سفر به ناکجاآبادی به نام گمسک
“سفر به گمسک” عنوان داستانی کوتاهی از فریتس اورتمان نویسنده آلمانی است که توسط خانم ماریا ناصر به فارسی برگردانده شده، و در سال ۱۳۶۹ به چاپ رسیدهاست. نویسنده تصویر قابلتأملی از ناکجاآباد و تمایلات آرمانگرایانه انسان و دشواریهایش ارائه میکند:
راوی داستان از سالهای کودکی مدام درباره شهری در دوردست شنیدهاست: گمسک. خط آهنی که از شهرشان عبور میکند، تا دوردستها میرود و به شهری به نام گمسک میرسد که گویا پایان جهان است. بدینترتیب، آرزوی دور و دراز راوی داستان این است که به گمسک برود و آنجا را از نزدیک ببیند.
راوی زمانی که تصمیم به ازدواج می گیرد، آرزوی خود را با همسر آیندهاش در میان میگذارد. دخترک هم میپذیرد که بعد از ازدواج بلافاصله به طرف شهر گمسک حرکت کنند. آندو سوار قطار میشوند و حرکت میکنند. اما در بین راه که قطار در ایستگاهی توقف کرده، برای قدمزدن پیاده میشوند. زن اصرار میکند که دورتر بروند. درنتیجه از قطار جا میمانند.
قطار بعدی چندروز بعد می آید. اما بازهم نمیشود. آنها بهناچار مدتی در آن شهر کوچک میمانند. هرچند وقت یکبار قطار میآید، اما ایندو موفق به سوارشدن و رفتن نمیشوند. هربار در آخرین لحظات زن برگی جدید برای روکردن دارد! یکبار بهانه اثاثیه همراهشان را میگیرد و آنچنان گرفتاری ایجاد میکند که قطار را از دست میدهند! باردیگر در آخرین لحظات خبر حامله شدنش را میدهد! و …
راوی میگوید: “الان که به آنروز میاندیشم (قدم زدن در زمان توقف قطار و دور شدن از آن با اصرار زن)، احساس میکنم که تمام کردارها از روی نقشه و برنامه و برای جلوگیری از رفتن به گمسک بودهاست!”
به هر تقدیر آن دو در شهری که مقصد اصلیشان نبود، مجبور به اقامت میشوند. با اصرار زن راوی سرکار میرود و در مدرسه کوچک آن شهر که معلم پیرش دارد بازنشسته میشود، به معلمی میپردازد. اقامت راوی و همسرش در این شهر سالها به طول میانجامد. اما راوی در پایان داستان هنوز آرزوی دستنیافتنی رفتن به گمسک را فراموش نکردهاست:
“و حالا، هنوز هم گهگاه فکر رفتن به گمسک به سرم میزند. وقتی صدای قطار اکسپرس را که به گمسک میرود، میشنوم، وقتی آهنگ آرام و غمگینش در سرتاسر بیابان میپیچد، دردی وجودم را درهم میفشرد …… در را از داخل میبندم. به روی تخت میافتم و از آنچه در درونم میگذرد، با هیچکس سخن نمیگویم.”
آرزوی راوی برای رفتن و رسیدن به گمسک چه معنا و مفهومی دارد؟ او نه گمسک را دیده، و نه حتی با کسی که آنجا را از نزدیک دیدهباشد، برخورد کردهاست! او فقط از کودکی درباره این شهر شنیده و آرزوی رفتن به آنجا در وجودش شعلهور شدهاست، همین. او حتی نمیداند چه سرنوشتی در گمسک در انتظار اوست. او نه دنبال کار میگردد، نه دنبال شهری با آب و هوای مطلوب است و نه هر چیز دیگری.
درواقع راوی انسانی سرگشته و کماطلاع است که ندیده و نشناخته طالب ناکجاآبادی به نام گمسک شدهاست: فقط میداند که خیلی دور است و ایستگاه پایانی راه آهن!
زن ابتدا با شرط او برای سفر به گمسک موافقت کردهاست. اما گویا این موافقت فقط برای این بوده که ازدواج سربگیرد! زن بعد از ازدواج با لطایفالحیل تلاش میکند که زندگی بر مداری که او میخواهد بچرخد، نه آن مرد سر بههوای ناکجاآبادگرا! سفر مرد به گمسک ناموفق و نیمهتمام میماند. او بهسوی گمسک حرکت کرده، اما با نقشه و برنامه همسرش در نیمهراه زمینگیر شده، و از سفر باز ماندهاست!
معلوم نیست اگر راوی داستان به گمسک میرفت تا چه حد احساس خوشبختی میکرد. شاید زندگی در همین شهر که راوی حتی از گفتن نامش هم ابا دارد، به روی او لبخند زدهاست. اما آرزوی دیدار گمسک بعد از سالیانسال هنوز هم با اوست! او همسرش را مسبب نیمهتمام ماندن سفر میداند، اما هرگز او را سرزنش نمیکند. به همین دلیل هم وقتی یاد سفر نیمهتمامش میافتد، به اتاقش پناه میبرد و “درباره اندوه دیرینش با هیچکس سخن نمیگوید”.
“سفر به گمسک” داستانی خواندنی و قابلتأمل است.
دستهها: فیلم، رمان و ادبیات
لحظهِ که کسی به سمت ایدآل خودش حرکت نکنه دیگه زندگی معنیِ نداره و بود و نبودش هیچ تفاوتی نمیکنه، کسانی که پس از وصال خودکشی کردن باز جای گاهشون بسیار بالاتر از کسانی هست که اصلا فراموش کردن یادشو . . .
Esmeh engelisi ya almaniyeh in dashtan chi hast? Harchi jostejoo kardam ketabi be esmeh safar beh Gomsak peyda nakardam!
دوست عزیزعنوان آلمانی داستان Reise nach Gomsk یا Die Reise nach Gomsk است.
به نظرم خانومش کار خوبی کرده که نذاشته شوهرش بره دنبال گمسک! در واقع یوتوپیا چیزیست ایده آل گرایانه وساخته ذهن انسان بدون اینکه از صافی تجربه گذشته باشه؛ ما خیلی عشاق داریم که بعد از وصال خودکشی کرده اند….منظور اینست که ما آدمها عاشق توهمات خود هستیم و حاضر نیستیم واقعیت را ببینیم…واقعگرایی به از ایده آلگرایی
این کتاب رو تنها وقتی ۹سالم بود خوندم.همون سال ۶۹٫ مجموعه داستانشو حفظم .شاید به خاطر “محبوب از قلم افتاده”اش،چون اسمم محبوب!!
سلام
اگر ممکنه لطف کنید بگید این داستان رو از کجا میتونم پیدا کنم
من خیلی وقته که دنبالشم
ممنون میشم راهنماییم کنید
با سلام متقابل
دوست عزیز این داستان در یک کتاب مجموعه داستان کوتاه چاپ شده و ظاهرا تجدید چاپ هم نشده است.
اگر از طریق کتابفروشی ها پیدایش نکردید، بهترین جا کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران است. می توانید در همان کتابخانه نام خانم ماریا ناصر یا فریتس اورتمان یا نام داستان را جستجو کنید.
موفق باشید