من همکلاسی کودکان کار بودم
یکی از روزهای سرد آذرماه ۱۳۴۵ بود. من آنموقع دانشآموز کلاس دوم دبستان بودم. آنروز اتفاقی برایم افتاد که همراه با تجربهای فراموشنشدنی بود.
زنگ تفریح در حیاط مدرسه جنبوجوشی بود. روز قبل، چندنفر از بچههای کلاس سوم جریمه شدهبودند، و امروز باید تکالیف زیادی را به آقامعلم تحویل میدادند. آن ایام خیلی از بچههای مدرسه علاوه بر درس باید به والدینشان هم کمک میکردند، و به همین دلیل برای انجام تکالیفشان وقت کم میآوردند.
جریمه دیروزی این بچهها چیزی مثل جریمه دیرکرد تسهیلات بانکی بود! بچهای که برای انجام تکالیف معمولی خود وقت کم میآورد، باید جریمه هم بنویسد! متأسفانه آقامعلم متوجه این نکته نشدهبود که علت انجام ندادن تکالیف، بازیگوشی و تنبلی نبودهاست.
آقامعلم که آقای باقری نام داشت، مردی مهربان و خوشقلب بود. او سن و سال زیادی نداشت و از شهری دور به مارکان آمدهبود و زبان آذری هم نمیدانست. شاید فاصلهای که به دلیل ندانستن زبان آذری بین او و مردم محلی پدید آمدهبود، مانع از این میشد که تصور درستی از زندگی مردم و دشواریهای آنها داشتهباشد. شاید تقصیر بچههایی بود که مجبور نبودند در کارها به والدینشان کمک کنند. آنها وقت کافی برای انجام تکالیفشان و دوره کردن درسهایشان داشتند. من هم جزو این بچهها بودم.
آقای باقری ناخودآگاه کمکاری بقیه بچهها را به حساب تنبلی و بازیگوشی میگذاشت. او نمیتوانست تجسم کند که دستهای کوچک این بچههای مثلاً تنبل و بازیگوش، هرروز چقدر برای کمک به پدر و مادر سختی میکشد، بار علوفه از مزرعه به خانه میبرد، از گاو و گوسفندشان مراقبت میکند، هیزم میشکند، و ….
من جزو بچههایی بودم که مجبور به چنین کارهایی نشدم؛ بنابراین وقت کافی برای انجام تکالیف و دوره کردن درسهایم و حتی بازیهای کودکانه داشتم.
چندنفر از بچههای کلاس چهارم داوطلب شدهبودند که به کلاس سومیهای جریمهشده کمک کنند. آنها به سرعت داشتند مشقهای عقبمانده را رونویسی میکردند. جلو رفتم. یکی از بچههای کلاس چهارم از من خواست تا من هم کمک بکنم. چیز زیادی از زنگ تفریح باقی نماندهبود. پذیرفتم و به اندازه یک صفحه کمک کردم، چون دلم برای آن بچههای سومی سوختهبود. من تجسمی از این که این کار تا چه اندازه از نظر مدرسه خلاف نابخشودنی به حساب میآید، نداشتم. فقط میخواستم کمکی کردهباشم.
جریمه سنگینی که برای آن بچهها تعیین شدهبود، عادلانه نبود. اما راهش این نبود که ما برایشان مشق بنویسیم. ای کاش بچههای کلاس چهارمی که بزرگتر و باتجربهتر از من بودند، به جای این راه میانبر، سراغ آقای باقری میرفتند و او را متوجه اشتباهش میکردند. کافی بود یک نفر دست او را بگیرد و عصر همان روز به در خانه یکی از آن بچههای بهاصطلاح تنبل کلاس سومی ببرد.
نزدیک ظهر بود که آقای باقری ما چندنفر را صدا زد. قضیه لو رفتهبود. بچههای کلاس سوم گرفتار تنبیه بدنی نشدند. آنها باید جریمههایشان را دوباره مینوشتند و فردا تحویل میدادند. آقای باقری میخواست با این کار بیفایده بودن کمک دیگران را به آنها بفهماند. اما کسانی که به آنها کمک کردهبودند، باید به سختی مجازات میشدند. گروه تبهکار پای تخته به خط شدند: چهار نفر از بچههای کلاس چهارم و من که خردسالترین مجرم بودم.
آقای باقری معلم خوشقلب و مهربان ما، بنا بود مجرمان را مجازات کند. او از بچههای کلاس چهارم شروع کرد. آنها که کتکخورهای حرفهای بودند، شروع کردند به التماس و ناله و اظهار ندامت، بلکه در مجازاتشان تخفیفی بگیرند. هرکدامشان شش ضربه سخت چوبدستی را بر دستانشان تحمل کردند. من چوبدستیهای هرکدام را توی دلم میشمردم. انگار مواظب بودم کسی بیش از حکمش کتک نخورد!
