همسفر جناب سروان ، از کوپنیک تا تهران *
ماجرای کلاهبرداری ویلهلم فوگت خلافکار خردهپا در سال ۱۹۰۶، یک ماجرای پیشپاافتاده و معمولی از نوع همان مطالبی است که هرروز در صفحه حوادث روزنامههای پرتیراژ میخوانیم. اما نمایشنامهای که براساس این ماجرا نوشتهشده ازیکسو، و زیرکی و هشیاری مقامات مسؤول شهر کوپنیک از سوی دیگر، آن را تبدیل به منبع درآمد کردهاست.
مروری بر این ماجرا و مقایسه آن با عملکرد مقامات خودی در کشورمان، تفاوت بین دو جامعه و دو شیوه مدیریت را به بهترین نحو به تصویر میکشد. با این مقایسه میتوانیم به قضاوتی واقعبینانه درباب توانایی مدیریت شهری امروز در کشورمان دست بیابیم.
————————————-
۱ –
نمایشنامه “جناب سروان از کوپنیک” در سال ۱۹۳۱ و براساس یک ماجرای واقعی توسط کارل تسوکمایر نوشتهشدهاست. کوپنیک در اوایل قرن بیستم، شهر کوچکی در جنوبشرقی برلین بود که با گسترش برلین، از اوایل دهه ۱۹۲۰ به آن الحاق شده، و اینک بخشی از شهر برلین محسوب میشود.
ماجرا در سال ۱۹۰۶ در این شهر کوچک اتفاق میافتد. ویلهلم فوگت کارگر کفاش ۵۷ساله، بیش از ۳۰سال از عمرش را بهخاطر ارتکاب خلافهای بسیارکوچک در زندان گذرانده، و مدتی است که آزاد شدهاست. او میخواهد شغلی داشتهباشد و بیدردسر زندگی کند. اما دیوانسالاری ناکارآمد او را گرفتار کردهاست. او به دلیل نقص مدارک نمیتواند شغل مناسبی پیدا کند، حتی نمیتواند پاسپورت بگیرد، به سرزمین دیگری برود و از نو شروع کند.
او در دوران طولانی زندان بهعنوان سرگرمی، تنها کتابهای در دسترس را خوانده، کتابهایی درباب مقررات نظام و سلسله مراتب اداری در سازمان ارتش. ازاینرو، به مقررات ارتش آشنایی خوبی دارد. ویلهلم ۵۷ساله که بهنوعی به بنبست رسیدهاست، با دیدن یک یونیفورم افسری پشت ویترین یک کارگاه خیاطی، فکری به سرش میزند و تصمیم میگیرد به آخرین خلاف زندگی خود دست بزند.
ویلهلم یونیفورم را خریده و میپوشد. او بهعنوان یک افسر ارتش روانه شهر کوچک کوپنیک میشود. در راه گروهبانی را با یک دسته سرباز میبیند و به آنها دستور میدهد او را برای انجام مأموریتی محرمانه همراهی کنند. ویلهلم به دلیل مطالعه دقیق کتابهای مقررات ارتش در دوران زندان، بهخوبی میداند که آنان موظفند دستورات یک افسر را بیچونوچرا و چشمبسته اطاعت کنند!
جناب سروان قلابی همراه با سربازان فریبخورده، مستقیم همچون بلای آسمانی بر سر شهردار کوپنیک نازل میشود. او میگوید گزارشاتی مبنی بر فساد مالی رسیده، و او بهعنوان بازرس ویژه باید رسیدگی کند. او بگیروببند راهانداخته، و سربازانش را مأمور محاصره و کنترل ورود و خروج به ساختمان شهرداری میکند؛ و حتی اجازه مخابره خبر و ارتباط پستی را هم به کسی نمیدهد.
