دونده برنده است!
سالها پیش در ایام نوجوانی داستان کوتاهی از یک نویسنده ترک خواندم. تعجبی ندارد که آن سالها به اقتضای سن دنبال سوژهای بودم برای خندیدن و شاد بودن. این بود که آن داستان طنز را جالب و جذاب یافتم. سالها بعد با افزودهشدن به تجربیاتم، متوجه شدم آن داستان طنز ساده میتواند بیانگر مسألهای عمیقتر و قابلتأملتر باشد.
داستان به بیان خلاصه (و البته تا آنجا که یادم مانده) از این قرار بود که راوی به شهری کوچک سفر کرده، و بنا بود چندوقتی در آنجا زندگی کند. روز اول با راننده تاکسی که کرایهای بسیار زیاد میخواست، جروبحث میکند. راننده فوری ماشین را پارک میکند و با سرعت شروع میکند به دویدن. راوی با حیرت نگاه میکند و رهگذران به او میگویند تا بدبخت نشدهای، بدو و خودت را به او برسان!
راوی دنبال راننده تاکسی راه میافتد. راننده دوان دوان خود را به کلانتری میرساند. راوی هم پشت سرش میرسد. راننده یکراست میرود پیش افسر نگهبان، و راوی را با دست نشان میدهد:
– جناب سروان! خودش بود. خود نامردش بود. من با چشمهای خودم دیدم و با گوشهای خودم شنیدم که به آتاتورک توهین کرد!
سرتان را درد نیاورم. راوی با همین شهادت دروغ و مغرضانه کلی گرفتار میشود تا بتواند بیگناهی خودش را ثابت کند.
روز بعد در حین خرید از بقالی، راوی با بقال گرانفروش جروبحث میکند. بقال به جای جواب، فوری از مغازه بیرون آمده و شروع میکند به دویدن! راوی هم که حالا دیگر معنای دویدن را بهخوبی میداند، شروع میکند به دویدن. اما بقال زودتر به کلانتری میرسد:
– جناب سروان! خودش بود. خود نامردش بود. من با چشمهای خودم …!
باز هم همان داستان تکراری!
این قضیه چندبار تکرار میشود و راوی بینوا بعد از چندبار کلانتری رفتن، تازه متوجه میشود که اگر قصد زندگی در این شهر را دارد، باید دونده خوبی باشد تا بتواند زودتر از بقیه به کلانتری برسد و برعلیه طرف مقابلش اقامه دعوی کند!
آنروزها که این داستان کوتاه را خواندم، تجسم فضای داستان و وضعیت ویژهای که راوی در آن گرفتار شدهبود، مرا به خنده واداشت.
اما سالها بعد فرصتی شد تا یکبار دیگر این داستان کوتاه را در ذهنم مرور کنم. چگونه جامعهای در این مسیر پیش میرود که افراد برای رسیدن به خواستههای خود، به چنین کارهایی دست بزنند؟
در شوروی سوسیالیستی بهویژه در دوران استالین، گزارشات مردمی برای معرفی “افراد خائن” بسیار کارساز بود. یکی از قهرمانهای دوران استالین، نوجوانی بود که با مراجعه به مقامات حزبی پدرش را لو داد! پدر بینوا ظاهراً در خلوت خانهاش برعلیه حکومت شوروی حرفی زدهبود!
فکرش را بکنید. اگر در ترکیه آن زمان تعصب شدیدی در مورد آتاتورک بود، میشد از این تعصب برای پروندهسازی برای این و آن استفاده کرد، این امر در هر جامعه دیگری نیز میتواند با قدری شدت و ضعف اتفاق بیفتد.
نکته دیگر این که سکه تعصب دو رو دارد، یک روی آن پروندهسازی برای حذف رقبا و مخالفان، و روی دیگرش تظاهر با هدف گرفتن امتیاز است. وقتی یک حکومت حساسیت خود را در مورد پروندهای خاص آشکار میسازد، موقعیتی برای فرصتطلبان ایجاد میشود تا از این طریق به نوایی برسند.
نویسنده ترک فقط به یک روی سکه اشاره کردهبود. اما باید دید در آن زمان چه تعداد از فرصتطلبان با اظهار ارادت و اخلاص به آتاتورک امتیازات اساسی گیرشان آمدهاست!
در اواخر دهه ۱۳۴۰ یک مؤسسه آموزشی در تهران مشغول فعالیت در عرصه کلاسهای کنکور بود. فعالیت این مؤسسه با مخالفت مسؤلان وقت روبهرو شده بود. ظاهراً صلاحیت علمی مدیر مؤسسه موردقبول نبود. چندینبار تابلوی مؤسسه با دستور مقامات مسؤول برداشتهشد، اما مؤسسه زیربار نمیرفت.
تا این که بهار سال ۱۳۵۱ رسید. مدیر خوشفکر مؤسسه تابلوی جدیدی تهیه و بر سردر ساختمان نصب کرد: “آموزشگاه نخستین دهه انقلاب”!
اشاره این مدیر خوشفکر به قضیه انقلاب سفید سال ۱۳۴۱ بود که حکومت وقت به شدت نسبت به آن حساس بود. سال ۵۱ هم که نخستین دهه به حساب میآمد! بااینترتیب دیگر کسی متعرض این آموزشگاه نشد! ظاهراً با این تابلوی جدید مشکل صلاحیت علمی مدیر مؤسسه حل شدهبود!
اینگونه فرصتطلبیها همیشه و همهجا قابلطرح است، چه در سطح یک جامعه و چه در سطح یک سازمان بوروکراتیک. من بیشتر از اینکه این افراد فرصتطلب را سرزنش و محکوم کنم، شرایط خاص حاکم بر اینگونه جوامع و مسؤولان بروز این شرایط را سرزنش میکنم که فضا را برای فرصتطلبان آماده میکنند.
دستهها: رانتخواری و فساد, فیلم، رمان و ادبیات, مدیریت و شایستهسالاری
مطلب جالبی بود .