آیا شاه فرار نکرد؟
آقای دکتر صادق زیباکلام در یادداشتی با عنوان “شاه از ایران فرار نکرد”(۱) به بررسی تصویری که از شاه در تحلیلهای رسمی ارائه میشود، پرداخته و تلاش کردهاند با دقت در نکات تاریک و مبهم این تصویر رسمی، نادرستی چنین تحلیلهایی را نشان دهند. در این نوشتار نگاهی گذرا و نقدی اجمالی به تصویری که ایشان از شاه ارائه کرده، و آن را گویاتر و مستندتر از تصویر تحلیلهای رسمی میدانند، خواهمداشت.
آقای زیباکلام تحلیل رسمی را چنین خلاصه میکنند: ” … شاه صرفاً مجری اوامر امریکا و انگلستان است … با خشونت و بیرحمی هرچهتمامتر، مردم ایران را سرکوب میکند، به دستور امریکاییها هرروز از کشته پشته میسازد، … وقتی هم خودش و هم سفارت امریکا به این نقطه میرسند که سرکوب و کشتار مردم جواب نمیدهد … با کمک امریکاییها از کشور فرار میکند … شاه و هم امریکاییها امیدشان را برای بازگشت به قدرت از دست ندادهاند و … شاه را در آبان ۵۸ به امریکا میبرند تا … کودتای ۲۸مرداد سال ۳۲ را یکبار دیگر تکرار کنند؛ اما دانشجویان… با تسخیر انقلابی سفارت امریکا، این توطئه خطرناک محمدرضا پهلوی و امریکا را عقیم میسازند.”
ایشان در رد و نقد این تحلیل رسمی، با ارائه شواهد و نقل قولهایی از شاه و افراد دیگر و نیز با اشاره به وقایعی از آن دوران، تصویر دیگری از شاه ارائه میکنند: شاه هرچند شخصیت برنایی ندارد، و چیزی از جسارت و شهامت پدرش به ارث نبرده، اما در طول زمان به حاکمی مقتدر مبدل شده که اطرافیانش فقط باید او را تأیید کنند. او مطیع غربیها نیست و الگوی خاص خودش را دنبال میکند. او بهراستی فکر میکند محبوب ملت است و در پیشرفت کشورش موفق شدهاست.
وقتی اعتراضات مردمی آغاز میشود، او درک درستی از علت ندارد. مشاوران باتجربه قدیمی همه مردهاند، و از جدیدترها کسی که بهاصطلاح سرش به تنش بیارزد، کنار شاه نمانده، زیرا همه را کنار گذاشتهاست. برای همین شاه به بنبست میرسد. او فکر میکند امریکا و انگلیس برعلیه او کار میکنند و میخواهند او برود. بحران را زیر سر انگلیس و حتی امریکا میبیند. عاقبت هم به دلیل ضعف شخصی، و هم به دلیل تشدید بیماری، دچار استیصال شده، تصمیم میگیرد که برود. شاه به پیشنهاد فرماندهان نظامی که طالب کشتار بودند و میپنداشتند با خشونت میتوان بر ملت پیروز شد، اعتنا نمیکند و اجازه کشتار بیشتر نمیدهد.
تصویر موردقبول آقای زیباکلام با این ابهام تکمیل میشود که معلوم نیست علت مخالفت شاه با کشتار بیشتر چه بود؟ ناامیدی او از کسب موفقیت، یا عدمتمایل به کشتار هموطنانش، یا تلاش برای حفظ وجهه مردمی و اعتبار خود بهعنوان حاکمی که حاضر به کشتار مردمش نشد؟
در همین نظر اول سه نکته مهم در این تصویر ساده جلبتوجه میکنند، که میتوان آنها را اصلیترین نقاط ضعف و نارسایی تصویر مطلوب آقای زیباکلام دانست:
نکته اول این است که آقای زیباکلام در روایت خود از شاه، خواسته یا ناخواسته، او را برخوردار از نوعی صداقت میداند که من آن را “صداقت کودکانه” مینامم. عبارتهای “شاه معتقد بود”، “شاه باور داشت”، “شاه واقعاً باور داشت” و … بارها و بارها در مقاله آقای زیباکلام تکرار شدهاند. به بیان دقیقتر، حداقل ۲۵بار به گفتهها، باورها و تصورات شاه با چنین عباراتی اشاره شدهاست. همه جا شاه براساس باور عمیق خود رفتار میکند، سخن میگوید و سؤال میکند. او هرگز دنبال وانمود کردن چیزی نیست. شاه در این تصویر هرگز نقش بازی نمیکند، هرگز به چیزی تظاهر نمیکند، هرگز حرفی غیر از این که واقعاً باور کردهاست برزبان نمیآورد!