هدف سروان قلابی این است که از فرصت استفاده کرده، و برای خودش یک پاسپورت اصل و کاملاً قانونی صادر کند و مهر بزند، و پی کارش برود! اما از بدشانسی، به کاهدان زدهاست! کوپنیک اصلاً اداره گذرنامه ندارد! او هر شهر دیگری میرفت، ماجرا ختم به خیر میشد، اما امان از این بخت بد، که اینجا هم رهایش نمیکند! سروان با ناامیدی و از سر اجبار، موجودی صندوق شهرداری را مصادره میکند. او البته صورتجلسه هم تنظیم کرده، و امضا میکند! و سپس پول را برداشته و غیبش میزند، اما چندی بعد شناسایی و دستگیر میشود. خبر این دزدی زیرکانه در روزنامهها منعکس شده، و برای این خردهخلافکار شهرت به ارمغان میآورد، و بسیاری از مردم با او همدردی میکنند. بعد از دوسال حبس، پادشاه که در جریان ماجرا قرار گرفته او را عفو میکند، و بهاینترتیب دوران زندان و دربدری سروان قلابی به پایان میرسد.
نمایشنامه در فضایی مفرح و با بیانی طنزآلود به این ماجرا میپردازد. دیوانسالاری ناکارآمد و جامعه مقرراتزده با طنزی ملیح به سخره گرفتهمیشوند.
——————————————–
۲ –
با قدری تأمل در ماجرای سروان قلابی، به شباهتهای طنزآلود ماجرا با داستان باشکوه بینوایان میتوانرسید. ژان والژان به روایت ویکتور هوگو، خلافی کوچک مرتکب میشود و سالیان دراز از عمرش را در زندان میگذراند. او در زندان حرفه باارزشی آموختهاست: کار با سنگهای قیمتی. از زندان که بیرون میآید، با هویتی دیگر این حرفه را دنبال میکند و پولدار میشود.
ویلهلم هم مانند ژان گرفتار بیعدالتی اجتماعی است، و بهخاطر خلافی کوچک، حبسی طولانی را تحمل میکند، اما در زندان فرصتی برای یاد گرفتن حرفه بهدردبخور ندارد. فقط میتواند کتابهایی درباره ارتش بخواند! همین. او از زندان بیرون میاید و میخواهد به زندگی بیدردسر بازگردد، اما نمیشود. او هم مثل ژان از آنچه که در زندان یاد گرفته، استفاده میکند. با این تفاوت که حرفه ژان میتواند از او شهردار مادلن بسازد و اقتصاد شهری را متحول کند. اما آموختههای ویلهلم از دوران طولانی زندان فقط به درد این میخورد که خلاف دیگری مرتکب شود. گویی ویلهلم اگر مثل ژان خوششانس بود، و در شهری غیر از کوپنیک و جامعهای غیر از آلمان نظامیگرا و قیصرزده اوایل قرن بیستم زندگی میکرد، سرنوشتی دیگر مییافت و میتوانست مثل ژان والژان مبدل به شهردار مادلن شود؛ مردی مثبتاندیش و نیکوکار و کارآفرینی زیرک.
زندگی پرماجرای ژان در فرانسه دهههای اول قرن نوزدهم و زندگی ترحمبرانگیز و مضحک ویلهلم در آلمان اوایل قرن بیستم، در اصل دو مصرع یک بیت شعر هستند. آلمان زمان ویلهلم فوگت بیتردید از نظر علم، فن و سطح زندگی از فرانسه زمان ژان والژان بسیار جلوتر است. اما همین جامعه به ظاهر پیشرفته، اسیر نظام اداری و حکومتی ناکارآمد شدهاست. از این رو مصرع اول شعر که زندگی ژان را تصویر میکند، با وجود همه سختیهایی که او تحمل کرده، و رنجهایی که کشیده، روان و خوشآهنگ است. اما مصرع دوم که روایت زندگی ویلهلم است، طنزی تلخ و بدآهنگ از آب درآمدهاست.
