بوسه دیرهنگام بر دستان مادر

من یک دی‌ماهی هستم. به همین دلیل از همان دوران نوجوانی، دی‌ماه هر سال برایم فرصتی بود تا با خودم خلوت کنم و به سؤالاتی اساسی بیندیشم؛ این که به قول شاعر ز کجا آمده‌ام و آمدنم بهر چه بوده و سؤالاتی از این قبیل. این خلوت و تأمل تا آخر ماه طول می‌کشید.
شاید تنها سالی که آمدن و رفتن دی‌ماه را متوجه نشدم و فرصتی برای خلوت کردن با خود نیافتم، زمستان سال ۱۳۵۷ بود. آن‌سال چنان در فکر مسائل انقلاب و تحولات سیاسی کشور بودم که حساب زمان و مکان از دستم رفته‌بود. اما در سال‌های قبل و بعد از آن، همیشه دی‌ماه را زمان اندیشیدن به خود و خلوت کردن با خود می‌دانستم.
پارسال اوایل دی‌ماه مطلبی درباب ایام تولدم در دیماه ۱۳۳۸ نوشتم و قصد داشتم روز بیست‌ونهم، روز تولدم، منتشر کنم. اما …
نیمه دی‌ماه بود که ناباورانه خبر کسالت نابهنگام و ناگهانی مادر مهربانم را شنیدم. آن‌چنان ناگهانی که وقتی با شتاب خودم را به خوی رساندم تا زیارتشان کنم، … ای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت.
رفتن نابهنگام ایشان اندوهی سهمگین بر جانم ریخت و تا مدت‌ها شیرازه کار نوشتن از دستم دررفت.
امسال با آمدن دی‌ماه، ماه تأمل و اندیشیدن در خلوت خودم، و در آستانه سالگرد سفر آن عزیز، نوشته مورداشاره را تقدیم می‌کنم، با این امید که همگان قدر مادران را بدانیم که دیر یا زود خواهندرفت:
بوسه بر دستان مادر
سال‌ها پیش و در ایام دانش‌آموزی، آشنایی با دستگاه مختصات شور و هیجانی خاص در من ایجاد کرد. تازه فهمیدم وقتی از مکانی به مکان دیگر می‌روم، درواقع بر روی صفحه مختصات دکارتی جابه‌جا می‌شوم! احساس من در آن ایام و درک این نکته که این‌همه سال بر روی صفحه مختصات دکارتی قدم زده‌ام، همانند احساس موسیو ژوردن بود که در چهل‌سالگی با مفهوم نظم و نثر آشنا شد، و تازه فهمید بی‌آن‌که خودش بداند، تمام چهل‌سال گذشته را به نثر سخن می‌گفته‌است!(۱)
آشنایی با مفهوم مختصات و سپس مفهوم طول و عرض جغرافیایی، درک دیگری از جهان پیرامون نصیبم ساخت، درکی که هم هیجان‌انگیز و لذت‌بخش بود و هم خوفناک: اندیشیدن به این که انسان چگونه اسیر زندان زمان و مکان شده‌است، و با هر جابه‌جایی بر روی زمین، فقط مختصات جغرافیایی خود را تغییر می‌دهد. او از لحظه تولد تا زمان مرگ فقط در حال تغییر دادن مختصات جغرافیایی خود است. اما دو مکان مهم و دو مختصات اساسی گویی بخشی از هویت آدمی می‌شوند: محل تولد و محل دفن یا همان خانه آخرت.
این روزها با کمک فن‌آوری پیشرفته به‌راحتی می‌توان طول و عرض جغرافیایی خانه ابدی یک فرد را با چندین رقم اعشار معین کرد؛ مختصاتی که برای همیشه جزئی از هویت او شده‌است. اما خیلی وقت‌ها مختصات محل ولادت آدمیان تا این اندازه دقیق ثبت نمی‌شود.
امروزه به غیر از زایمان‌هایی که در شرایط خاص، مثلاً در شلوغی و ازدحام پشت چراغ قرمز اتفاق می‌افتد، بیمارستان‌ها و درمانگاه‌ها پذیرای مادرانی هستند که بناست کودکشان را به دنیا بیاورند. درنتیجه، مختصات اتاق عمل یا بخش زایمان فلان بیمارستان به‌عنوان مختصات حیاتی افراد مطرح می‌شود. به‌این‌ترتیب برای خیلی از افراد این دوره و زمانه، تعیین نقطه دقیق تولدشان کاری دشوار است. شاید بخشی از مشکلات هویتی نسل امروز، به گم کردن همین مختصات مهم مربوط می‌شود! کسی چه می‌داند.
