اصل بازی منصفانه و درسی از یک خاطره قدیمی
مدرسه کوچک ما در روستای سرسبز و زیبای مارکان، که من شش سال دوران ابتدایی را در آن گذراندم، همهساله بعد از تعطیلات عید، سرشار از شور و نشاطی خاص میشد. شاید علت آن خلاصی از سرمای گزنده زمستان و رسیدن فصل گل و شکوفه بود که میل به دویدن و جستوخیز را در همه بچههای مدرسه بیدار میکرد. حتی آقامعلمها هم از این قاعده برکنار نبودند.
در طول یک ماه و اندی بعد از سیزدهبدر تا زمان امتحانات خردادماه، حداقل دو سه بار آقامعلمها شال و کلاه میکردند و بچههای مدرسه را به گردش علمی و در اصل اردوی تفریحی یکروزه میبردند که بیشتر شامل طبیعتگردی و دورهم بودن میشد.
ماجرا مربوط به اردیبهشت یا احتمالاً اواخر فروردین سال ۱۳۴۷ میشود، که من کلاسسومی بودم. آن روز برنامه طبیعتگردی داشتیم. بچههای مدرسه به شکل یک دایره بزرگ کنار هم نشستهبودند و آقامعلم در وسط دایره گرم صحبت بود. او از هر دری سخن گفت، از درس خواندن، نزدیک بودن امتحانات، پسر خوب بودن، درسخوان و حرف گوشکن بودن و …. ناگهان رو به من کرد و گفت:
– ناصر! بلند شو بیا اینجا!
رفتم و کنارش ایستادم. آقا معلم درحالیکه دست کوچک مرا گرفته بود، شروع به تعریف از من کرد، که این پسر خیلی خوب و درسخوان و پسر نمونه مدرسه است و اینطور تعریف و تمجیدها. و این که همهتان سعی کنید مثل او پسر خوبی باشید. بعد نمیدانم چه فکری کردهبود که گفت:
– فکر نکنید این پسر فقط یک پسر درسخوان و شاگرد اول است. کی حاضره با ناصر کشتی بگیره؟!
ماتم برد. شاید آنچه درباره گلپسر بودن و درسخوان بودن من گفت، درست بود و خیلی اغراقآمیز نبود. اما من و کشتی؟! راستش را بگویم من کشتیگیر خوبی نبودم. تنها چیزی که از کشتی میدانستم، مربوط به گزارش مسابقات کشتی بود که گاه از رادیو پخش میشد. آن سال تلویزیون هنوز به شهر خوی هم نیامدهبود چه رسد به روستای کوچک مارکان. یادم میآید آنروزها همه جا صحبت از موحد بود؛ عبدالله موحد کشتیگیر قهرمان که چندین مدال طلا گرفتهبود. پاییز گذشته گزارشگر رادیو با هیجان خاصی مسابقات کشتی را تعریف میکرد و نام موحد را فریاد میزد. بعدها فهمیدم مسابقات جهانی کشتی در دهلی بود. مدام کلمات فتیلهپیچ، بارانداز، زیر یک خم و … را میشنیدم و در ذهنم مجسم میکردم. گزارشکر با احساس داد میزد: “موحد یک خم رو تبدیل به دوخم میکنه…”. و من فکر میکردم آخر چطور میشود یک خم را تبدیل به دو خم کرد؟! تمام آنچه از کشتی میدانستم همین بود! و مختصر تجربهای که گاه و بیگاه از تماشای کشتی بچههای مدرسه کسب کردهبودم.
دلم میخواست میتوانستم به آقامعلم بگویم که مایل به کشتیگرفتن نیستم. اما نگفتم. آقامعلم فراخوان دادهبود که کسی داوطلب کشتی با من بشود. یکی از بچهها بلندشد. هیکلش یکونیم برابر من بود! از آن بچههای ردّی که درجا میزدند و هر دوسال یک کلاس را میخواندند تا پایهشان قوی شود! و ما به آنها دوساله میگفتیم. غرور کودکانهام اجازه نداد جا بزنم. نمیدانم چرا آقامعلم هم چیزی نگفت! شاید او فکر چنین چیزی را نکردهبود و نسنجیده مسأله کشتی را پیش کشیدهبود.
به هر تقدیر کشتی شروع شد. من فکر میکردم نباید بگذارم حریف گندهبک مرا گیر بیندازد و با جاخالی دادن وقتکشی میکردم. در یک لحظه از فرصتی کوتاه استفاده کردم و ساق پای راست حریف را گرفتم. اما هرچه تلاش کردم نتوانستم پای کت و کلفت او را از زمین بلند کنم! در حین همین کلنجار رفتن و درگیری جدی، ناگهان تعادل حریف بههم خورد. انگار داشتم موفق میشدم که امتیاز بگیرم! خوشحالی من بابت این موفقیت بزرگ دیری نپایید؛ چون متوجه شدم همزمان با من که یک خم حریف را در اختیار گرفتهبودم، آقامعلم هم پای چپ پسر بیچاره را گرفته و میکشد! حریف گردنکلفت من محکم با باسن روی زمین کشتی فرود آمد! البته امتیاز خاک کردن حریف همزمان به نام من و آقامعلم ثبت شد، چون با کمک هم موفق شدهبودیم!