ترس بر وجودم مستولی شدهبود. اولینبار بود که تنبیه میشدم. یکی از بچههای کلاس چهارم که دلش برایم میسوخت، قبلاً مرا راهنمایی کردهبود که گریه کنم و بگویم غلط کردم، کلاس سومیها اصرار کردند، من هم ندانسته کار بدی کردم!
او همان پسری بود که از من خواست در این کار شرکت کنم، و حتماً حالا احساس گناه میکرد. او که خود در صف تبهکاران ایستاده، و منتظر تنبیه بود، شاید میدانست گفتن این جملات خیلی تأثیر در مجازات ندارد. اما من خردسالترین مجرم بودم. علاوه بر این، شاگرد اول کلاس دومیها و بهگونهای نورچشمی هم محسوب میشدم. برای همین، اگر احساسات آقای باقری را به کار میگرفتم، شاید مرا میبخشید.
نمیدانم چرا گفتن این کلمات سحرآمیز برایم خیلی سخت بود. چیزی نگفتم و منتظر نوبتم برای تنبیه شدن ماندم. من نفر آخر بودم. آن لحظات سخت هنوز از یادم نرفتهاست. فکر میکنم منتظر تنبیه ماندن سختتر از خود تنبیه است.
چوبدستی آقای باقری تا نزدیکیهای سقف کلاس بالا میرفت و همچون صاعقه فرود میآمد! صدایی رعبانگیز در کلاس میپیچید و به دنبالش گریه و فریاد بچه ها.
نوبت من فرا رسید. آقای باقری نگاهم کرد. در چشمانش ترکیبی از خشم و مهربانی موج میزد. انگار از این که مجبور بود مرا تنبیه کند، ناراحت بود. اما او چارهای جز اجرای حکم نداشت. حکم صادر شدهبود و کوچک و بزرگ سرش نمیشد!
آقای باقری مرا به اسم کوچکم صدا زد:
– ناصر! بیا جلو.
جلو رفتم. همانطور که عادت آقامعلمها بود، با نوک چوبدستی به دستم فشار آورد که دستم را بالا بیاورم و کف دستم را باز کنم. سپس با فشار چوبدستی به کف دستم، به من یاد داد که چگونه دستم را به موازات خط افق نگه دارم!
نفس در سینهام حبس شده، و ترسی بزرگ در وجودم ریختهبود. آقای باقری چوبدستی را تا سقف کلاس بالا برد. همانطور که چوبدستی آن بالا بود، با صدایی گرفته همراه با تأثر گفت:
– ناصر پسر خوبیه.
چوبدستی بازهم مثل صاعقه فرود آمد. دستم به شدت سوخت. اولینبار بود که درد چوبدستی را تحمل میکردم. راستش بهخوبی نمیدانم چرا سکوت کردم. بغض کردهبودم، اما اجازه ندادم به گریه تبدیل بشود. شاید غروری کودکانه بود. همان که اجازه نداد آن کلمات جادویی را بگویم و تقاضای بخشش کنم.
آقای باقری هربار که چوبدستی مخوفش را بالا میبرد، همان جمله را تکرار میکرد:
– ناصر پسر خوبیه.
نمیدانم چرا این چوبدستی مخوف علاقه داشت وقتی بالا میرود حتماً تا سقف کلاس اوج بگیرد! آنروزها من با قوانین فیزیک و مکانیک آشنایی نداشتم. اما این را بهخوبی میدانستم که چوبدستی هرقدر بالاتر برود، صاعقهای که نازل میکند، دردناکتر است!
پنج ضربه سهمگین را تحمل کردم. چوبدستی برای بار ششم فرود آمد. شاید محبت آقای باقری باعث شد چوبدستی چندسانت آنطرفتر برود، و به جای اصابت به کف دست من، به درپوش چدنی بخاری کلاس اصابت کند.
صدای وحشتناکی در کلاس پیچید. بخاری که مورداصابت صاعقه قرار گرفتهبود، از ته دل نعره زد. هنوز پسلرزههای آن نعره دلخراش و رعبانگیز در لایههای درونی ذهنم ضبط شدهاند!
خودم را آماده کردم که آقای باقری ضربه ششم را تجدید کند. اما او که گویی خودش بیشتر از من از این تنبیه ناراحت بود، اشاره کرد که سرجای خودم برگردم. یادم رفت بگویم آن ایام مدرسه کوچک ما در مارکان فقط دو تا اتاق به عنوان کلاس داشت، و بچههای کلاس اول تا سوم در یک اتاق مینشستند و آقا معلم نوبتی برایشان درس میداد. بعدها اتاق دیگری ساختند و مدرسهمان سهکلاسه شد.
دستهای کوچکم بهشدت میسوخت و بیقرارم کرده بود. با خودم فکر میکردم چطور با این دستها مشقهای شبم را خواهمنوشت. نمیدانستم که درد کف دستم تا اولین زنگ تفریح تمام میشود. آن روز سخت، هرچه بود، گذشت.