منظور من این نیست که آقای زیباکلام قصد داشتهاند تصویری احترامبرانگیز از شاه ارائه کنند. بلکه میخواهم بگویم، از دید آقای زیباکلام شاه گویا آنچنان از معیارهای رفتار دیپلماتیک و بهاصطلاح زرنگبازیهای معمول سیاسیون دورو غافل است که هرگز ایشان گمان نمیبرد مثلاً فلان گفته شاه، فقط یک تظاهر و دروغ معمولی باشد.
اوج این “صداقت کودکانه” در گفتگوی شاه با دکتر غلامحسین صدیقی از سران جبهه ملی به تصویر کشیدهمیشود. در پائیز ۱۳۵۷، شاه به هر دلیلی تصمیم گرفته که با سران جبهه ملی بعد از ۲۵سال دیدار کند و از آنان برای تشکیل دولت و کمک به خروج از بحران دعوت کند. طبعاً شاه با اتکا به شمّ سیاسی خود، متوجه این نکته است که مثلاً یک معامله بین او و طرف مقابل در جریان است. او میخواهد طرف مقابل اعتبار و وجهه ملی خود را هزینه کند، رودرروی ملت بایستد، احتمالاً بسیاری از همرزمانش به او بدبین شوند، و با این ازخود گذشتگی، شاه و سلطنت را از زیر فشار روزافزون اعتراضات مردمی نجات دهد.
شاه منطقاً باید خطر را کوچک جلوه داده، و استحکام حکومت خود را بیشتر از میزان واقعی نشان بدهد. باید به طرف مقابل بفهماند که مأموریت پیشنهادی یک “مأموریت غیرممکن” نیست. ازاینرو نمیتوان از شاه انتظار داشت که در این دیدار، از خودش ضعف نشان بدهد و بگوید که همهچیز از دست رفته، و امیدی به نجات کشور نیست. او بهاصطلاح نباید توی سر مال بزند و ارزش هدیهای را که به طرف مقابلش پیشنهاد میکند (سمت نخستوزیری، آنهم در قامت یک رئیس دولت مقتدر و مستقل و نه بازیچه دربار)، پایین بیاورد. برای همین است که در اولین برخورد با دکتر صدیقی، به او میگوید: “این داستان خمینی چیست که اینها در این مملکت به راه انداختهاند؟”
آقای زیباکلام طرح همین سؤال ساده از طرف شاه را سندی بر این ادعای خویش میگیرند که شاه عمیقاً باور کردهبود که دارد به کشور خدمت میکند، همه ملت حامی او هستند و مخالفانش گروهی ناچیزند. ایشان اصلاً به شاه ظنّ بد نمیبرند که بهعنوان یک سیاستمدار و یک مذاکرهکننده باتجربه، بخواهد ژست یک حاکم مقتدر را بگیرد که دلیلی برای اعتراض مردم نمیبیند و مخالفان را کوچک و کمتأثیر تلقی میکند، تا طرف مقابل را راضی به قبول مأموریت پرخطر و همراهی پرهزینه (به لحاظ اعتبار سیاسی) بکند.
تصویری که آقای زیباکلام از شاه ارائه میدهند، به شدت متکی به جملاتی از شاه و موضعگیریهای اوست، و طبق معمول همهجا جملات شاهانه و برخوردهای او، از سر “باور عمیق” تلقی میشوند. اهمیت این نکته در این است که ایشان با استناد به این جملات و نقلقولها سعی دارند تصویری از شاه ارائه دهند که چندان پیروی از امریکا و غرب ندارد، و با اتکا به دیدگاه مستبدانه خود به فکر پیشرفت کشور البته با نگرش و سلیقه خودش است.
علت تأکید من بر روی موضوع “صداقت کودکانه” از این جهت است که این موضوع نقش محوری در استدلال آقای زیباکلام دارد. اگر موضعگیریها و جملات شاهانه را نه از سر “صداقت کودکانه” بلکه مبتنی بر سیاستورزی یک حاکم تاحدی باتجربه بدانیم، پذیرش ادعای آقای زیباکلام که تصویر ارائهشده از جانب ایشان واقعبینانهتر از تصویری است که تحلیل رسمی از شاه ارائه میکند، آنهم فقط به استناد نقلقولها، جملات و نکات ویژهای که ایشان درباب شخصیت شاه مطرح میکنند، کاری بسیار دشوار و غیرمنطقی خواهدبود.
