نگاهی به نمایشنامه “روی بلاس” اثر ویکتور هوگو
نمایشنامه “روی بلاس” اثر ویکتور هوگو که اولین بار در سال ۱۸۳۸ یعنی بیست و چهار سال قبل از انتشار “بینوایان” در پاریس به نمایش درآمد، تصویری قابلتأمل از آخرین سالهای حکومت شارل دوم پادشاه بیکفایت اسپانیا ارائه میدهد. با مرگ شارل دوم در سال ۱۷۰۰ میلادی، آنچه که از امپراطوری قدرتمند اسپانیا برجای ماندهبود، نیز متلاشی شد.
ماجرا در سال ۱۶۹۹ در مادرید اتفاق میافتد. شهری ثروتمند که اشراف مرفه و فاسد دربار اسپانیا را در خود جای دادهاست. فساد اداری و اخلاقی تمام ارکان حکومت را فرا گرفته، و درباریان به چیزی جز رانتخواری و چپاول اموال مردم فکر نمیکنند. شاه جوان، بیمار و بیکفایت و ملکهاش هرکدام جدا از هم به عیاشی و هرزگی مشغولند.
ترجمه فارسی “روی بلاس” توسط آقای امیرهوشنگ آذر انجام گرفته، و در سال ۱۳۳۹ منتشر شدهاست. گفتنی است پیر بیلون کارگردان فرانسوی در سال ۱۹۴۸ فیلمی براساس این داستان با بازی ژان مارایس در نقش روی بلاس و دانیل داریوس در نقش ملکه ساختهاست.
روی بلاس جوان برازنده شهرستانی است که با امید برخورداری از فرصتی برای تحصیل و پیشرفت به مادرید میآید. شباهت او به یکی از نجیب زادگان (دون سزار دو بازان) موجب میشود که خیلی اتفاقی راهی به دربار پیدا کند و موردتوجه ملکه قرار گیرد، ملکهای که به گفته مارکی دونسالوست فقط به جوانان برازنده توجه دارد!
روی بلاس تحت حمایت ملکه پیشرفت میکند و قدرتی به دست میآورد. او شروع به برخورد با درباریان عیاش و رانتخوار میکند، و عاقبت با دسیسه یکی از مخالفین حسودش (دونسالوست) کشته میشود.
“روی بلاس” در ظاهر داستانی عشقی است که به رابطه ممنوع قهرمان داستان با ملکه عیاش میپردازد. اما تصویری که از اسپانیای درحال زوال به دست میدهد، جالبتوجه است. اسپانیا در طی قرون پانزدهم و شانزدهم میلادی قدرتی بزرگ کسب کرده و دامنه حکومت خود را در بخش عظیمی از قاره اروپا و سرزمینهای آنسوی اقیانوس گستراندهبود. کشتیهای اسپانیایی حامل طلاهای جمعآوری شده از معابد سرخپوستان قاره جدید، بر قدرت و ثروت بیحدوحصر حکومت اسپانیا افزودهبود.
اما این ثروت عظیم در سایه بیکفایتی دربار و درباریان به جای آن که مایه پیشرفت و افزایش قدرت اسپانیا شود، موجب لغزش این جامعه و فروافتادن آن در سرازیری سقوط و انحطاط شد. درست مثل دلارهای نفتی که ممکن است بهجای پیشرفت کشور، موجب درهم شکستن اقتصاد ملی شود.
این همه ثروت بلای جان اسپانیا شد و فسادی به حکومت و دربار اسپانیا تحمیل کرد که این قدرت بزرگ جهانی بهسرعت درهم شکست. نیمه اول قرن هفدهم دوران شکست و زوال اسپانیا بود. درگیریهای طولانی با هلند و فرانسه مخارج سنگینی را به حاکمیت بیلیاقت اسپانیا تحمیل کرد. اما این شکستهای پی در پی هرگز نتوانست فیلیپ چهارم پادشاه وقت را بیدار و هشیار کند.
با مرگ فیلیپ چهارم پسرش شارل دوم که در سنین کودکی بود به پادشاهی رسید و در دوران او داستان زوال اسپانیا به فصل پایانی خود رسید. بهاینترتیب اسپانیا که میتوانست با اتکا به ثروت عظیمی که از قاره جدید برایش میرسید، آغازکننده جریان انقلاب صنعتی و قطب توسعه جهان باشد، در سایه فساد بیش از حد دربار و حکومت حاکمان نالایق، جای خود را در سلسله مراتب قدرت جهانی به هلند و سپس انگلستان تازه به دوران رسیده داد.
ویکتور هوگو با این جمله به اثرش خاتمه میدهد که: آری او مُرد و اسپانیا همچنان به راه خویش میرفت!
دستهها: سیاستگذاری اقتصادی, فیلم، رمان و ادبیات