ظاهراً آقامعلم در مقابل عمل انجامشده قرار گرفتهبود، و با شروع کشتی تازه متوجه شدهبود درگیر کردن پسر خوبه مدرسه در یک کشتی با حریفی گردنکلفت، کار خوبی نبوده، مخصوصاً که من هم خیلی غیرتی و جدی وارد میدان شدهبودم، و قصد کوتاهآمدن نداشتم! احتمالاً برای همین تصمیم میگیرد به نفع من وارد بازی شود و یک جوری قضیه را محترمانه فیصله داده، و خرابکاریش را جبران کند.
با فرودآمدن حریف بر زمین کشتی، آقامعلم با سرعت سرپا داد و کشتی را بدون اعلام نتیجه رفع و رجوع کرد، و ما دوتا برگشتیم سرجایمان.
از آنروز و آن کشتی ویژه، ۴۷ سال (چندروز بیشتر یا کمتر) میگذرد. شاید هم آقامعلم و هم حریف گردنکلفت و هم بقیه بچههای حاضر در اردو، آن کشتی دو سه دقیقهای را فراموش کردهباشند، چون چندان هم واقعه مهم و بهیادماندنی نبود! اما من فراموش نکردهام. هربار این خاطره یادم میآید، قدری احساس شرمساری به من دست میدهد. آقامعلم نقش داور کشتی را داشت، اما به نفع من وارد بازی شد و حریف را خاک کرد! من هم با این که دیدم از قاعده بازی منصفانه فاصله گرفتهایم، ساکت ماندم و اعتراض نکردم. انگار بدم نیامد که کمک بیرحمانه آقامعلم مانع ضربهفنی شدن من گشته، و درنتیجه غرور کودکانهام جریحهدار نشود. فکر میکنم بهتر بود آن کشتی را میباختم، نه این که داور به نفع من وارد بازی شود و حریفم را خاک کند!
شاید تأمل چندباره درباب این خاطره بود که موجب شد من توجه خاصی به بازی منصفانه داشتهباشم. بعدها که وارد دانشگاه شدم و مطالعه درباب مقولات اقتصادی و اجتماعی را آغاز کردم، و همزمان فعالیت سیاسی را تجربه کردم، بیشتر و بیشتر به مبحث بازی منصفانه و بیطرفی داور علاقمند شدم.
با خودم میاندیشیدم وقتی دو رقیب در عرصه فعالیت اقتصادی و یا سیاسی باهم درگیر نبرد هستند، نهادهایی که نقش داور و ناظر این نبرد دوستانه و این رقابت رفاقتی را عهدهدار شدهاند، نباید وارد میدان شوند و برای خاککردن حریف به نورچشمی خود کمک کنند. شاید اگر آن روز در آن مسابقه کشتی کذایی شرکت نمیکردم، و یا آقامعلم به نفع من وارد بازی نمیشد، من دچار چنین احساس گناه مزمنی نمیشدم، و اصل “بازی منصفانه” تا این حد برای من اهمیت نمییافت! ازاینرو، میتوانمبگویم آن مسابقه کشتی هرچند یک عذاب وجدان کوچولو را در ذهن من جا داد، اما این برکت را هم داشت که مرا متوجه حقیقت بکند.
امروزه در بازار کار و فرصتهای شغلی، نورچشمیهای مدیران متنفذ با کمک “آقامعلم” پشت حریف قدرتمند خود را به خاک رسانده، و بهترین و شایستهترین فرزندان و جوانان این آب و خاک را در حسرت یافتن فرصت شغلی متناسب با استعداد و تواناییشان گذاشتهاند. در عرصه اقتصاد، شرکتهای دولتی و شبهخصوصی با کمک “داور”، حریف خود یعنی بخش خصوصی واقعی را ضربهفنی کرده و به افلاس کشاندهاند. این پیروزی در سایه حمایت آقامعلم، شاید لبخندی از رضایت بر لبان طرف پیروز بنشاند، اما هزینه گزافی را در بلندمدت به جامعه تحمیل کرده و خواهدکرد. در عرصه سیاست هم اگر دولتمردان و مسؤولان به جای نظارت بیطرفانه و هدایت مشفقانه رقبای سیاسی، وارد بازی سیاسی شوند و اصل بیطرفی داور را زیرپا بگذارند، شاید در کوتاهمدت موفقیتی لذتبخش نصیبشان شود، اما در بلندمدت خسارتی بزرگ را به جامعه تحمیل کرده، و سدّی بزرگتر در مسیر توسعه سیاسی جامعه ایجاد میکنند.
گاه به این نکته فکر میکنم که اگر فعالان عرصه اقتصاد و سیاست در جامعه ما، تجربه کشتی و پیروزی با کمک آقامعلم را داشتند، و عذاب وجدان ناشی از این پیروزی، احساسات کودکانهشان را جریحهدار میکرد، بعدها حاضر نمیشدند با کنار گذاشتن قواعد بازی منصفانه، گلپسرهای کماستعداد خودشان را در مشاغل و فرصتهای شغلی حساس و پردرآمد “جاسازی” کنند، پیروزی با استفاده از رانت “کمک آقامعلم” را چه در سیاست و چه در اقتصاد و چه در کلیه جنبههای زندگی شخصی خود نمیپذیرفتند، برای رسیدن به پیروزی بیدردسر، دروازهبان تیم حریف را از زمین بازی اخراج نمیکردند و …!
راستی اگر همه ما در دوران کودکی چنین تجربه باارزشی را پشت سر گذاشتهبودیم، در بزرگسالی دنیایی زیبا و دوستداشتنی برای نسل آینده نمیساختیم؟!
دستهها: رانتخواری و فساد, سیاستگذاری اقتصادی, مدیریت و شایستهسالاری, یادها و یادنوشتهها, یککمی سیاسی