اما آن‌سال‌ها که نوبت به دنیا آمدن من و همسن و سال‌هایم بود، حداقل در روستای کوچک ما مارکان وضعیت فرق می‌کرد. بیمارستان و بخش زایمانی در کار نبود. به‌این‌ترتیب امتیاز امثال من نسبت به امروزی‌ها، داشتن اشراف کامل به مختصات هویتی‌مان است!
یادم می‌آید کودکی هفت‌ساله بودم، شاید هم هشت‌ساله. یک‌روز مادرم مشغول خانه‌تکانی و رفت‌وروب بود. فرش اتاق نشیمن کنار زده‌شده‌بود. کف اتاق علامت عجیب و غریبی توجهم را جلب کرد: خطی به صورت نیمدایره و تقریباً در مرکز دایره نوک براق یک سوزن که مانند یک میخ تا انتها به کف اتاق فرو رفته‌بود.
با کنجکاوی کودکانه از مادرم پرسیدم که این علامت چیست. مادر لبخندی زد و گفت کار خاله شاه‌صنم خدابیامرز است. خاله شاه‌صنم خانم قابله‌ای بود که در آن سال‌ها مأموریت کمک به مادران و نوزادان و مراقبت از آن‌ها را پذیرفته‌بود. من ایشان را ندیدم. اما مادرم چنین توصیفشان می‌کرد: بانویی مهربان، خوش‌برخورد، صبور، سخت‌کوش، کم‌توقع و بسیار با عزت نفس، و البته قدری بذله‌گو.
یکی از شب‌های سرد زمستان سال ۱۳۳۸ پیکی از خانه ما سراغ خاله شاه صنم می‌رود. بانوی پیر و مهربان قصه ما که برای کمک به خانم‌های منتظر بچه، شب و روز نمی‌شناخت و همیشه آماده خدمت بود، بی‌اعتنا به فاصله زیادی که با خانه ما داشت، بقچه وسایلش را برمی‌دارد و روانه می‌شود. خاله با دیدن حال و وضع مادر متوجه می‌شود که وقتش رسیده‌است. مردها را بیرون کرده و دست به کار می‌شود.
ساعتی بعد نوزاد که پسرکی گریان است در دستان مهربان خاله شاه‌صنم آرام می گیرد. خاله بقیه شب را با مهربانی به مراقبت از مادر و نوزادش می‌پردازد. او هنوز کارش تمام نشده‌است. ساعتی بعد و در اولین فرصتی که مادر رنجور و خسته بتواند از بستر برخیزد و کنار برود، فرش را کنار می‌زند و آن علامت مخصوص یعنی خط و نشان را کف اتاق دقیقاً در محل تولد من نقش می‌زند.
گویا خاله شاه‌صنم مثل خیلی از قدیمی‌ها معتقد بود با این کار، آل سراغ مادر و نوزادش نمی‌آید. کسی چه می‌داند. شاید خاله با تجربیات فراوانی که در سال‌های طولانی عمرش آموخته‌بود، می‌دانست که این جور خط و نشان‌ها بی‌تأثیر است. اما در آن شرایط خاص که نه دوا و درمانی و نه دکتر و بیمارستانی در دسترس بود، تنها راهی که می‌شد مادران دل‌نگران را امیدواری داد و از اضطراب و دلهره‌شان کاست، متوسل شدن به این جور خط و نشان‌ها بود.
درست مثل این که شب امتحان یک سکه قدیمی را به دانش‌آموز نوجوانی می‌دهید و می‌گویید خاصیت جادویی دارد و ترس و هول شدن را از تو دور می‌کند! اگر چنین باشد، خاله با این کلک دل‌نشینش آرامش را به دل‌های پراضطراب مادران جوان و تازه فارغ‌شده هدیه می‌داده‌است!
