دلتنگیهای پدرانه
یکسال پیش، بعدازظهر پنجماسفند سال گذشته، امید برای همیشه ترکمان کرد و به سوی خداوندگارش بازگشت. سالی که گذشت برای من و همسرم سالی بسیار سخت بود. دوستان و نزدیکانمان در این مدت با مهربانی بیمانندشان تلاش کردند مرهمی بر زخم دلمان باشند. با محبت بیدریغشان تنهایمان نگذاشتند و کمکمان کردند که از پس تحمل این روزهای سخت برآییم. اما انبوه خاطرات پراندوهمان در هر خلوت و تنهایی که برایمان فراهم میشود، سراغمان میآید.
هرگاه که تنها پشت فرمان مینشینم و به سوی خانه میروم، بیاختیار یاد آنروز و آن لحظات پراضطراب میافتم و بغضی سنگین گلویم را میفشارد. آنروز ساعت حدود یک بعدازظهر بود که همسرم زنگ زد. نمیتوانست حرف بزند. امید از دیروز حالش بهتر شدهبود، هردویمان تصور میکردیم امروز بیشتر سرحال خواهدآمد. حتی دیشب که خواستم ببرمش حمام، همسرم پیشنهاد کرد تا فرداشب صبر کنیم که قدری سرحال بیاید و تقویت بشود. برایم باورکردنی نبود. بهسرعت راه افتادم. کلمات مناسبی برای توصیف حالم در آن دقایق سخت که تنها پشت فرمان نشسته و با اضطراب به سمت خانه میرفتم، پیدا نمیکنم. انگار در آن چند دقیقه تمام خاطرات پانزده سال زندگی همراه امید از پیش چشمانم گذشت. روزی که برای اولینبار دیدمش، روزی که برای اولینبار توانست بایستد، راه برود و در آغوشم بنشیند، تمام روزها و شبهای سختی که همراه با همسرم مراقبش بودیم و نگران حالش.
وقتی به بالینش رسیدم، با معصومیتی بیمانند خوابیده بود. دستم را روی سینهاش گذاشتم، بدنش هنوز گرم بود. دقایق بسیار سختی بود. آنطور که همسرم بعدها تعریف کرد، همهچیز در لحظهای کوتاه اتفاق افتادهبود. گویی خدای مهربان خواستهبود بعد از آن بیماری سخت و دردهای جانفرسا، پرواز روحش همچون وزیدن نسیمی نرم و سبک باشد، به سبکی بال زدن و برخاستن پروانهای زیبا از روی گلبرگهای لطیف گلی رعنا. برخاستنی آنچنان نرم و سبک که خواب گل زیبارو آشفته نگردد.
هردو بهتزده بر بالینش نشستیم، نوازشش کردیم، پیشانیش را که دیگر روبه سردی گذاشتهبود، بوسیدیم و آرام آرام از او دل کندیم. از بنده ضعیف و ناتوان حضرت حق چه کاری برمیآید وقتی او تصمیم به بازپس گرفتن جانی گرفتهباشد.
بگذار تا بگریم، چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد، روز وداع یاران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
سال سختی بر ما گذشت، و اگر لطف حضرت دوست نبود، تحمل این همه سختی و دلتنگی بر این دو انسان خاکی دلشکسته میسر نبود. لطف لطیفی که نزدیکان مهربانمان را ملزم به دلجویی از ما میکرد، و با عرضه مهربانیهای بیشائبهشان، جلوهای از محبت بیمانند خود را پیش چشمان اشکبارمان به تماشا میگذاشت.
در این یکسال، من سعی کردم با نوشتن و هرچه بیشتر نوشتن، خودم را سرگرم کنم، و بغض تمام نشدنیام را به قول امروزیها مدیریت کنم. همسرم هم بهانهای دیگر برای مدیریت اندوهش یافت: طاهره، دختری نازنین و دوستداشتنی که با خواست خدا به جمع کوچک خانوادهمان پیوست، و پذیرفت که عروس خانوادهمان باشد و همراهی صادق برای سعید، پسر بزرگم. گویی این نیز خواست خداوند کریم بود که همانند نرمی پرواز امید، آمدن طاهره هم به نرمی نشستن پروانهای زیبا باشد؛ پروانهای بر روی شانه.
آری، خداوند اگر از سر حکمت دری را میبندد، از سر صفا و رحمت دری دیگر میگشاید.