دومین نکته قابلتأمل در تحلیل آقای زیباکلام این است که ایشان خواسته یا ناخواسته نقش دولت امریکا را در کل دوران دهه ۴۰ و ۵۰خورشیدی، فقط درحد یک ناظر بیاعتنا به مسائل داخلی ایران پایین میآورند. گویی برای رابطه دولت امریکا با شاه و حکومت او، فقط میتوان دو حالت صفر و یک تصور کرد: یا طبق تحلیل رسمی، همه تصمیمات را سفارت امریکا میگیرد، و هرروز صبح زود پیکی از سفارت به دیدار شاه میرود و دستورات روزانه را ابلاغ میکند! یا این که این دولت بزرگ در حساسترین دوران رقابت قدرتهای بزرگ جهانی در قالب جنگ سرد، کشوری بزرگ، ثروتمند و تأثیرگذار چون ایران را کاملاً به حال خود رها کرده، تا با تدابیر یک شاه متوهم اداره شود، شاهی که یکروز دکتر امینی را روی کار میآورد تا اصلاحات ارضی را اجرا کند، و مدت کوتاهی بعد او را بهاصطلاح با تیپا بیرون میاندازد. و به قول آقای زیباکلام یکروز عقبنشینی میکند، و روز بعد تیراندازی میکند.
در تحلیل آقای زیباکلام ظاهراً فقط میتوان دوحالت درنظر داشت: یا شاه کاملاً بازیچه امریکاست و از خود اراده و اختیاری ندارد، و یا امریکا کاری به کار شاه ندارد، و او در عین استقلال دنبال اهداف خود میرود، و البته باور دارد که کارهایش به نفع ملت ایران است. او به ابتکار خود اصلاحات ارضی را اجرا میکند، به ابتکار خود ارتباطش را با بلوک شرق تقویت میکند، به ابتکار خود و با این که میداند تلاش او برای افزایش قیمت نفت امریکاییها را عصبانی خواهدکرد، تلاش خود را برای این هدف به کار میگیرد.
بدینترتیب، در تحلیل رسمی، شاه هیچکاره و امریکا همهکاره است، و در تحلیل آقای زیباکلام شاه تقریباً (تأکید میکنم تقریباً) همهکاره است و امریکا به جز در چندماه آخر، کاری به کارش ندارد.
به نظر من، این پیشفرض آقای زیباکلام بسیار نادرست است. حتی اگر کسی ادعا کند پیشفرض تحلیل رسمی واقعبینانهتر از پیشفرض ایشان است، شاید سخنی به گزافه نگفتهباشد! اجازه بدهید توضیح ارائه کنم:
رقابت سیاسی و تسلیحاتی ابرقدرتها در دوران جنگ سرد به تدریج گستردهتر و جدیتر میشد. موفقیت شوروی سابق در برنامههای هستهای و فضایی و گسترش سلاحهای بالستیک موجبات نگرانی امریکا را فراهم آوردهبود. امریکای دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی هرچند از سایه خوفناک مککارتیسم بیرون آمدهبود، اما هنوز نگرانی از پیشرفت و تهدیدات روسی به قوت خود باقی بود. بحران موشکی کوبا نشان داد که روسها برای رسیدن به برتری از نوع حمله پیشدستانه در یک جنگ هستهای احتمالی، از هیچ اقدامی فروگذار نمیکنند. همچنین تلاش این قدرت بزرگ بر حفظ حوزه نفوذ خود در اروپای شرقی که منتهی به مداخله نظامی در مجارستان در ۱۹۵۶ و چکسلواکی سابق در ۱۹۶۸ شد، جدیت شوروی را برای حفظ “حریم” خود و گسترش آن به تماشا گذاشتهبود. همچنین تحرکات روسها در افریقا و یافتن متحدانی در این قاره، مطرح کردن شعار “راه رشد غیر سرمایهداری” و … همه و همه موجبات نگرانی دولت امریکا را فراهم میساخت.
سیاستمداران امریکا دنیادیدهتر از آن بودند که فعالیت احزاب چپگرا در ایران، تمایل تزارهای جدید در گسترش دامنه نفوذ این کشور تا دریاهای گرم، و اهمیت استراتژیک ایران را در منطقه نادیده بگیرند، و چنین برگ برندهای را بهاصطلاح به امان خدا رها کنند.
