محرمهای دهه نودی و دلتنگیهای من
از محرمهای دهه ۵۰ خوی تا محرمهای دهه ۹۰ تهران، فاصله زمانی حدود چهل سال و فاصله مکانی در حدود ۸۵۰ کیلومتر است. اما گویی فاصلهای نجومی بین ایندو اتفاق افتادهاست.
در ابتدای دهه ۵۰ خانواده کمجمعیت ما به خاطر شرایط تحصیلی من مجبور به ترک زادگاهم مارکان و اقامت در خوی شد. بهتدریج با فضای مساجد شهر آشنا شدم. مسجد ملااحمد که پاتوق پدر بزرگوارم بود، با حضور یکی از دو روحانی معتبر و معروف شهر از اهمیت ویژهای برخوردار بود و مخصوصاً اینکه فاصله زیادی با خانه ما نداشت. بسیار وقتها برای نماز مغرب و عشا آنجا میرفتم و همیشه قبل از اذان حاضر میشدم.
مرحوم حاجشیخجابر بر صدر مجلس مینشست و با پیرمردهایی که پای ثابت مسجد بودند، صحبت میکرد. من هم با فاصله کمی از جمع آنها مینشستم و به صحبتهای ایشان گوش میدادم. گاه با کنجکاوی نگاهم میکرد چرا که حضور نوجوانی در مسجد برای نماز جماعت جای تعجب داشت، و لبخندی با محبت نثارم میکرد. مسجد ملااحمد غیر از اهل محل و افرادی که به احترام حاجشیخجابر، آنجا را انتخاب کردهبودند، گاه موردتوجه نمازگزاران دیگری که در حوزه حکومت دیگر ملای مشهور و متنفذ شهر بودند، قرار میگرفت. آخر او به ارتباط نزدیک با حکومت و ساواک و برگزاری مراسم دعا به جان شاهنشاه در سالگرد ترور نافرجام شهره بود. بریدگان از او هم به مسجد ملااحمد میآمدند.
سال بعد آوازه شیخ دیگری توجه مرا جلب کرد. حاجمیرجعفر مرقاتی که در گویش دوستانه محلی حاجمیرجفر خوانده می شد، ملای جوانتری بود که خطابههای جالبی ارائه میکرد و روزبهروز بر شهرت و نفوذش افزوده میشد.
در ایام محرم حاجمیرجعفر در مساجد مختلف سخنرانی میکرد. مثلاً بعد از ظهر در مسجد ملااحمد سخن میگفت و سپس مسجد را ترک میکرد و با عجله رهسپار مسجد شیخ میشد. آنروزها خبر از خدم و حشم و خودروهای آنچنانی نبود. حاجمیرجعفر با سبک خاصی عبایش را دور تن میپیچید و با سرعت پیاده به محل سخنرانی بعدی میرفت. شتاب او برای این بود که مستمعین خود را در انتظار نگذارد. آخر آنروزها مردم عزیز بودند و احترامشان واجب. شاید اگر محدودیت لباس روحانی نبود، شیخ ما فاصله دو مسجد را میدوید تا احترام مردم را بیشتر نگه داشتهباشد.
به دنبال شیخ، بسیاری از مردم نیز از مسجد ملااحمد شتابان راه میافتادند تا خود را به مسجد شیخ برسانند و گاه در کفشداری مسجد غلغله میشد.
آنروزها ایام محرم فرصتی بود تا مردم پای منبر واعظان سخنور بنشینند و سخنی تازه بشنوند و یاد بگیرند. روضهخوانی و مداحی برنامههای جنبی بود که برای پرکردن وقت و سرگرم کردن مستمعان منتظر اجرا میشد. اصل سخنرانی بود و کلاس درس. آنروزها خبر از سیستمهای صوتی و دوپسدوپسهایشان نبود، خبری از فریادهای مداحان و اشعار بیمحتوا و مزاحمت صوتی و ترافیکی برای اهل محل نبود. خبری از مبالغ هنگفت دریافتی مداحان و مراسم باشکوه عزاداری و البته غذاداری نبود.
یادش به خیر، روحانی پیرمردی بود به نام حاجمیرعلی که وظیفه خواندن روضه را برعهده داشت. در پله میانی منبر مینشست و با صدایی خوش روضه میخواند، و مستمعان با یاد مصائب اهلبیت اشک میریختند.
بعدها آوازه روحانی جوانی به نام حاجسیدعلی در شهر پیچید. او ملایی تقریباً سیوهفت هشت ساله بود، سیدی خوشسیما، متواضع و مؤدب. وقتی خرامان به سوی منبر میرفت تا روضهای بخواند، مردم ساکت و آرام میشدند و منتظر. او با ادب و تواضع در همان پله اول منبر مینشست. آخر آن روزها بالای منبر مال سخنرانها و روحانیون برجسته بود.