بغض و اندوه تمامنشدنی ما در این سالی که گذشت، هرگز رنگ و بوی ناسپاسی و ناامیدی از رحمت حضرت حق را نداشت، فقط یک دلتنگی پدرانه و مادرانه بود و بس. از همان ابتدا پذیرفتهبودیم او برایمان تدبیر و تقدیر کند. پذیرفتهبودیم که هرچه بخواهد و هرچه برایمان مقدر فرماید، تسلیم محض باشیم و اعتراضی نکنیم. و آن بزرگ خود میداند که برای من و همسرم حکم آن بُود که او فرماید:
ای درد توام درمان! در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس! در گوشه تنهایی
در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی
فکر خود و رأی خود، در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب، خودبینی و خودرأیی
زین دایره مینا، خونینجگرم می ده
تا حل کنم این مشکل، در ساغر مینایی
اینک یک سال از آن روز سخت گذشتهاست. دلتنگیهای من و همسرم پایانی ندارد. هرچند سعی کردهایم اندوهمان را برای خودمان نگهداریم، و اطرافیانمان را کمتر غمزده و دلآزرده سازیم. عزیزانمان پیشنهاد کردند حتی به خانهای جدید و محلهای جدید نقلمکان کنیم و بهتدریج بر اندوه خود غلبه کنیم. اما برای ما دلکندن از این خانه و این همه خاطره بسیار دشوار است. امید در خاطرات ما همیشه زنده است، کنارمان است، حضور نرم و دلنشینش را در کنارمان حس میکنیم. و با سرسختی سعی میکنیم به جای اندوه از دست دادنش، با خاطراتش زندگی کنیم. خاطراتی که هیچگاه و با گذشت سالیان طولانی هرگز فراموشمان نخواهدشد.
گاه مینشینیم و خودمان را با تماشای عکسهایش سرگرم میکنیم، بزرگ شدنش، قدکشیدنش، مهربانیها و معصومیتش را تجسم میکنیم. همیشه با دیدن عکسی که باهم کنار دریا گرفتهایم، حسی وصفناپذیر پیدا میکنم. آن روز کنار دریا و با دیدن وسعت دریا به وجد آمدهبود. خواستم کمکش کنم تا حس آببازی را تجربه کند. باهم وارد آب شدیم و دقایقی شادمانه بازی کردیم. وقتی عکس بهیادگارمانده از آنروز را میبینم که دستم روی قفسه سینه امید است، حس میکنم با گذشت سالها هنوز گرمای مطبوع بدن لطیفش را در کف دستم نگه داشتهام. بغضی میکنم و با سرعت دستم را مشت میکنم. نمیخواهم لذت این گرمای مطبوع و دوستداشتنی از کف دستم پرواز کند و فراموشم شود.
بیر ایل دی کی مندن اوزاق دوشموسن
یانیب قورولورام کولین ایچینده
هایانا گئتسنده اورهگیمده سن
عطیرده گیزلنر گولین ایچینده
او سسین گولوشون گولاغیمدا دی
یاناغین ایستی سی دوداغیمدا دی
کونولم وصالینین سراغیندا دی
یوز ایل گوجالمیشام ایلین ایچینده
منم یاخشیم دا سن یامانیم دا سن
امیدیم ده سنسن گومانیم ده سن
خسته بیر عاشیقم لقمانیم ده سن
قوویما کوز کوز اولوم کولین ایچینده
دستهها: یادها و یادنوشتهها
با کسب اجازه از حضرت حافظ
ناصر شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
سپاسگزارم. دلتنگیها و شادکامیها دو روی سکه زندگی هستند. به قول شاعر: “گنج و مار و گل و خار و غم و شادی بهمند”.
پرواز امید به سوی خالقش، و پیوستن طاهره به جمع خانواده ما، هردو بخشی از زندگی ما هستند، شادی که می آید و کمک میکند تا فرزند آدم بر اندوهش مسلط شود. آمدن طاهره هم خانواده ما را کمک کرد تا بخشی از بار اندوهمان کم شود.
دلتنگیها بخشی از زندگی هستند. فرار از دام اندوه جز از طریق مبدل ساختن آن به یک “خاطره” میسر نیست. خاطراتی که هرگز فراموش نمیشوند. به این ترتیب، خاطرات تلخ و شیرین جای اندوه و دلتنگی را میگیرند و زندگی همچنان جریان مییابد.