دولت امریکا در سال ۱۹۵۳ به این نتیجه رسیدهبود که ادامه حکومت دکتر مصدق در ایران شرایطی را فراهم خواهدکرد که نفوذ این کشور در ایران دشوار شود و در عوض همراهی و همسویی ایران با شوروی سابق پررنگتر خواهدشد. امریکا نگران بود که ایران دیگر متحد غرب نباشد، ازاینرو همراهی با انگلستان در جریان کودتای ۲۸ مرداد را پذیرفت.
همچنین در سال ۱۹۵۷ ایزنهاور رئیسجمهور وقت امریکا با طرح سیاست خاص خود که به دکترین ایزنهاور معروف شد، امریکا را در قبال تحولات خاورمیانه بیش از پیش متعهد نمود. به این ترتیب امریکا نمیتوانست ریسک کند و تکلیف سرزمین مهمی چون ایران را به یک حکومت متوهم بسپارد و خود فقط نظارهگر باشد.
گفتنی است، سایت همشهری آنلاین جملاتی را به نقل از آیزنهاور آوردهاست که گویا وی در نطقی به تاریخ ۲۹ نوامبر ۱۹۵۲ گفتهاست: “گمان نمیکنم منطقهای مهمتر از ایران روی نقشه جغرافیایی جهان وجود داشتهباشد؛ ایران هم دارای نفت است و هم در چهارراه جهان واقع شدهاست. … اگر روزگاری تهران و مسکو باهم کنار آیند، کره زمین جای امنی برای غرب نخواهدبود. همچنین نباید وضعیتی پیش آید که ایران به گذشته دور خود بازگردد، و یک قدرت نظامیشود.”(۲)
برنامه اصلاحات ارضی در ایران در اصل یک ترجمه آزاد از دستآوردهای سیاست “اتحاد برای پیشرفت” امریکا در امریکای لاتین بود.(۳) امریکا نگران بود که تحرکات گروههای چپ و نفوذ همسایه شمالی، در نهایت موجب گسترش ناآرامی در کشوری شود که پایگاهی مهم برای غرب بود، و بخشی از طرح “دیوار بزرگ” غرب بر گرداگرد جهان کمونیسم به شمار میرفت.(۴)
اجرای برنامه اصلاحات ارضی مستقل از آثاری که در اقتصاد کشورمان گذاشت، یا حتی میتوانست بگذارد، انتخاب آزادانه شاه نبود. همانگونه که بعید مینماید گسترش مراودات تجاری شاه با بلوک شرق هم بدون تأیید امریکا صورت گرفتهباشد. حداقل فایده این مراودات برای غرب، کاهش تنش در منطقه، تقویت وجهه ملی حکومت وابسته، خلع سلاح تبلیغاتی مخالفان شاه که دیگر نمیتوانستند دولت او را متهم به وابستگی به غرب بکنند، و کاهش تمایل روسها به تحریک مخالفان شاه بود.
اما بهراستی نقش و نفوذ امریکا در نظام تصمیمگیری ایران عصر پهلوی تا چه میزان بود؟
به نظر من، این نقش و رابطه را به جای الگوی ساده صفر و یکی، در قالب یک مدل برونسپاری(۵) میتوان تحلیل کرد. امریکا در آن ایام با گروه عظیمی از متحدان و همپیمانان و کشورهای کوچک و بزرگ تحتنفوذ خود روبهروست. منطقاً این فرض که با شیوه قدیمی مدیریت متمرکز با این مجموعه عظیم رفتار کند، قابلقبول نیست. وقتی میتوانیم با کمک افراد محلی با بهترین نحو سیاستهای خود را پیش ببریم، چه نیازی داریم به دستمال بستن به سری که درد نمیکند؟
بدینترتیب با رویکار آمدن سیاستمداران متمایل به غرب و ایجاد ارتباط نزدیک با آنان، میتوان یقین حاصل کرد که اهداف موردنظر محقق خواهدشد. قدرت بزرگ جهانی به این ترتیب نه هزینه مدیریت مستقیم و متکی بر مجموعهای از امرونهیها را متحمل میشود، و نه سیاستمداران متحدش در مظان اتهام وابستگی و نوکری قرار میگیرند. طبعاً شدت نظارت و میزان دقت آن، رابطه مستقیم با اهمیت کشور موردنظر دارد.
