار بزرگی پر از انواع ابزار و آلات بود، درست مثل یک مغازه بزرگ ابزارفروشی البته بدون ویترین و نورپردازی و …. بزرگترین قطعه‌اش، یک دستگاه قدیمی پنبه‌پاک‌کنی بود که در گوشه‌ای از انبار “پارک” شده‌بود. انواع میخ و سیخ و تسمه و زنجیر و مته و بلبرینگ و … خلاصه هرچیزی که برای یک بازی مفرح کودکانه لازم بود، آن‌جا پیدا می‌شد. من در بین این همه ابزار، به اره‌ها توجه خاصی داشتم، انواع اره کوچک و بزرگ و دونفره. شاید به این دلیل که می‌شد با آن‌ها چوبی را برید و به دلخواه خود شکل داد.
آن سال تابستان، کلاس هفتم (اول دبیرستان) را تمام کرده، و برای گذراندن یک تابستان رویایی دیگر به مارکان آمده‌بودم. آن‌روزها در مارکان زیبا و دوست‌داشتنی که زادگاه من بود، فقط می‌شد تا کلاس ششم درس خواند. طبق معمول تابستان‌های آن ایام، تمام وقت من به بازی و طبیعت‌گردی می‌گذشت. ساعت‌ها در زیرزمین خیال‌انگیز خانه‌مان با ابزارها ور می‌رفتم و کندی و تیزی اره‌های مختلف را امتحان می‌کردم.
آن موقع تلویزیون تازه پایش به خوی رسیده‌بود، اما مردم مارکان هنوز از این نعمت محروم بودند. به‌همین دلیل، رادیو در زندگی مردم نقش مهمی بازی می‌کرد. تابستان آن سال، عصرها برنامه‌ای از رادیو تبریز پخش می‌شد که من به تدریج مجذوب آن شدم. گوینده با آب و تاب داستان‌های شاهنامه را تعریف می‌کرد و از دلیری‌های رستم می ‌گفت، و مرا با خود به هزاران‌سال پیش سرزمینمان می‌برد.
با خود می‌اندیشیدم آیا در آن‌روزها و در آن جنگ‌های بزرگ میهنی با تورانیان، پهلوانی از مارکان ما هم حضور داشته یا نه. گاه در بازی‌هایم در زیرزمین خانه پدری و در آن فضای خیال‌انگیز، خودم را در میدان مبارزه، و ابزار و ادوات انبار را به‌شکل جنگ‌افزار مجسم می‌کردم. پتک سنگینی که با زحمت می‌توانستم بلندش کنم، “گرزه گاو روی” می‌شد و اره بلند با دسته چوبی خمیده‌اش موقتاً جای شمشیر را می‌گرفت. شمشیر را برمی‌داشتم و دشمن فرضی را آماج حملات مرگبار خود می‌ساختم.
غرق شدن در داستان‌های شاهنامه عاقبت کار دستم داد!
یک‌شب خواب دیدم که در میدان جنگ ایران و توران حضور دارم. میدان جنگ دشتی پهناور بود. دو سپاه رودرروی هم صف کشیده‌بودند. پهلوانان ایران در صف مقدم لشکر، سوار بر اسبان خود آماده تاختن به دشمن نگون‌بخت و پرمدعا بودند که با انگیزه درهم‌شکستن سپاه ایران و گرفتن انتقام چندین شکست سال‌های گذشته، روانه مرزهای شمال‌شرقی سرزمینمان شده‌بود.
من نیز در صف پهلوانان نامی ایران سوار بر اسب در همان صف اول مستقر شده‌بودم. چندقدم آن طرف‌تر در سمت راست من، سپهسالار گیو دلاور سوار بر اسبی تنومند و باشکوه بر روی سکویی ایستاده بود تا از بلندی بهتر بتواند میدان جنگ را ببیند. جنگ‌افزار پولادین سپاه ایران، زیر پرتو خورشید سحرگاه آن‌روز به‌یادماندنی می‌درخشید و ابهت و جلوه خاصی به سپاه بخشیده‌بود.
از تهمتن در صف پهلوانان خبری نبود. او از زابلستان نیامده‌بود. نمی‌دانم چرا. اما بر چهره دلیران سپاه اثری از نگرانی نبود. شاید می‌اندیشیدند این پهلوان مارکانی دست کمی از دلاور زابلستان ندارد و در نبود او کاری کارستان خواهدکرد.
ناگهان از دل سپاه دشمن مبارزی به وسط میدان تاخت. او با گستاخی تمام رجز خواند و فریاد کشید که آمده‌ام تا پهلوانان ایران را به دیار مرگ و نیستی بفرستم. اولین کسی که آرزوی جوانمرگ شدن دارد، پیش بیاید تا او را به آرزویش برسانم!
سپهسالار نگاهی به چپ و راست خود افکند. گویا هنوز کسی از پهلوانان ما تصمیم نگرفته‌بود. من با اشاره ای به سپهسالار، اجازه رفتن به میدان خواستم. سپهسالار موافق نبود، و نگاهی دیگر به چپ و راست خود کرد. او نمی‌خواست در همان قدم اول، با فرستادن من به میدان، برگ برنده خود را روکند. شاید امیدوار بود پهلوان دیگری خواهان نبرد با این غول بی‌شاخ و دم شود؛ اما خبری نبود! ظاهراً نعره مستانه این غول ترسناک کار خودش را کرده‌بود!
سپهسالار با بی‌میلی با اشاره سر به من اجازه رفتن داد. اسبم بیقرار و بیتاب بود و بیش از من میل به روبه‌رو شدن با این دیو بدنهاد داشت! حتماً دلش می‌خواست ببیند تک‌سوار دلیرش چه بلایی سر این دیو خواهدآورد.
پهلوان تورانی با غرور نگاهی به من انداخت و گفت:
