به یاد پدر

جمعه‌ای که گذشت، یعنی بیست و یکم اسفندماه سال ۹۴، نودوهفتمین سالگرد تولد پدر بزرگوارم مرحوم حاج حسینقلی‌آقای ذاکری بود. یادشان به خیر باد که اولین معلم من بودند و در محضرشان بسیار آموختم. درباب ایشان و ویژگی‌های شخصیتی و اخلاقی‌شان هرچه بگویم کم گفته‌ام. در این نوشته، فقط قصد دارم دو خاطره کوتاه از ایشان را نقل کنم که به تصور من ارزش خوانده‌شدن و تأمل را دارند، زیرا با همین دو خاطره می‌توان به تصویری روشن از شرایط اقتصادی و اجتماعی روزگاران گذشته رسید؛ به قول آقای محمود دولت‌آبادی: “روزگار سپری‌شده مردمان سالخورده”. البته بیان و شرح خاطرات بیشتر بماند برای بعد.
با این‌که پدربزرگمان یک روحانی وارسته و مدرس علوم دینی بود، اما برای پدر فرصتی پیش نیامد که بتواند سر کلاس درس بنشیند. پدربزرگ خیلی زود به رحمت ایزدی رفت، و با رفتن ایشان، دوران کودکی پدر شروع نشده، به پایان رسید و او مجبور شد همراه برادرانش به سختی کار کند. دیگر فرصتی و امکانی برای درس خواندن نبود. آن‌روزها خانواده‌های روحانیون دسترسی‌های آن‌چنانی به منابع مالی نداشتند، و طبعاً سطح زندگی‌شان مثل بقیه مردم بود. پدرم تعریف می‌کردند که مرحوم پدربزرگ صبح‌ها در کلاس درس به تدریس مشغول بوده، و بعدازظهرها به کشاورزی می‌پرداخته‌است.
به هر تقدیر فرصتی برای آموزش پدر فراهم نبود. سال‌ها بعد پدر در سایه سخت‌کوشی و با استعدادی غریب توانست باسواد شود و به آرزوی دیرینش که مطالعه و بیشتر دانستن بود، برسد.
علاقه او به دانستن و بیشتر دانستن از یک سو، و آشنایی و دوستی او با یکی از اطبای خوشنام خوی “مرحوم دکتر شفیعی”، موجب شد، توجهش به مطالعه آزاد طب جلب شود. به‌گونه‌ای که بعدها همین دکتر شفیعی در دوره‌ای که ریاست اداره بهداری خوی را داشت، مجوزی به نام ایشان صادر کرده‌بود که “نامبرده برای معاینه و تجویز تعداد محدودی از داروها صلاحیت دارد”. بعدها پدرجان اصل این مجوز را که بر روی کاغذی رنگ و رورفته و با سربرگ و مهر اداره بهداری صادر شده‌بود، به من نشان داد. با همین مجوز دوران طبابت پدر در مارکان و روستاهای اطراف آن آغاز شد.