حتی با قدری مسامحه میتوان سیاست “ویتنامی کردن جنگ ویتنام” در اواخر دهه ۱۹۶۰ را نیز جلوهای از این “برونسپاری” دانست، هرچند که به حسب ظاهر نتیجه مطلوبی دربر نداشت.(۶)
اهمیت ایران بهعنوان یک کشور تأثیرگذار در منطقه و یک متحد استراتژیک برای غرب، ایجاب میکرد که برونسپاری همراه با درجه بالایی از نظارت و ارزیابی باشد. ازاینرو سیاسیون امریکایی اعم از جمهوریخواه یا دموکرات، توجه خاصی به ایران داشتند و همواره کارآمدی رژیم شاه در مهار بحران اجتماعی سیاسی احتمالی، مورد بررسی و سنجش بود.
خلاصه کنم. امریکا شاه را به حال خودش رها نکردهبود که با توهماتش این جزیره ثبات را به هم بریزد، و تنها وقتی که کار از کار گذشتهاست، وارد میدان شود و با بردن شاه، به فکر برگرداندنش باشد! دقیقاً به همین دلیل وقتی کارتر دموکرات به ریاست جمهوری میرسد، بهراحتی تجدیدنظرهایی را در عرصه سیاست داخلی ایران و حرکت به سمت فضای باز سیاسی به شاه تحمیل میکند. زیرا برخلاف جرالد فورد جمهوریخواه، کارتر معتقد بود شاه با خشونت مفرط خود در برخورد با مخالفان سیاسی، حکومت ایران را به یک بنبست و راه بیبازگشت هدایت میکند. ایجاد فضای باز سیاسی میتوانست از رادیکالیزه شدن جامعه ایران پیشگیری کند. دلیلی در دست نداریم که ادعا کنیم جرالد فورد زورش به شاه نمیرسید و بهناچار با او مدارا میکرد و حتی درباب انتقادات داهیانه اعلیحضرت به سیاسیون غربی، بنا به مصلحت مدارا و تجاهل میفرمود، اما تا نوبت به کارتر رسید، مقتدرانه با شاه “متمرد و مدعی خودبزرگبین” برخورد کرد، تا او را سرجایش بنشاند.
گفتنی است آقای دکترزیباکلام در بخش اول مقاله خودشان و در مقام نقد تحلیل رسمی که به زعم ایشان تصور نادرستی درباب نقش امریکاییها و توان برنامهریزی آنان دارد، با بیان طنزآلود، کاستی و نادرستی برداشت رسمی را نشان دادهاند:
“طبق این روایت، آمریکاییها آنقدر سادهلوح، عقبافتاده و ناداناند که عقلشان نمیرسیده که در مهر، آبان، آذر یا دی ۵۷ که ارتش همچنان یکپارچه پشت سر شاه قرار داشت، بهعلاوه قوای مسلح دیگر همچون پلیس، ژاندارمری، گارد شاهنشاهی، دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی هم درنهایت قدرت و وفاداری پشت شاه ایستادهبودند، شاه هم در کشور بود و نظام از هم نپاشیدهبود، اقدام به کودتا کنند. آنان تیرماه سال بعد و زمانی به فکر کودتا میافتند که ارتش و قوای مسلحه ازهمپاشیده، فرماندهان آن متواری یا اعدامشده یا در بازداشت به سر میبردند، خود شاه از کشور رفتهبود، و مهمتر از همه اینها، در جریان فروپاشی رژیم شاه، میلیونها نفر مسلح شدهبودند.”
استدلال ایشان درعین حال که مؤید نظرشان درباب نادرست بودن تحلیل رسمی است، مؤید ضعف تحلیل خود ایشان نیز است. امریکاییها اگر عقلشان میرسد که به جای تیرماه ۱۳۵۸، همان مهرماه ۱۳۵۷ به فکر کودتا باشند، لابد عقلشان میرسد که با تدابیر پیشگیرانه اجازه ندهند کار به این مرحله برسد، یعنی میتوانند در مهرماه سال ۱۳۵۶ به فکر انجام اصلاحات با هدف پیشگیری از بحران قریبالوقوع بیفتند. چرا باید امریکاییها این قدر سادهلوح باشند که کشوری مهم چون ایران را برای بیش از یک دهه به حال خود رها کنند، و بهاصطلاح در دقیقه ۹۰ سروکله شان پیدا شود؟ ملاحظه میکنید این استدلال آقای زیباکلام برعلیه تصویرسازی خودشان هم قابلیت کاربرد دارد.
