آیا “زیبای خفته” بیدار میشود؟
درست یادم نیست که اولین بار کی و کجا داستان “زیبای خفته” را خواندم، حداقل میتوانم بگویم خیلی سالها پیش. اما این داستان ساده و کوتاه، در طول این سالیان ذهن و فکر مرا خیلی به خود مشغول داشتهاست.
دلیل این دلمشغولی چندده ساله را خواهمگفت. اما اول خلاصهای درباب داستان:
شاهزادهخانمی زیبا در اوج جوانی دچار طلسم عفریتهای زشترو میشود که خویی زشتتر از رویش دارد. اما کمک پری مهربان او را از مرگ نجات میدهد. شاهزادهخانم جوان به جای مرگ، به خوابی طولانی میرود.
این طلسم زمانی باطل میشود که تکسواری صادق و صمیمی بر بالین شاهزادهخانم حاضر شود. نیروی عشق شورانگیز آسمانی این تکسوار بر قدرت جادویی عفریته زشتروی زشتخو غلبه کرده، و شاهزادهخانم را از خواب صدساله بیدار خواهدکرد.
سالها بعد شاهزادهای جوان سروکلهاش پیدا میشود و داستان به خوبی و خوشی به پایان میرسد.
این داستان کوتاه در سالهای پایانی قرن هفدهم میلادی توسط یک نویسنده فرانسوی نوشته و منتشر شده، و البته بخش مهمی از معروفیتش را وامدار والت دیسنی است که فیلم معروف کارتونی “زیبای خفته” محصول سال ۱۹۵۹ را براساس آن ساخت.
اما علت توجه آنچنانی من به این داستان ساده چه بود؟
در سالهای نوجوانی، علاقه زیادی به جغرافیا داشتم و با مطالعه کتابهای زیادی در این عرصه اطلاعات خوبی از جهان و سایر سرزمینها بهدست آوردهبودم. همیشه فکر میکردم چرا سرزمین ما با این همه ثروت و امکانات نمیتواند مثل کشورهای پیشرفته، قدم در راه توسعه بگذارد؟
این افکار کمکم مرا متوجه عرصه سیاست کرد، همانگونه که بسیاری از هم سنوسالهای من که در دهه ۱۳۵۰ در سنین جوانی و نوجوانی بودند، مجذوب عرصه سیاست شدند.
آنسالها در دبیرستانی در شهر خوی مشغول تحصیل بودم. خانواده کمجمعیت ما به دلیل مشغله فراوان پدر، تابستانها را در دهکده زیبای مارکان سپری میکرد. یکی از سرگرمیهای من در آن سالها، گشتوگذار در دامن طبیعت بود. از کوههای کوچک و بزرگ منطقه بالا میرفتم و گاه ساعتها بر فراز قلهای محو تماشای طبیعت بکر و زیبای اطراف میشدم.
درهای سرسبز با طبیعتی غنی و بکر، و مردمانی سختکوش و مصمم: این تصویری است که از آن ایام بر ذهنم ماندهاست. سخاوت طبیعت را میدیدم و تلاش و جدیت مردمان را و محصول ناچیزی که برداشت میکردند. از خود میپرسیدم برای بهتر شدن وضع زندگی این مردم سختکوش چه باید کرد؟ چرا این سرزمین با همه ثروتش، با همه سختکوشی مردمانش، اینچنین فقیر است؟
سالها گذشت و من وارد دانشگاه شدم. رشته اقتصاد را انتخاب کردهبودم. میخواستم جواب سؤالهای بیشمارم را بیابم. با اقتصاد ایران آشنا شدم: با ثروتها و ظرفیتهای بالقوه آن برای پیشرفت، با فرصتهایی جدی که این جامعه در گذشته خود برای پیشرفت داشت، ولی با بیکفایتی حاکمانش همه را سوزاندهبود، با …
آنجا بود که این سؤال جدی برایم مطرح شد: چرا این سرزمین با همه قابلیتهایش، با همه تاریخ درخشان و فرهنگ غنیاش چنین طلسم شده و به خواب رفتهاست؟ آیا این همان زیبای خفته نیست که اسیر طلسم عفریته بدذات شدهاست؟
آنروزها فکر میکردم نسل ما تازهجوانهای آرمانگرای اواخر دهه ۱۳۵۰، نقش همان شاهزاده سوار بر اسب رویاها را داریم که با عشق شورانگیزمان به این سرزمین مظلوم، طلسم خواب را درهم شکسته و این زیبای خفته را از خواب طولانیش بیدار خواهیمکرد. این عشق شورانگیز را در سیمای تکتک جوانهای آن ایام میخواندم؛ همانها که تمام زندگیشان، تمام جوانیشان و تمام خوشیهای زندگی مادی را با آرزوی سربلندی سرزمین مادریشان معامله کردهبودند.
اینک سالها از آن ایام گذشتهاست. نسل ما به بخشی از آرزوهایش رسید. وقتی به پشت سرم نگاه میکنم، از خودم میپرسم چرا ما با آن عشق شورانگیز و آسمانیمان، به همه آرزوهایمان نرسیدیم؟ چرا این پریچهره هنوز از خواب بیدار نشدهاست؟ آیا خواب این پریچهره بسیار سنگین بود، یا عشق ما پاکی و قداست کافی نداشت؟
تردید ندارم که دوران بیداری این زیبای خفته آغاز شدهاست.* اما لابد بعد از این خواب طولانی، سالها زمان لازم است تا بیداری و هشیاریاش کامل شود! شاید عشق صادقانه یک نسل برای بیداری این پریچهره کافی نباشد، و چندین نسل پیاپی باید عشقشان را نثار او کنند.(۱)
—————————————————–
۱ – مطالعه یادداشت طفلی به نام شادی، دیوی به نام غم را توصیه میکنم.
دستهها: فیلم، رمان و ادبیات, یادها و یادنوشتهها