من ، ماتریالیسم دیالکتیک و بهشت اجباری

مقوله بهشت اجباری و کوچاندن مردمان به بهشت بارها و بارها مورد توجه سخنوران جامعه‌مان قرار گرفته، و در رد یا تأیید آن سخن‌ها گفته‌اند. به‌گونه‌ای که بی‌اغراق اینک رد یا تأیید این مقوله را می‌توان به‌عنوان شاخصی برای تعیین سلیقه سیاسی و گرایشات فکری افراد به‌کار گرفت.
شاید برای برخی افراد، این باور به دنبال انتخاب خط مشی سیاسی و تعلقات جناحی شکل گرفته‌باشد. به این ترتیب که فرد تحت تأثیر تعالیم سخنوران مطرح جناح سیاسی محبوبش، به این باور برسد. اما برای من، این باور در اصل حاصل آموزش خانوادگی و تجربیات شخصی خودم در ایام نوجوانی بوده‌است.
من در خانواده‌ای با باورهای مذهبی عمیق و ریشه‌دار بزرگ شده‌ام. پدر و مادرم که خداوند کریم غریق رحمتشان کند، هر دو عمیقاً مذهبی و پایبند تعالیم و دستورات مذهب بودند. از کودکی نماز را از مادر مهربانم یاد گرفتم. اما کسی مرا مجبور به اجرای فرامین نکرد. من در انتخاب راهم با محدودیت و اجباری مواجه نبودم. مادر مربی نماز من بود، و پدر اولین معلم و پاسخگوی سؤالات بیشمار من درباب مذهب. بعدها متوجه شدم پاسخ‌هایی که پدر به سؤالات من می‌داد، بیشتر حاصل تفکر خودش بود، و خیلی کم متّکی بر شنیده‌هایش از مجالس سنتی وعظ و خطابه.
این خاطره مربوط به ایام چهارده‌سالگی من یعنی سال ۳-۱۳۵۲ است. آن سال‌ها جامعه به شدت مورد هجوم و تاخت و تاز اندیشه مارکسیستی بود. بسیاری از تازه‌جوان‌های آن ایام که به اقتضای سن و سال، انقلابی و طالب تغییر در جامعه بودند، مجذوب این تفکر می‌شدند، و حداقل چندسالی را در هزارتوی گمراه‌کننده آن، متحیّر و سردرگم می‌ماندند.
برادر بزرگ من آن سال‌ها مجذوب این تفکر شده، و مطالعات جدی در این عرصه آغاز کرده‌بود. بارها و بارها من و او درگیر بحث می‌شدیم. او از مطالعاتش می‌گفت و از جذابیت‌های اندیشه مارکسیسم، و من با آن که اطلاعات اندکی از اندیشه اسلامی داشتم، سعی می‌کردم در مقابل یورش بی‌رحمانه مارکس و همفکرانش به حریم دین، مقاومت کنم، هرچند مقاومتی کودکانه.
بعدها فهمیدم که مادر مهربانم آن‌روزها بسیار نگران من بوده‌است. او می‌اندیشید که شاید من هم تحت‌تأثیر القائات برادر بزرگم قرار گرفته، و اردوی دینداران را ترک کنم. بااین‌حال فضای آزاداندیشی حاکم بر خانه ما، به‌گونه‌ای بود که مادرجان نمی‌توانست تحکم کند. او فقط نگران بود، گاه نکته‌ای کوتاه می‌گفت، و شاید بیشتر اوقات دعا می‌کرد که من این روزهای بحرانی را به سلامت بگذرانم.
اوایل تابستان ۵۳ بود که یک‌روز متوجه شدم مادرجان با فاصله زمانی نه‌چندان طولانی به من که در اتاق مشغول مطالعه بودم، سرزده و هربار می‌پرسد که نمازم را خوانده‌ام یا نه! ظاهراً نگرانی مفرط مادرانه کار دست ایشان داده‌بود! و نمی‌دانم با چه قرینه‌ای، مشکوک شده‌بود که انگار من نماز ظهر و عصر را نخواندم! این سرزدن گاه و بیگاه ادامه پیدا کرد، و کم‌کم مرا که نوجوانی حساس و مغرور بودم، به درجه کلافه‌شدن رساند.