سیاستهای اصلاحی کارتر با این هدف طراحی شدهبود تا تندرویهای شاه در برخورد با فعالان سیاسی، آرامش سیاسی این جزیره ثبات را برهم نزند، و منافع امریکا تهدید نشود. اما این سیاستها دیر مطرح شدند، و نتوانست مانع بحران عظیم سیاسی ایران بشود، که از زمستان ۱۳۵۶ بیش از پیش علنی شد. همانگونه که سیاستهای اصلاحی گورباچف در شوروی سابق که بنا بود با جبران خرابکاری مسؤولان سابق آن کشور، آب رفته را به جوی بازگرداند و بر عمر رژیم شوروی بیفزاید، آنقدر دیر مطرح شد که دیگر واقعاً “دیر” شدهبود. بدینترتیب نه سیاستهای کارتر در ایران و نه سیاستهای گورباچف در شوروی سابق، نتوانستند آب رفته را به جوی بازگردانند.
شاید این ادعا چندان نادرست نباشد که اگر در شوروی، گورباچف بلافاصله بعد از مرگ برژنف و بهجای یوری آندروپوف به قدرت میرسید (یعنی حدوداً سهسال زودتر)، یا در انتخابات سال ۱۹۷۲ امریکا، بهجای ریچارد نیکسون جمهوریخواه، جرج مکگاورن دموکرات که منتقد جدی جنگ ویتنام بود، انتخاب میشد، و درنتیجه احتمالاً نگاه سنتی جمهوریخواهانه به ایران که سیاست مشت آهنین شاه بر علیه مخالفان داخلی خود را کارآمد میدانست، ۴سال زودتر کنار گذاشتهمیشد، هم شوروی سابق و هم ایران عصر پهلوی مسیر دیگری را طی میکردند.
و اما نکته سوم؛ آقای زیباکلام در ارائه برداشت خودشان از “تحلیل رسمی” توجه خاصی به نقش دانشجویان پیرو خط امام دارند. گویی تنها گزینهای که برای آینده ایران بعد از پیروزی انقلاب به فکر امریکاییها میرسید، برگرداندن شاه به هر قیمتی بود. از سوی دیگر اشغال سفارت امریکا راه بازگشت شاه را به ایران بست.(۷)
بهراستی بسیار علاقمندم بدانم مطلبی که آقای زیباکلام درباب نقش دانشجویان انقلابی و مسلمان در خنثی کردن پروژه بازگشت شاه بهعنوان بخشی از “تحلیل رسمی” ارائه کردهاند، از کدام منبع “رسمی” نقل شدهاست، و اگر این تفسیر فقط یکی از دهها اظهارنظر مرتبط با این موضوع است که از طرف تحلیلگران “رسمی” مطرح شده، چرا ایشان، بقیه نظرات ارائهشده را کنار گذاشته، و فقط این مورد بسیار خاص را بهعنوان بخشی از تصویرسازی تحلیل رسمی برگزیدهاند؟ هرچند که حتی اگر ایشان در این گزینش خود محقّ هم باشند، این امر کمکی به اثبات حقانیت و صحت تصویری که ایشان از شاه ارائه فرمودهاند، نمیکند.
نتیجه این که من هم نظر آقای دکتر زیباکلام را تأیید میکنم که شاه در طول دوران حکومت خود به حاکمی مستبد که مشاوران کاردانی برای خود باقی نگذاشت، مبدّل شده، و تنها مانده بود. همچنین تأیید میکنم که در پاییز ۱۳۵۷ او به استیصال رسید و دیگر ابتکار عملی از خود نداشت، و منتظر بود امریکاییها برخورد جدیتری با مسأله بکنند: یا حمایت قاطعانهتر و یا خارج کردن او از کشور. اما در این مورد که شاه حاکمی مستقلّ یا حتی نیمهمستقلّ بود و بدون جلبرضایت امریکا به فکر نوسازی کشور و به خیال خود پیشرفت و توسعه آن بود، نمیتوانم نظر ایشان را درست بدانم. در آنسالها امریکاییها نیاز به حاکمی که هر صبح و شام به سوی کاخ سفید رکوع و سجود نماید، نداشتند. لازم نبود حاکم وقت در کوچکترین و پیشپاافتادهترین مسائل کشورداری از سفیر امریکا کسب تکلیف کند؛ بلکه فقط کافی بود تشکیلات کارآمدی راه بیندازد، به فکر تثبیت حکومت باشد، رهنمودهای کلیدی غرب را با دقت بهکار گیرد، منافع استراتژیک امریکا در ایران و منطقه را حفظ کند، و هرگاه امریکاییها به این نتیجه رسیدند که بودن او کمکی به حفظ منافعشان نمیکند و لازم است برود، مثل یک پسر خوب همراهشان از کشور خارج شود.
