یک خرداد، دو خاطره و دو بغض *

گویی این قسمت همسن‌وسالان من است که خردادهای زندگی‌مان همواره “خاص” و پر از اتفاقات تلخ و شیرین باشد. در خردادماه ۱۳۴۶ کودکی کلاس‌دومی بودم که خبر جنگ شش‌روزه و شکست چند کشور عربی در مقابل کشور کوچکی به نام اسرائیل گویی مرا از دوران کودکی مستقیماً به وسط دنیای آدم‌بزرگ‌ها پرتاب کرد. خبری که شاید یکی از علل گرایش من به مطالعه در میدان سیاست و تاریخ و فرهنگ در سال‌های بعد بود.

خرداد ۱۳۶۱ و حماسه فتح خرمشهر، خرداد ۱۳۶۸ و خبر رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی، خرداد ۱۳۷۶ و حماسه پیروزی اراده مردم ایران بر خواست جمع کوچک اقتدارگرایان و خردادهای دیگر، هرکدام برای من رنگ و بوی خاص خود را داشته‌اند؛ مجموعه‌ای از وقایع ماندگار چه تلخ و چه شیرین. اما خاطره من از خرداد ۱۳۷۷ قدری خاص است و ارزش تأمل و دوباره‌خوانی دارد.

روز دوم خرداد ۱۳۷۷ خاتمی رئیس‌جمهوری محبوب در نخستین سالگرد روز ماندگار دوم خرداد، در جمع پرشور جوانان دانشجو حضور یافت. شور و شوق جوانان با شنیدن سخنان امیدبخش خاتمی به اوج رسید و با سوت و کف از سر شعف بارها به ابراز احساسات پرداختند. این شکل از ابراز احساسات موردپسند جریان سیاسی رقیب خاتمی نبود. چند روز بعد آیت‌الله خزعلی در سخنرانی خود، پرونده دوم خرداد را آبله مرغان انقلاب نامید. او و سخنوران دیگر از مشاهده این همه شور و شوق جوانان عصبانی شده، و کف زدن آنان را نوعی رفتار ساختارشکنانه و ضداسلامی ارزیابی می‌کردند.

اما من آن روز در جمع جوانان شاهد صحنه‌ای بودم که تماشای آن اشک بر چهره‌ام جاری ساخت. خاتمی در پایان سخنانش از مخاطبان جوانش خواست دعاهای پایانی او را شنیده و آمین بگویند. اتفاقی شگرف افتاد. جوان‌هایی که نوع لباس و رفتارشان شاید از دید همسن‌و سالان من چندان قابل‌تأیید نبود و باید در نشست‌های ارشادی شرکت می‌کردند تا هدایت شوند، با دل و جان با سخنران صادق و صمیمی همراه شدند. من مدعی از خودراضی اگر طرف خطاب واقع می شدم که دستانم را به سوی خالق آسمان و زمین بلند کنم و دعایی بر لب بیاورم، شاید بازوانم در حد زاویه شصت درجه بالا رفته، و حالت قنوت به خود می‌گرفتند. اما بازوان این جوان‌های پرشور تا حد نود درجه اوج برداشت. گویی تمام وجودشان فرم دعا و نیایش به خود گرفت. گویی پرندگانی سبکبال بودند که دسته‌جمعی آماده پرواز در آسمان بیکران لطف خالقشان شدند.

آن‌روز معنویتی عجیب را در سیمای این تازه‌جوان‌ها با لباس‌ها و سر و وضع متفاوتشان دیدم و باور کردم که آنان بسیار بیشتر از من آماده دل کندن از دنیا و پیوستن به اردوی خوبان عالم هستند؛ شصت درجه کجا و نود درجه کجا! تماشای این همه معنویت، و این همراهی با سخنران فهیم و بااخلاق متأثرم کرد، آن‌گونه که اشک شوق بر چهره‌ام جاری شد. من این همه زیبایی و شکوه معنوی را دیدم و منقلب شدم، هرچند منتقدان خاتمی از سر کج‌سلیقگی متوجه این زیبایی چشم‌نواز نشدند؛ چرا که به قول سعدی درکی از “حظّ روحانی” نداشتند.