– تو؟! تو برای مردن خیلی جوانی! برگرد و بگو سپهسالارتان کسی دیگر را بفرستد!
– یاوه نباف! سپهسالار گیو مرا فرستاده تا سر توی نابکار را برایش ببرم. آماده مرگ باش!
تورانی با صدایی بلند خندید و مسخره‌ام کرد. باز رجز خواند و بازهم ایرانی‌ها را تحقیر کرد. فریاد زدم:
– زبان درازی را تمام کن. آماده نبرد باش تا بببینم بازویت هم مثل زبانت پرزور است یا نه!
خشمگینانه نگاهم کرد و درحالی‌که دستش را به سمت قبضه شمشیر می‌برد، نعره زد:
– مثل این که برای مردن خیلی عجله داری!
نکته جالب این بود که هردو دقیقاً با لحن و ادبیات راوی داستان‌های شاهنامه از رادیو تبریز صحبت می‌کردیم!
بگذریم. حریف غول‌پیکرم شمشیرش را بیرون کشید و آماده حمله شد. تا آن‌روز شمشیری به آن درازی ندیده‌بودم! تقریباً دومتر می‌شد! جنگیدن در رکاب سپهسالار گیو مرا دلیر و بی‌باک بار آورده‌بود. اما واقعاً شمشیر این دیو بدنهاد خیلی ترسناک بود!
به خودم مسلط شدم. درحالی‌که به بدنم فرم حمله داده، و آماده پیکاری سخت و سهمگین می‌شدم، شمشیرم را از غلاف بیرون کشیدم. ناگهان صدایی عجیب به گوشم رسید:
– خررررررررر!
با تعجب به طرف غلاف شمشیرم برگشتم. ای دل غافل! به جای شمشیر دودم پولادینم، یکی از اره‌های زیرزمین خانه‌مان را همراه داشتم! این صدای ناهنجار هم صدای کشیده‌شدن دندانه‌های اره بر لبه غلاف شمشیرم بود.
در یک چشم به‌هم زدن همه شجاعتم ته کشید. من با این اره فکسنی در مقابل این غول نابکار و شمشیر دومتری‌اش، هیچ شانسی نداشتم.
چاره‌ای جز فرار نبود! اما چگونه؟ اگر فرار می‌کردم، سپاه ایران روحیه‌اش را می‌باخت، و در اولین حمله دشمن، جوان‌های سرزمینم مثل برگ خزان‌دیده بر زمین می‌ریختند. اگر هم می‌ماندم و می‌جنگیدم، نتیجه دیگری در کار نبود. این دیو بدنهاد مرا می‌کشت و به رجزخوانی و گستاخی خود ادامه می‌داد.
فکری به سرم زد. آن‌روزها هنوز کسی واژه “گفتمان” را به کار نبرده‌بود. من بدون آن‌که چیزی از آن بدانم، فکر می‌کردم می‌شود با زبان گره‌هایی را گشود که با دست بازشدنی نیستند! رو به پهلوان تورانی کردم و با لبخندی ملیح و البته بازهم با لحن صحبت گوینده رادیو گفتم:
– پهلوان! منیم سلاااحیم(۱) یوخودور! دایان گئدیم قلنجیمی گتیریم! (پهلوان! من سلاح به‌همراه ندارم! لحظه‌ای درنگ کن تا شمشیرم را بیاورم!)
دیو تورانی پوزخندی زد و گفت:
– نمی‌دانم چرا هرکسی برای جنگ با من روبه‌رو می‌شود، تازه یادش می‌آید که شمشیرش را جا گذاشته! یا دستشویی‌اش گرفته!
صدای قهقهه چندش‌آور هماورد ترسناکم در سرتاسر دشت پیچید. درحالی‌که وانمود می‌کرد به‌زحمت خنده‌اش را مهار می‌کند، غرید:
– ایرانی ترسو! هر وصیتی داری بکن!
تورانی بدنهاد با شمشیر کشیده به طرف من حمله کرد. ایستادن همان بود و مانند خیار تر بدونیم شدن همان! عنان اسب را برگرداندم و به طرف سپاه ایران تاختم. امیدم به این بود که از اولین نفر شمشیری بگیرم و به میدان برگردم. فرار معادل آبروریزی بود. اما اگر با شمشیر برمی‌گشتم و کار این دیو را می‌ساختم، دیگر حیثیت من و از آن مهم‌تر، حیثیت سپاه ایران لکه‌دار نمی‌شد.
به‌تاخت می‌آمدم و آن غول نامرد همچنان دنبالم بود. سایه ترسناک شمشیر دومتری را که پشت سرم بود، می‌دیدم؛ سایه‌ای که در تابش صبحگاهی خورشید چندبرابر خود شمشیر طول داشت و به‌همان میزان ترسناک‌تر می‌نمود!
غول تورانی ظاهراً شوخی‌اش گرفته‌بود، و می‌خواست قبل از دونیم کردن من، قدری تفریح کند. فرار من باعث گستاخی او شده‌بود. من فرصت این را که به‌عقب برگردم و نگاهش کنم، نداشتم. اما حس ششمم می‌گفت که دشمن درحالی‌که به تاخت پشت سر من می‌آید، همزمان دارد ادای مرا در‌می‌آورد! زیرا صدای قهقهه تمسخرآمیز تورانیان را می‌شنیدم!
دیو بدنهاد با نوک شمشیر درازش ضربه‌ای به زیر شانه راستم زد، و همین ضربه کافی بود تا مرا از خواب بیدار کرده و از دیدن بقیه خواب محرومم سازد.
***
خواستم بگویم به شهادت تاریخ، هیچ‌گاه از فکر مبارزه در راه سرافرازی سرزمین مادری‌ام غافل نبوده‌ام، همین!
————————————————–
۱ – گوینده رادیو تبریز با لحن “خاص” خودش، کلمه سلاح را با الفی کشیده تلفظ می‌کرد و می‌گفت: “سلاااح”! من هم در رویارویی نافرجام با دیو بدنهاد تورانی، به‌تقلید از او با همین لحن صحبت می‌کردم.