حاجسیدعلی در کوچه و خیابان لبخند و سلام متواضعانهاش را نثار مردم میکرد، اما وقتی بر پله منبر تکیه میداد، چهره متبسمش درهم میرفت، داستانی از مصائب اهلبیت میگفت، با صدای خوش و حزین اشعاری میخواند، و اشک مستمعان بود که جاری میشد. سید خود نیز همپای مستمعان منقلب میشد و اشک میریخت. شاید این رفتار بیریای او بود که روضهاش را جذاب و پرتأثیر کردهبود. یک شهر بود و یک حاجسیدعلی، حاجسیدعلی و دوچرخهاش. به مجالس مختلف میرفت و با همان ادب و تواضع همیشگیاش یاد اهلبیت را زنده نگه میداشت و احترام مردم را برمیانگیخت.
حاجسیدعلی قصه ما نه پاداشهای میلیونی میگرفت، نه هفتتیر میکشید، نه با توهین به این و آن درصدد تحکیم موقعیت خود بود. مردی کمتوقع، متواضع، خوشبرخورد و حلیم بود. گویی نقش خود را در این عالم چنین تعریف کردهبود که بیهیچ تکبری و چشمداشتی، چون نسیمی سبکبال بر مجالس مردم بوزد، آنگونه که سنگینی حضورش و هنگفتی درآمدش دوش کسی را آزرده نکند؛ بار بر دوش مردم نباشد و با لبخند ملیحش از مردم کوچه و خیابان استقبال کند.
سید خوشتیپ قصه ما از جنبه دیگری نیز “خاص” بود: به نظر من او در روضههایش حرف ت را تا حدی شبیه حرف چ تلفظ میکرد. بارها دقت کردم که آیا تشخیص من درست است یا نه. وقتی میخواست بگوید “اسب را بیاورید”، “آتی گتیرین”، من میشنیدم “آچی گچیرین”.
اما این، ایراد کار سید نبود و برعکس شیرینی کار او بود، شاید لطف خدا بود که او “خاص” باشد! سالها بعد داستان اذان بلال و جملهای را که پیامبر اکرم درباب او گفتهبود، خواندم که: “سین بلال عندنا شین”. بلال شین را سین میگوید ” اسهد ان لا اله الا الله”، و پیامبر شین میشنود! این سین چون با نهایت اخلاص و عشق ادا میشود، در نزد پیامبر از هر شینی شینتر است! خوشآهنگتر، پرنقطهتر و شیرینتر!
اواسط دهه ۵۰ خوی را ترک کردم و در جستجوی سرنوشتم راهی تهران شدم. دیگر از محرمهای بهیادماندنی خوی دور و بیخبر ماندم. بعدها شنیدم فرزندان حاجسیدعلی مثل بسیاری از جوانان پاک آن ایام مجذوب پیام انقلاب شده، و در سلک انقلابیون درآمدهاند. شاید این پاداش خلوص و صفای سید بود که او را شایسته مقام “پدر شهید” کرد. فرزند ۲۲ ساله سید در عملیات بدر به شهادت رسید و جان شیرینش را در راه سربلندی سرزمین مادریمان هدیه داد.
سه چهار سال پیش خبردار شدم که حاجسیدعلی کبیری به رحمت خدا رفته، در مجلس ختم ایشان شرکت کردم و با یادآوری خاطرات گذشته به ایشان ادای احترام کردم.
اکنون با گذشت چهلسال از آنروزها، وقتی به حال و هوای محرمهای دهه ۹۰ دقیق میشوم، دلتنگی سراغم میآید، نه برای عمر گذشته و خاطرات ایام ماضی، بلکه برای تهی شدن محرم و مراسم سوگواری از روح و معنویت و جایگزین شدن آوای ناخوش مداحان امروزی با “رقاصم و رقاصم — رقاصه عباسم” کردنهایشان، با دوپسدوپس سیستمهای صوتی گرانقیمتشان و خرج دادنهای مسرفانه و مصرفگرایانه، با به حاشیه رفتن سخنرانیهای آموزنده و جایگزین شدن مداحیهای آنچنانی، با مداحان متنفذ و میلیاردر و هفتتیرکش، ….
حسرت محرمهای بی ریای دهه ۵۰ خوی را میخورم و دلم برای نسل جوانمان میسوزد که چه از دست دادهاند و چه به دست آورده.
دستهها: یادها و یادنوشتهها