امروز سالها از آن ماجرای تنبیه میگذرد. اما خاطره اولین تنبیه بدنی در مدرسه هرگز فراموشم نمیشود. از خودم میپرسم آقای باقری معلم مهربانمان که دلش نیامد تنبیه مرا تمام کند و ضربه ششم را به من بخشید، اگر میدانست که من و بچههای کلاس چهارم چرا تصمیم گرفتیم به کلاس سومیهای جریمهشده کمک کنیم، آیا باز هم با آن جدیت تنبیهمان میکرد؟
اگر او تجسمی از شرایط زندگی بچههای جریمهشده داشت و میدانست که آنها هرروز چندساعت برای کمک به پدر و مادر فقیرشان کار میکنند، و برای همین، فرصت کافی برای نوشتن مشقهای فراوانشان ندارند، بازهم جریمهشان میکرد؟
فقط کافی بود بچهها را به خط کند و دستهای کوچکشان را باهم مقایسه کند. دستان زمخت آن بچهها بهترین سند برای اثبات بیگناهی شان بود؛ بچههایی که سالها بعد با عنوان کودکان کار در جامعه ما شناختهشدند.
آقای باقری اینها را نمیدانست، و برای همین جریمهشان کرد. بااینحال کلاس سومیها بهخاطر تقلب تنبیه نشدند. بچههایی که به آنها کمک کردهبودند، تنبیه شدند.
امروز سالها از آن روز سخت میگذرد. خیلی دلم میخواهد آقای باقری را یکبار دیگر ببینم. حتماً برای خودش پیرمردی شدهاست! نمیخواهم انتقام آن تنبیه سخت را از ایشان بگیرم و دقدلم را سرشان خالی کنم! حتی هدفم تشکر بابت بخشیدن صاعقه ششم یا همان ضربه آخر نیست!
دلم میخواهد به ایشان بگویم که من آن روز درس بزرگی فرا گرفتم:
دانستم که هرکسی باید وظایف خودش را انجام بدهد و از انجام وظایفش شانه خالی نکند.
دانستم که هرکاری را باید از راه درستش دنبال کرد.
دانستم که قانونشکنی مجازات سختی در پی دارد، حتی اگر با نیت خیر انجام گرفتهباشد.
دانستم که در اجرای قانون نباید به احساسات و عواطفمان اجازه مداخله بدهیم.
دانستم که درد تنبیه بدنی خیلی زود فراموشمان میشود، و ممکن است به تنهایی اثر زیادی نداشته، و به اندازه کافی بازدارنده نباشد.
دانستم که ….
اما بسیار دلم میخواهد بدانم آیا آقای باقری دوستداشتنی ما هم بعد از آن ماجرا، با کودکان کار مهربانتر شد؟ آیا سعی کرد آنها را بیشتر و بهتر درک کند؟
دستهها: یادها و یادنوشتهها
با سلام و احترام
چند ماه پیش به اتفاق خانواده بعد از سالها رفتیم روستای مارکان یا به قول پدرم وطن.انصافا روستای قشنگی بود رفتیم رودخانه و سر خاک از روی پل اهنی رد شدیم یادمه بچه که بودیم میرفتیم سرخاک از روی یک پل چوبی داغون رد میشدیم اگه اشتباه نکنم اونجاها نزدیکه رودخانه چندتا قوچ سنگی بود میرفتیم سوارشون میشدیم هندونه میخوردیم. پاینده باشید
با سلام متقابل
من هم آن قوجهای سنگی را به یاد دارم. سه تا قوچ بودند که یکی شان از دوتای دیگر قدری بزرگتر بودو در ساحل شرقی رودخانه قزل چای و بر سر مزار درگذشتگان ایستاده بودند. متاسفانه آثار فرهنگی کشورمان بویژه اگر در مناطق دوردست باشد، به امان خدا رها می شود تا از بین برود. این قوچ ها هم بعد از قرن ها ایستادن بر سر مزارها، ظاهرا طمع افرادی را برانگیختند که بروند سراغشان و به سرپا ایستان چندصدساله شان پایان دهند. این سرنوشت در انتظار همه میراث تاریخی سرزمین ماست اگر همت نکنیم.
ناصر سلام
کلی گریه کردم نه بابت کتک و تنبیه شما بلکه به خاطر معلم شماناراحت شدم.
ارادتمند خلیلی خو
جناب آقای خلیلی خو با سلام متقابل
از این که خاطره من موجب تأثر شما شده، پوزش می طلبم. راستش من یقین دارم در آن لحظات تنبیه، ناراحتی آقای باقری بیشتز از من بود. من با همه بچگیم این را در چشمان مهربانش همان ابتدای تنبیه خواندم. ای کاش ایشان را می دیدم و می گفتم که من از ایشان بابت تنبیه شکایتی ندارم.
با احترام