فکرش را بکنید. یک جوان مستعد و خوشفکر اگر در جامعهای با اقتصاد پویا و رشدیافته بار بیاید، میتواند کسبوکاری موفق راه بیندازد، و در سایه زیرکی و هنرش، پیشبتازد، کارآفرینی توانمند شود، و هزاران فرصت شغلی برای جامعه ایجاد کند. اما همین فرد با همین میزان استعداد و هنر، اگر در جامعهای با اقتصاد دولتی رشد کند، و گرفتار روابط رانتی و زدوبندهای مرسوم آن شود، یک کلاهبردار حرفهای و عضوی از شبکه رانتخواران خواهدبود، و اگر حمایت دوستان بلندپایهاش را از دست بدهد، کارش به زندان خواهدکشید. تفاوت سرنوشت ژان والژان به روایت ویکتور هوگو و ماجرای زندگی مصیبتبار ویلهلم فوگت یا همان سروان کوپنیکی از همین نوع است.
نکته گفتنی درباب نمایشنامه این است که تسوکمایر با زیرکی تمام، گذشته یونیفورم افسری را در کنار گذشته ویلهلم روایت میکند. ایندو هرکدام هویت مستقل خود را دارند، فرازونشیبهایی را تجربه میکنند و عاقبت به هم میرسند. یونیفورم نمادی از جامعه نظامی و مقرراتزده آلمان است که به ویلهلم شخصیتی متفاوت میدهد؛ از یک سو او را در چنگال مقررات خشن خود اسیر کرده، و از سوی دیگر تنها راه نجات ویلهلم را پیش پای او میگذارد: کلاهبرداری و تقلب!
———————————————
۳ –
اما هنرنمایی و نقشآفرینی جناب سروان به همینجا ختم نمیشود و رویه دیگری هم دارد!
یک اتفاق ساده در شهری کوچک افتاده، و در صفحه حوادث روزنامههای آندوره شرح و بسط دادهشده، و بعدها، یک نویسنده، با اقتباس از این ماجرا نمایشنامهای مفرّح و البته نهچندان ممتاز نوشتهاست. اما اینک با گذشت ۱۱۰سال از ماجرای کلاهبرداری جناب سروان، مجسمه سروان کوپنیکی بر کنار در اصلی عمارت شهرداری کوپنیک خودنمایی میکند، و مبدل به یکی از جاذبههای گردشگری شهر برلین و محله کوپنیک شدهاست. به بیان دیگر، مدیریت شهری از خیر همین اتفاق ساده هم نمیگذرد و آن را تبدیل به یک رویداد قابلمطالعه و به یادماندنی میسازد تا از این طریق درآمد کسب کند. حتی تمبر یادبود جناب سروان هم منتشر میشود!
اما در این سوی جهان، جاذبههای تاریخی و فرهنگی ارزشمند کشورمان، یکی پس از دیگری به باد فراموشی سپردهمیشوند. ماجرایی درسطح کلاهبرداری سروان قلابی که سهل است، حتی اتفاقات بسیار قابلتأمل تاریخی و سیاسی در کشورمان هم نمیتوانند به این شکل موردتوجه قرار گرفته و در حافظه تاریخی شهرهایمان ثبت شوند؛ فقط به این دلیل که “مصلحت نیست”!
شهرداری در سرزمین ما، بیشتر از این که یک تشکیلاتی اداری برای اداره بهتر شهر و کشف راههای مناسب برای افزایش درآمد شهر و شهروندان و البته صرف این منابع مالی برای بهبود سطح زندگی مردم باشد، فرصتی است که باید از آن برای پیشبرد مقاصد سیاسی فلان حزب یا ارضای حس خودنمایی و تحکیم موقعیت فلان مدیر شهری بهره گرفت.