با خودم فکر می‌کردم، نماز خواندن یا نخواندنم امریست که به خودم مربوط است، و کسی نباید دخالت کند. علاوه براین، من از حدود دوازده‌سالگی بدون این که اجبار یا حتی تشویق چشمگیری درکار باشد، نماز جماعت می‌رفتم، روزه می‌گرفتم، و حتی گاه نماز مستحبی هم می‌خواندم، آن هم در شرایطی که هنوز به سن تکلیف هم نرسیده‌بودم. به همین دلیل، این نوع کنترل مادرانه برایم بسیار توهین‌آمیز جلوه می‌کرد، و آزرده‌خاطرم می‌ساخت.‌
من در مباحثات به‌اصطلاح ایدئولوژیک با برادرم، سرسختانه مقاومت می‌کردم، و در فاصله دو مباحثه، به هر دری می‌زدم تا جواب‌هایی برای انتقادهای او پیدا کنم. به همین دلیل، نگرانی مادرجان و تردید او نسبت به من، خیلی به من نوجوان و مغرور به‌اصطلاح برمی‌خورد! شاید اگر ایشان با محبتی مادرانه سر صحبت را با من باز می‌کرد و از نگرانی‌هایش می‌گفت، من با پاسخ‌های قرص و محکم خودم، این نگرانی ایشان را رفع می‌کردم. اما نه ایشان چیزی می‌گفت، و نه من به عقلم می‌رسید که برای رفع این نگرانی و دلشوره کاری بکنم.
به هرحال، این سرزدن‌ها و “تعقیب و مراقبت” ایشان، و علامت‌گذاری جانمازم برای این که معلوم شود، سراغش رفته‌ام یا نه(؟!)، خیلی خسته‌ام کرده‌بود.
آن‌روزها، کاری پیش آمد که یک شب در خانه خاله‌بزرگم ماندم. ساعت حدود نه شب بود و من در اتاقی در تنهایی نشسته و غرق افکارم بودم. خاله‌جان در را باز کرد و با مهربانی پرسید:
– نمازتو خواندی؟!
به شدت جاخوردم. خیلی خودم را کنترل کردم که جوابی متین و حساب‌شده بدهم. اما خیلی ناراحت شده‌بودم. شاید خاله‌جان هیچ منظوری نداشت و اصلاً از نگرانی مادرم خبردار نبود. اما من این سؤال ایشان را به حساب مادرم و سفارش ایشان به “کنترل نامحسوس” خودم گذاشتم.
آن‌شب از ناراحتی و خشم کودکانه تا ساعت‌ها خوابم نبرد. حریم خصوصی زندگی من به شدت مورد تهاجم قرار گرفته، و استقلال و آزادی من تهدید شده‌بود! حتی بیشتر از آن، رفتار تحقیرآمیز بزرگترها به من فهمانده‌بود که آنان اعتمادی به من ندارند و می‌ترسند مثل یک بچه که با چاقو بازی می‌کند و ممکن است به خودش صدمه بزند، من هم در برخورد با تهاجم اندیشه مارکسیستی، تسلیم شوم. با خودم فکر می‌کردم، ای‌کاش راهی وجود داشت که با مخفیانه نماز خواندن و فیلم بازی کردن و ادای آدم‌ها بی‌نماز را درآوردن حال بزرگترها را بگیرم و جواب تحقیرشان را بدهم. نمی‌توانستم حتی از سر لجبازی یکی دو روز نماز نخوانم. اما سکوت در مقابل این همه تحقیر هم برایم بسیار سخت بود.
آن روزهای دشوار گذشت. من با جان‌سختی در مقابل تهاجم اندیشه مارکسیستی و معمای تضاد دیالکتیکی ایستادگی کردم، و بنیان اندیشه مذهبی در وجود من هر روز بیشتر از گذشته، مستحکم‌تر شد. اما هربار که یاد آن‌روزها و آن خشم و هیجان کودکانه‌ام می‌افتم، با خودم فکر می‌کنم وقتی من به‌عنوان فردی با باورهای عمیق مذهبی از این کنترل نامحسوس و نظارت بزرگترها تا این حد عصبانی شدم، پس چگونه می‌توانم انتظار داشته‌باشم جوان‌های این دور و زمانه که لزوماً تمایلات مذهبی‌شان به شدت من نیست، از امر و نهی‌های ناشیانه کسانی که ابتدایی‌ترین اصول ارتباطات را نمی‌شناسند، دل‌آزرده نشوند.
ازاین‌رو هرروز باورم به این اصل ریشه‌دارتر و خدشه‌ناپذیرتر می‌شود که با امر و نهی و تنبیه و کنترل و به‌اصطلاح تعقیب و مراقبت از نوع گشت ارشاد نمی‌توان جوانان یک جامعه را وادار به کوچ اجباری به بهشت نمود. باید به آنان فرصت داد تا مطالعه و تحقیق کنند. باید فرصت داد تا تجربه کنند، و باید فرصت داد تا انتخاب کنند. هر راهی غیر از انتخاب آزادانه و آگاهانه محکوم به شکست است، و هرقدر هم به روی خودمان نیاوریم، عاقبت مجبور به پذیرش این واقعیت خواهیم‌شد.

guest
0 Comments
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
نقل مطالب سایت با ذکر منبع آزاد است.