آن‌روزها در مارکان ما خبری از موزاییک و سرامیک و این‌چیزها نبود. کف اتاق‌ها را با معجونی از گچ و خاک مخصوص می‌پوشاندند که بسیار سخت و مقاوم می‌شد. با این حساب، حتماً خراشیدن کف اتاق و کشیدن خط و نشان مخصوص و کوبیدن سوزن، آن هم برای بانویی کهنسال، کار سختی بوده‌است.
به هر حال هرچه بود، آل سراغ‌مان نیامد. شاید تدبیر خاله شاه‌صنم مهربان ما کارساز بود. شاید هم آل آمد اما نتوانست دل خاله را سرپیری بشکند و بی‌فایده بودن تدبیرش را به رخش بکشد. نمی‌دانم. آل هم آل‌های قدیم! حداقل تا این‌حد مرام داشتند که احترام گیسوان سپید خاله را نگهدارند.
خاله شاه‌صنم طبق عادت دیرین تا روزدهم زایمان هرروز به مادر و طفل تازه‌وارد سر زده، و کمکشان می‌کرد. اما آن‌طور که مادر مهربانم می‌گفت، در ایام تولد من، کهولت و ناتوانی جسمانی ایشان باعث شده‌بود که نتواند هرروز مسیر طولانی خانه ما را طی کند، و به‌ناچار چندروز یک‌بار به دیدنمان می‌آمد.
مادرم جزو آخرین مادرانی بود که از موهبت حضور آرامش‌بخش و مهارت این بانوی مهربان در زمان زایمان برخوردار شد. چرا که خاله مدتی کوتاه بعد از تولد من، دنیای فانی را ترک کرد و به دیدار خالق مهربانش شتافت. یقین دارم اگر اجل ایشان را مهلت می‌داد، تا آخرین‌نفس در کمک به مادران و نوزادان مارکانی پیشقدم می‌شد. خدایش رحمت کند.
خاله شاه‌صنم خدابیامرز با آن علامت‌گذاری دقیقی که کف اتاق از خود به یادگار گذاشته، بی‌آن‌که خود بخواهد، مرا از یک بحران هویتی جدی نجات داده‌است: من محل دقیق تولدم و مختصات جغرافیایی آن محل را می‌دانم، آن‌هم با چندین‌رقم اعشار!
اما این علامت‌گذاری غیر از دو کارکرد دفع خطر آل و نجات دادن من از بحران هویتی، کارکرد سومی هم داشت: گویی خاله با اتمام کارش نوعی چوب خط بر زمین نقش کرده‌است تا به‌عنوان برگی دیگر از کارنامه‌اش، معرف تعداد دفعات کمک صادقانه‌اش به خلق خدا باشد، و شاهدی بر این کار خیرش.
پدر بزرگوارم هم که یادش به خیر باد، پشت جلد کتاب قدیمی موروثی از پدربزرگ که اختصاص به ثبت تاریخ تولد فرزندان ایشان داشته‌است، تاریخ تولد مرا یادداشت می‌کند: بیست‌ونهم دی‌ماه ۱۳۳۸٫ به‌این‌ترتیب بعد دیگری از هویت من ثبت می‌شود: تاریخ در کنار جغرافیا. گویی ایشان هم با ثبت این تاریخ، در کنار مشخص کردن بعد دیگری از هویت من، شادمانی خودش را از شنیدن خبر تولد فرزندی دیگر بر آن برگ کتاب نقش کرده‌است.
و اما مادر مهربانم؛ او هرگز از آن شب و آن چندساعت چیزی نمی‌گوید؛ نه نقشی بر کف اتاق رسم کرده، و نه کلماتی بر پشت جلد کتابی نوشته‌است! شاید این ویژگی همه مادران در سرتاسر دنیاست که با اولین باری که نوزادشان را در آغوش می‌کشند و گرمای تن نحیفش را بر سروسینه و دستان رنجورشان حس می‌کنند، تمام دردهای جانکاه لحظه زایمان، که به‌گفته امروزی‌ها به اندازه درد شکستن همزمان بیست استخوان است، فراموششان می‌شود، و دیگر نه به ثبت تاریخ تولد می‌اندیشند و نه با مختصات جغرافیایی آن کاری دارند.
درود بر همه مادران عالم و عشق پاکشان.
————————————
۱ – موسیو ژوردن قهرمان نمایشنامه بورژوای نجیب‌زاده اثر مولیر است.

guest
0 Comments
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
نقل مطالب سایت با ذکر منبع آزاد است.