حال مقایسه کنید. شهرداری کوپنیک پول خرج میکند، و مجسمه جناب سروان را میسازد تا با زنده نگهداشتن تاریخ این حادثه کوچک، بهانهای برای کسب درآمد برای شهر و شهرداری فراهم شود. در مقابل شهرداری تهران پول خرج میکند تا توطئه استکبار جهانی را خنثی کند، و کوتاهی و “خیانت” تیم مذاکره کننده پرونده هستهای کشورمان را که میخواهند به طرف مقابل اعتماد کنند و اجازه بدهند تا کلاه سر ملت بگذارد، افشا کنند؛ پول خرج میکند تا مردم تهران گول روباه پیر را نخورند و در انتخابات هفتم اسفند به لیست “انگلیسی” رأی ندهند. در این رابطه تصویر یکی از بنرهای تبلیغاتی مرتبط با شهرداری تهران را که لابد تخلف انتخاباتی محسوب نمیشود، تقدیم میکنم. مقایسه کنید که پول مردم کوپنیک با چه هدفی صرف چه کاری میشود، و پول مردم تهران چه سرنوشتی مییابد.
در چنین شرایطی، اگر کارشناسی کاربلد و اهل فکر هم در بساط مدیریت شهری به کار گماشته شود، وظیفه محوله نه یافتن راهی برای کاستن از ابعاد ریختوپاش و افزودن بر بهرهوری تشکیلات مدیریت شهری، بلکه این خواهدبود که با ابداع تفسیرهای شاذّ از قوانین و مقررات، از انتخاب چندینباره شهردار به این سمت ماندگار دفاع کند، و ادعای مدعیان را که سمت شهرداری را مادامالعمر نمیدانند، پاسخ دهد.
—————————————–
۴ –
از زاویهای دیگر، برخورد شهرداری کوپنیک با ماجرای جناب سروان را با برخوردی که در اسفندماه سال ۱۳۹۳ با میدان امیرچخماق یزد شد، مقایسه کنید. مقامات محلی مخالفت خود را با دفن اجساد مطهر شهیدان گمنام در محوطه این میدان تاریخی اعلام کردند. زیرا با هرگونه ساختوساز و ایجاد تغییر در این محوطه، میدان شانس ثبت در فهرست آثار تاریخی جهانی را از دست میداد. بااین وجود، طرف مقابل کار خود را کرد، زیرا هیچ ارزشی برای ثبت جهانی آثار تاریخی کشور و امکان بهرهبرداری تبلیغی و فرهنگی و حتی مادی از این ثبت، قائل نیست.
حتی برخی از سخنوران صاحب تریبون اصلاً درک درستی از چنین مسائلی ندارند. در همان ایام یکی از سخنوران در دفاع از این اقدام و در پاسخ مسؤولان محلی که میگفتند با این کار قوانین یونسکو نقض شده، و ثبت جهانی میدان امیرچخماق ممکن نخواهدبود، گفتهبود سازمان ملل که در مقابل جنایات جنگی رژیم صدام ساکت بود، و حتی حمایت میکرد، چه حقی دارد که قانون بنویسد و به ما تحمیل کند؟!
————————————-
۵ –
با مرور این داستان و تأمل در ابعاد آن، میتوان دریافت که چرا برخی کشورها پیشرفت میکنند، و سرزمین مادری ما با وجود این همه فرصتها و موقعیت مطلوب برای پیشرفت، درجا میزند. وقتی مدیران و مسؤولان امر به جای شناسایی و شکار فرصتهای کسب درآمد و ایجاد شغل برای شهروندان، سوداهای دیگری درسر داشتهباشند، معلوم است که رویای دستیابی به توسعه به این زودی و به این راحتی محقق نمیشود.
به تعبیر مرحوم ابوالمعالی نصرالله منشی، این مثل بدان آوردم تا دیگر کسی در یافتن پاسخ سؤالات مرتبط با علل دیرماندن مشکلات سرزمین مادریمان و پیشرفت سریع اقالیم بیگانه، سردرگم نماند.
—————————————–
* – این یادداشت در ویژهنامه نوروزی روزنامه جهان اقتصاد به چاپ رسیدهاست.
دستهها: فیلم، رمان و ادبیات, یککمی سیاسی