guest
3 Comments
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
سودا ذاكري ماركاني
سودا ذاكري ماركاني
2 سال قبل

با عرض سلام
نوشته‌ی بسیار زیبایی بود…مخصوصا توصیف میدان جنگ با سلاح های پولادین درخشان،سخنان دشمن،…که هیچ تفاوتی با داستان‌های شاهنامه نداشت…عشق و علاقه به میهن عزیز که در داستان‌های شاهنامه انسان را به حیرت وا می‌دارد،در خواب شما هم بسیار زیبا جلوه کرده…به عنوان یک معلم ادبیات واقعا از داستان شما بسیار لذت بردم…به ویژه قسمت زیر زمین پدر گرامیتان(خدا رحمتشون کنه). من شخصا از پدرم خیلی در مورد ایشون(پدرتون)شنیدم…مرد بسیار بزرگواری بودن…خدا یار و یاورتان باد🌹💐

تیمور خدابخشی
تیمور خدابخشی
9 سال قبل

دوست عزیز و گرامی
جناب استاد ذاکری
با سلام و عرض ارادت
چقدر زیبا خاطرات دوران کودکی و نو جوانی را ترسیم کرده ای ،بسیار خوشحالم تسلیم شرایط نا هموار زندگی امروزی نشده ای .

سایت شما بسیار متنوع وعلمی و اجتماعی و ادبی و هنری است .

تبریک میگویم
با سپاس و درود

محمد رضا خلیلی خو
محمد رضا خلیلی خو
9 سال قبل

آقا ناصر گل
مارا که ترساندی ما فکر کردیم دشمن تورانی بدبخت را با حرکت اره ای نابود کرده ای . اگر فکر بد کردیم مارا ببخشید . ایام به کام خلیلی خو

نقل مطالب سایت با ذکر منبع آزاد است.