من برخلاف آقای زیباکلام نمیتوانم بپذیرم که ریچارد نیکسون و جرالد فورد جمهوریخواه بیشتر از جیمی کارتر دموکرات معتقد به شیوه مدیریتی برونسپاری بودند و ترجیح میدادند در امور داخلی ایران کمتر مداخله کنند.
با درنظر گرفتن این تفاصیل، تکلیف ابهام پایانی تصویر آقای زیباکلام از شاه و سؤال به باور ایشان بیجواب که: “علت مخالفت شاه با کشتار بیشتر چه بود؟” نیز مشخص میشود. شاه در پاییز ۱۳۵۷ دیگر در صدر امور نبود. او دقیقاً مطابق با “رهنمودها” حرکت میکرد، و اگر دستوری نمیداد، فقط به این دلیل بود که از او خواستهنمیشد. حتی گفتهمیشود وقتی شاه متن نطق معروف “شنیدن صدای انقلاب مردم” را که بنابود در اواسط آبان ۱۳۵۷ از رادیو برای مردم ارائه کند، خواند، ناراحت شده و اعتراض کرد. این متن که توسط عبدالرضا قطبی نوشتهشدهبود، لحنی فروتنانه در مقابل مردم داشت، و عقبنشینی شاهانه در مقابل معترضان را اعلام کردهبود. غرور کاذب شاهانه که هنوز آثار آن در پس ذهن شاه درمانده و مستأصل باقی ماندهبود، به او اجازه نمیداد با این لحن با ملتش سخن بگوید و بهاصطلاح کوتاه بیاید.(۸) اما مشاوران شاهنشاه او را متقاعد کردند که بهاصطلاح این توبمیری دیگر از آن توبمیریها نیست، دوران گردنکلفتی در مقابل ملت بهسرآمده، و اعلیحضرت نباید با نخوت تمام رعایای خود را نادیده و اعتراضاتشان را ناشنیده بگیرد.
————————-
۱ – مقاله آقای دکتر زیباکلام که مستند به کتاب ارزشمند ایشان “مقدمهای بر انقلاب اسلامی” است، در روزنامه شرق به تاریخ ۱۹ بهمن ۱۳۹۲ به چاپ رسیده، و اخیراً نیز در دو بخش در سایت رسمی ایشان در آدرسهای زیر قرار دادهشدهاست:
“شاه” از ایران فرار نکرد – بخش اول
“شاه” از ایران فرار نکرد – بخش دوم
۲ – مراجعه کنید به آدرس زیر:
آیزنهاور: ایران در چهارراه جهان واقع شدهاست
راستش درباب صحت و سقم انتساب این جملات به ایزنهاور چندان مطمئن نیستم، چون متن اصلی چنین نطقی را پیدا نکردم. حداقل ایراد وارد بر این نقل قول، احتمالاً اعمال ترجمه آزاد و نیتخوانی باشد. بااینحال حتی بدون استناد به این جملات ناشیانه هم، اهمیت ایران برای سیاست خاورمیانهای و حتی جهانی امریکا قابلاثبات است.
۳ – کندی رئیسجمهور اسبق امریکا در اوایل سال ۱۹۶۱ این برنامه را با عنوان (Alliance for Progress) برای گسترش همکاری با کشورهای امریکای لاتین مطرح کرد.
۴ – “دیوار بزرگ” برنامه جان فاستر دالس وزیر امورخارجه امریکا در دوران ریاست جمهوری ایزنهاور بود. مطابق این برنامه غرب باید دیواری مستحکم از متحدان خود بر گرداگرد جهان کمونیسم ایجاد میکرد، و مانع گسترش جغرافیایی این بلوک میشد.
۵ – ناگفته پیداست که تعریف درون و برون در این نامگذاری از منظر ابرقدرتی است که همه جهان را ملک خود میداند، و با واگذاری بخشی از حق حاکمیت یک کشور به حاکمان محلی، بهنوعی برونسپاری میکند!