سال 35، اوایل دوران طبابت

سال ۳۵، اوایل دوران طبابت

بعدها توجه ایشان به آموختن زبان‌های انگلیسی و فرانسه جلب شد و با کمک کتاب‌های خودآموز، تلاش خود را برای یادگیری آغاز کرد. همان‌گونه که بعدها برایم تعریف کرد، هدف او از این تلاش، دسترسی به اطلاعات بروشورهای داروهای وارداتی و سردرآوردن از رموز داروها و شیوه درست استفاده از آن‌ها بود. او نمی‌خواست برای هر موضوع ساده‌ای مزاحم دکتر شفیعی بشود. مخصوصاً که آن ایام خبری از تلفن و موبایل هم نبود.
آن روزها در روستاهای دورافتاده منطقه، امکان دسترسی به طبیب برای بسیاری از مردم فراهم نبود. خیلی وقت‌ها افراد با بیماری‌های ساده و عفونتی مختصر، یا مارگزیدگی، جان خود را از دست می‌دادند. پدر در کنار فعالیت‌های شغلی فراوان خود از کشاورزی و تجارت گرفته تا اداره کارخانه پنبه پاک‌کنی و برنج‌کوبی، طبابت را هم آغاز کرد. البته ایشان برای خدمات پزشکی خود مزدی مطالبه نمی‌کرد و آن را به عنوان نوعی کار خیر تلقی می‌کرد. با این حال هدایایی را که برخی از بیماران عمدتاً مستمند تقدیم می‌کردند، با خوش‌رویی می‌پذیرفت که نکند کسی برداشت دیگری بکند.
حاج‌آقا خاطرات زیادی از دوران طبابت خود چه در مارکان و چه در روستاهای اطراف برایم تعریف کرده‌است، که همان‌گونه که گفتم، فقط به بیان دو مورد خاص می‌پردازم:
مورد اول ظاهراً در روستای پیریادگار در شمال مارکان که در گویش محلی پِی‌دیار خوانده‌می‌شد، اتفاق افتاده‌بود. یک‌روز پیکی از پِی‌دیار سراسیمه سراغ ایشان می‌آید و خبر می‌آورد که یکی از اهل محل حالش خیلی بد است. مسیر مارکان تا پِی‌دیار خیلی صعب‌العبور است. پدر با زحمت خودشان را به بیمار می‌رسانند، و براساس آموزش‌هایی که از مرحوم دکتر شفیعی گرفته‌بودند، دست به کار شده، و آمپولی به بیمار تزریق می‌کنند. ساعتی بعد بیمار قدری سرحال آمده و نرم‌نرمک چشمانش را باز می‌کند.
خانواده بیمار که از او دل کنده، و باور کرده‌بودند که دیگر رفتنی است، این چشم باز کردن را در حد یک معجزه ارزیابی می‌کنند. پدر برای شستن دست و وضو گرفتن از اتاق بیرون می‌رود. همسر بیمار جلو می‌آید. پدر می‌پندارد که برایش آب آورده‌است. زن نزدیک می‌شود، با زاری خود را به پای پدر می‌اندازد و از او بابت معجزه‌ای کرده، و مردش و نان‌آور طفلانش را شفا داده، از چنگال مرگ رهانیده، تشکر می‌کند. پدر با چشمانی اشکبار او را برحذر می‌دارد و می‌گوید همه‌چیز دست خداست، و ما همه بندگان اوییم. بی اذن او، حتی برگی هم از درختی نمی‌افتد.
پدر از این هنرنمایی‌ها بسیار داشته، گاه با یک پنی‌سیلین قوی بیمار را از گسترش عفونت رهانیده، و گاه با یک آمپول تقویتی، بیماری نحیف را سرحال آورده‌بود.
اما خاطره دوم ایشان از نوعی است که هرگاه از ذهنم می‌گذرد، نمی‌دانم بخندم یا با تجسم سختی‌هایی که مردمان آن روزگار تحمل می‌کردند، گریه کنم.
مرحوم ملا اسماعیل یکی از دو روحانی مارکان بود که خانه‌اش نزدیک خانه ما بود. ظاهراً وی از شاگردان پدر بزرگ بود و بر مسند استادش نشسته بود. ملا اسماعیل مردی باایمان، درستکار و زحمتکش بود که در کنار کار روحانیت، کشاورزی می‌کرد. فقط قدری زود عصبانی می‌شد. البته خدا بیامرز به قول معروف دلش پاک بود. زمانی که من موفق به دیدار او شدم، دیگر برای خودش پیرمردی شده‌بود.