چند شب بعد مسابقه فوتبال ایران و امریکا با پیروزی ایران خاتمه یافت، و مردم برای شادی و پایکوبی به خیابان‌ها ریختند. من هم برای تماشای شادی مردم از خانه بیرون آمدم. جوان‌های پرشور وسط خیابان گرد آمده و پایکوبی می‌کردند. بعضی‌ها از شدت احساسات کلمات بدی نثار تیم حریف می‌کردند که طبعاً از دید من و همسن‌وسالانم گفتمان مناسبی نبود. خودروها در شلوغی خیابان گیر افتاده‌بودند و با زحمت از بین ازدحام جوان‌های پرشور در جستجوی راهی به جلو بودند. ناگهان یک خودرو پیکان که راننده‌اش از شلوغی کلافه شده بود، با حرکت خودرو جلوی با سرعت جلو پرید که تا راه بسته‌نشده، از معرکه بگریزد. اما به یکی از جوان‌های در حال پایکوبی برخورد کرد و او را نقش زمین ساخت.

البته برخوردی جدی نبود اما تعادل جوانک برهم خورد و او سقوط کرد، من نگران بودم که شاید این برخورد ناخواسته جروبحثی ایجاد کند. اما اتفاق جالبی پیش آمد. جوان که تعادلش به هم خورده و درحال افتادن به پشت بود، در لحظه افتادن متوجه پرچم کوچکی شد که راننده پیکان به آنتن خودرو نصب کرده‌بود. او در همان حال افتادن با لبخندی بر لب گوشه پرچم را بوسید و به کف خیابان افتاد. ای کاش دوربینی داشتم و آن صحنه زیبا و شگفت را ثبت می‌کردم. این زیبایی و عشق صادقانه بار دیگر متأثرم ساخت و اشک شوق بر چهره ام جاری شد.

آن روزها از مشاهده این همه شور و شوق و این همه صداقت جوانان کشورم که همه برای ساختن فردایی بهتر برای ایران سر از پا نمی‌شناختند، به وجد آمده‌بودم، و می‌پنداشتم جامعه با این سرمایه عظیم خود راه دشوار پیشرفت را چه آسان خواهدپیمود و معجزه این همه عشق خالصانه تازه‌جوان‌ها ایران عزیز ما را که گویی همچون زیبای خفته گرفتار افسون جادوگر مکار شده، از خواب قرن‌ها بیدار خواهدکرد.

اما افسوس قدرتمندانی که پیروزی دولت وقت را شکست خود می‌پنداشتند، با بحران‌سازی هر نه‌روز یکبارشان، خیل عظیم جوان‌ها را که به‌راستی سرمایه ارزشمند این ملت مظلوم بودند، به ورطه ناامیدی پرت کردند. آن جوان‌های پرشور اینک در دهه پنجم زندگی خود هستند، بسیاری‌شان جلای وطن کرده‌اند و بسیاری دیگر فقط به این دلیل مانده‌اند که امکانی برای رفتنشان فراهم نشده‌است.

رقبای دولت هفتم می‌توانند خوشحال باشند که اردوی رقیب را تارانده و از گرد او پراکنده ساخته‌اند. می‌توانند خوشحال باشند که نگذاشتند برنامه توسعه سیاسی دولت هفتم به نتیجه برسد. اما به‌راستی اگر این همه کینه‌توزی و لجبازی در کار نبود، و جامعه ما فرصت بهره‌مندی از این سرمایه انسانی خود را می‌یافت، آیا ایران امروز ما چنین چهره غم‌زده و ناامیدی را داشت؟ و در فهرست کشورهای ناشاد نامزد رتبه تک‌رقمی می‌شد؟

آری طی بیش از یک قرن گذشته نعمتی بزرگ چون نفت را بسیار ارزان از کف دادیم، و ثروتی که می‌توانست سرمایه پیشرفتمان باشد، بلای جانمان شد. اما ثروت و فرصتی که از سر لجبازی با خاتمی از دست دادیم، تکرار ناشدنی و بسیار باارزش‌تر از نفت بود. رقبای دولت هفتم این همه شکوه و زیبایی را ندیدند. شاید هم دیدند اما انکار کردند، چون تأییدش به صلاح حزبشان نبود. همانگونه که قرآن کریم در آیه ۱۴۶ سوره مبارکه بقره ترسیم می‌کند: (الذین آتیناهم الکتاب، یعرفونه کما یعرفون ابنائهم، و ان فریقاً منهم لیکتمون الحق و هم یعلمون).

این است که این روزها هربار که یاد خاطرات خرداد ۷۷ می‌افتم، بغضی سهمگین راه گلویم را می‌بندد.  

——————————–

* – این یادداشت در سایت دیدارنیوز منتشر شده‌است.

guest
0 Comments
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
نقل مطالب سایت با ذکر منبع آزاد است.