۶ – ریچارد نیکسون کاندیدای حزب جمهوریخواه در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۹۶۸ این برنامه را بهعنوان نگاهی جدید به جنگ ویتنام مطرح کرد.
۷ – یکبار دیگر جملاتی را که در ابتدا از مقاله آقای دکتر زیباکلام نقل کردهام، مرور کنید: امریکاییها شاه را از ایران فراری میدهند، اما نه شاه و نه امریکا هیچکدام ناامید نشدهاند، و قصد تکرار کودتای ۲۸مرداد را دارند تا دوباره شاه برگردد. اما اشغال سفارت توطئه را نقش برآب میکند.
۸ – مراجعه کنید به آدرس زیر:
چه کسی آخرین نطق شاه را نوشت؟
دستهها: تاریخ معاصر, یککمی سیاسی
با سلام مجدد
ضمن تشکر از شما بابت واکنش سریعتان و عرض پوزش در خصوص توضیح واضحات مقصود من اشاره به لزوم کاهش حب و بغض / هر چند اندک/در بررسی تا ریخی موضوعی معین که بی شک به نتایجی با دقت بیشتر می انجامد.
با تشکر فراوان از شما
با سلام و عرض ارادت
از تذکرتان استفاده کردم. خیلی ممنون بابت توجه و تذکرتان. امیدوارم بازهم حوصله کنید و نوشته های مرا مطالعه فرمایید و تذکری اگر به نظرتان میرسد، دریغ نفرمایید. بی شک گذشت زمان به امثال من یاد داده است که هیچ تذکری را نادیده نگیرم. تذکرات شما که جای خود دارد.
با تشکر
با عرض سلام وادای احترام
مایلم توجه شما را در این خصوص به نکته نسبتا مهمی جلب بکنم .
از یادداشت های اسدالله علم
.«هیچ خاطرم نمیرود وقتی که در رکاب شاهنشاه سه سال قبل به مسکو رفتم، این قرار گذارده شد. شاهنشاه مرا به کناری خواستند، در صورتی که هر دو نفر در باغ بودیم و رادیوهای کوچک را در جیب خودمان باز کرده بودیم که امواج گیرنده را خراب کند. خیلی آهسته فرمودند: فکر میکنی دوستان ما بگذارند این کار عملی شود؟ عرض کردم، نیت اعلیحضرت پاک و قصد خدمت به کشورتان و مردم است، هزار مرتبه هم از آمریکاییها و انگلیسیها و آلمانیها این کارخانه را خواستهایم، ندادهاند. اگر هم بدهند، در مقابل دلار میخواهند.
جهت افزایش دقت در تحلیلتان. ارادتمند مصطفی
http://tarikhirani.ir/fa/news/4/bodyView/4768/0/
با سلام متقابل و با سپاس بابت توجهتان
این یک واقعیت است که شاه در چند سال آخر حکومتش اقداماتی کرده که مثلاً قدری به او وجهه ملی و عدم اطاعت محض از غرب بدهد. اما این که آیا چنین ژستی موجب نگرانی غرب میشد یا نه، جای بحث است. یک تحلیل این است که این اداها مصرف داخلی داشت و بنا بود گروه عظیم دانشجویان و تحصیل کردگان کشور را در مقابل فعالیت انقلابیون واکسینه کند و تبلیغات آنان را بی اثر سازد، غربی ها هم مثل ما غیرتی و متعصب نیستند که با چند کلمه تند عصبانی بشوند و لگد پرت کنند. غربی ها با این ژست ها مشکلی نداشتند چون به ضررشان نبود بلکه حتی به نفعشان هم بود. زیرا موجب ثبات داخلی ایران میشد. تازه اگر ایران با شوروی قرارداد خرید کارخانه می بست، آنها می توانستند از روسها امتیاز بابت عدم مداخله شان بگیرند، مثلا در مصر مشکلی برای سادات درست نکند.
تحلیل دوم این است که شاه بر علیه غرب قیام کرد و غربی ها احساس خطر کردند و دست به کار شدند. به نظر من این تحلیل خیلی دور از ذهن است. زیرا اگر غربیها از یک مورد اقدام شاه ناراحت میشدند، به راحتی به او میگفتند و میتوانستند با هم حل کنند. چرا وقتی کارتر از شاه خواست قدری حقوق بشر را رعایت کند، شاه اطاعت کرد؟ می توانست بگوید شماها نمیفهمید. اما نگفت.