آن‌روزها از روستا‌های اطراف وقتی کسی بیمار می‌شد، شال و کلاه می‌کردند و با اسب سراغ حاج‌آقا می‌آمدند. اگر حاج آقای ما با یدوبیضای خود موفق به معجزه می‌شد، و بیمار را از چنگال مرگ به زندگی باز می‌گرداند، که اوضاع بر وفق مراد بود. اما اگر می‌دیدند که کاری از دست حاج آقا برنیامد، یقین پیدا می‌کردند که بیمار رفتنی است. بیماری که حاج‌حسینقلی که البته آن زمان کربلایی بود، نتواند برایش کاری بکند، حتی پروفسور سمیعی هم نمی‌تواند برایش کاری بکند! و او بی‌بروبرگرد رفتنی است و باید فکر کفن و دفنش بود! به همین دلیل موکبی که حاج‌آقا را به مارکان بازمی‌گرداند، در بازگشت، مرحوم ملا اسماعیل را برای اجرای مراسم کفن و دفن و نماز میت با خود می‌برد! و البته ملای مرحوم هم تا برسد، بیمار دعوت حضرت حق را لبیک گفته‌، و از قید تن رنجور خود رهیده‌بود.
اما یک‌بار اتفاقی دیگر می‌افتد. پدر سراغ بیماری در روستای قره‌ناز در شمال‌شرقی مارکان رفته‌است. بیمار حالش خیلی بد و مشرف به موت است. پدر از سرناچاری، سرم تجویز می‌کند و دست به کار می‌شود، ساعتی بعد و همراه با چند سفارش برای پایین آوردن تب بیمار، می‌گوید که دیگر کاری از دستش ساخته نیست، و فقط باید دعا کنند. موکب معروف پدر را به مارکان باز می‌گرداند و طبق معمول مرحوم ملا اسماعیل را با خود می‌برد. وقتی ملا بالای سر بیمار می‌رسد، او هنوز در قید حیات است. اهل منزل می‌گویند او درحال موت است، نشان به این نشان که حاج‌آقا نتوانست نجاتش بدهد! از ملا می‌خواهند ساعتی بر بالین بیمار قرآن بخواند تا بیمار مشرف به موت در حال شنیدن صوت خوش قرآن به آن دنیا برود. ملا قرآن می‌خواند، اما بیمار قصد رفتن ندارد! ساعتی بعد مرحوم ملا می‌گوید بیمارتان حالش خیلی هم بد نیست، و بی‌جهت مزاحم من شده‌اید. بزرگترها دست به دامن می‌شوند و می‌گویند قدری تأمل کنید بیمار دارد می‌میرد.
ملا به‌ناچار ساعتی دیگر قرآن ترنم می‌کند. اما بیمار تازه سرحال آمده، و معجزه حاج آقا چندساعت بعد از وقت موعود، محقق شده‌است! ملا با غیض بلند می‌شود که برگردد، باز اهل منزل متوسل به خواهش و تمنا می‌شوند. ملای مرحوم که عصبانیت معروفش سراغش آمده، با غیض فریاد می‌زند که: بابا این بیمار مردنی نیست، من هر قدر قرآن می‌خوانم، نمی‌میرد! دیگه چیکار کنم؟!

از آخرین عکس‌های حاج‌آقا

از آخرین عکس‌های حاج‌آقا

چند سال بعد و به دنبال بهترشدن اوضاع بهداشت، و دسترسی راحت‌تر اهالی به دکتر و داروخانه، پدر طبابت را برای همیشه کنار گذاشت، هرچند نام نیک او در اذهان پیرمردان منطقه ثبت شده‌است. خدایش رحمت کناد.

guest
2 Comments
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
اکبر حسنی
7 سال قبل

درود بر شما معلم عزیز جالب بود روح این پدر بزرگوار شاد

علی
8 سال قبل

با احترام به ابوی جنابعالی و طلب مغفرت برای ایشان و آرزوی سلامتی جنابعالی
با اجازه این شرح حال را در وب چایپارا (چورس) که از گوگل با عنوان مطالب علی سلطان بیگی قابل دید است است قرار داده ام .

نقل مطالب سایت با ذکر منبع آزاد است.