پنهان‌کاری آن‌هم در عصر انفجار اطلاعات

برخی از مسؤولان و مدیران در کشور ما دچار این توهم هستند که مثلاً اگر درباره فلان اتفاق نامطلوب و منفی خبررسانی نشود، بعد از مدتی فراموش می‌شود و افکار عمومی دیگر کاری با آن نخواهدداشت. از این رو بخشی از وقایع و اخبار را که به تشخیص خود منفی می‌دانند، به قول معروف “لاپوشانی” می‌کنند تا بعد از مدتی آب‌ها از آسیاب بیفتد و موضوع به تاریخ سپرده‌شود. اما امروزه با این حجم انبوه رسانه‌های دیداری و شنیداری و رسمی و غیررسمی، این نوع پنهان‌کاری مصلحت اندیشانه بیشتر به یک مزاح شبیه است.
در حکایتی که قصد روایت آن را دارم، به این موضوع پرداخته‌شده‌است که سیاست لاپوشانی و پنهان‌کاری در عصر انفجار اطلاعات دیگر جواب نمی‌دهد. پیشاپیش بابت به کارگیری بعضی تعابیر پوزش می‌خواهم. اگر اصل ماجرا مایه عبرت نبود، از خیر تعریفش می‌گذشتم:
حاج ممّدقلی یکی از مردان نیک روزگار و از معتمدین دیار بود. از این رو طبعاً بدخواه و حسود هم زیاد داشت. مدتی بود که حاجی به بیماری نفخ گرفتار شده و شکمش حسابی باد کرده‌بود. بعضی یاوه‌گویان محل پشت سر حاجی شوخی می‌کردند و می‌خندیدند:
– شنیدید حاج ممّدقلی حامله شده؟!!
– راستی؟ مبارکه! چندماهشه؟!
کم‌کم ماجرا به گوش حاجی هم رسید. هرجا می‌رفت، پچ‌پچ مشکوک حاضران و خنده‌های بی‌موقع و بی‌دلیل آنان حاجی محجوب و متین را دل‌آزرده می‌ساخت.
دارو و درمان با هدایت عطار مجرب عاقبت جواب داد و نفخ حاجی به خوبی درمان شد. اما یاوه‌گویان دست‌بردار نبودند:
– مژده! حاجی فارغ شد!
– به سلامتی! به لطف ربّ ودود، بترکه چشم هرچی بدخواه و حسود! حالا پسره یا دختر؟!
عاقبت این مزاحمت و شوخی بیجا به‌حدی اسباب ناراحتی حاجی را فراهم کرد، که دل به دریا زد و جلای وطن کرد. دیگر شوخی و خنده جاهلانه اهل محل برایش قابل‌تحمل نبود. حاجی رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد.
سال‌ها گذشت. حاجی ما دیگر پیر شده‌بود. بیست سال بلکه بیشتر از ماجرای جلای وطن گذشته‌بود. حاجی یقین داشت که دیگر ماجرای آن شوخی‌های زشت فراموش شده‌است. این بود که شال و کلاه کرد و با لباس مبدل سری به محله سابق زد تا اوضاع را بررسی کند.
دقایقی جلو قهوه‌خانه قدیمی درنگ کرد و مواظب بود کسی او را به جا نیاورد. دو نفر از اهل محل داشتند باهم بحث می‌کردند. موضوع بحث سن و سال یکی از جوان‌های محل بود. یکی می‌گفت بیست سالش است، آن یکی می‌گفت بیشتر است و … . تا این که یکی از آن‌دو با تأکید گفت:
– بابا! من خوب یادمه. آن موقع که حاج ممّدقلی زایید، این بچه چهار پنج سالش بود!
حاجی بیچاره با سرافکندگی، و ناراحتی بلند شد و بی‌سروصدا به خانه بازگشت. معلوم بود با گذشت این همه‌سال ماجرای دسته‌گل حاجی نه‌تنها فراموش نشده، بلکه به لطف فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی به مبدأ تاریخ (یا به قول ما اقتصادخوانده‌ها، سال پایه) هم تبدیل شده‌است!
به قول مرحوم ابوالمعالی نصرالله منشی، این مثل بدان آوردم که همگان بدانند با لاپوشانی بعضی اخبار و جلوگیری از انعکاس رسانه‌ای آن نمی‌توان جلو نشر خبر را گرفت. در دروازه را می‌شود بست، حتی فلان سایت را هم می‌شود بست! اما ماجرای دسته‌گل حاج ممّدقلی فراموش‌شدنی نیست! از ما گفتن.

guest
0 Comments
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
نقل مطالب سایت با ذکر منبع آزاد است.