آخرین سیگاری که کشیدم

بسیاری از ما آدم‌ها دوست داریم خطاها و اشتباهات خودمان، یا هر کاری که خطا می‌پنداریم را به عنوان تقصیر دیگران قلمداد کنیم؛ رفیق ناباب، کوتاهی‌های دیگران در حق ما و …. در فیلم دیدنی رهایی از شائوشنگ، زندانیان به عنوان یک عادت همگانی، وقتی یک زندانی دیگر از آن‌ها می‌پرسد که چه جرمی مرتکب شده، یا چرا زندانی شده‌اند، پاسخی کوتاه و روشن دارند: “تقصیر وکیلم بود!”
هرچند خودم را از این قاعده همگانی دور نمی‌بینم؛ اما تا آن‌جاکه یادم می‌آید، همیشه سعی داشته‌ام برای خطاهای خودم عاملی در درون خودم بیابم، و جهان بیرون را با همه جلوه‌گری و مکاریش مقصر ندانم. یادم می‌آید در دوران سیزده چهارده سالگی، که کم‌کم مطالعات و تفکرات تنهائیم رنگ و بوی تفکرات سیاسی و اجتماعی به خودش می‌گرفت، از روی کنجکاوی چندین‌بار سیگار کشیدم. طبعاً محیطی که در آن دوران تجربه می‌کردم، در این تمایل به آزمودن سیگار نقش داشت، اما اقرار می‌کنم که خودم آگاهانه تصمیم گرفتم آن‌را تجربه کنم؛ یعنی کار رفیق ناباب یا حتی کار وکیلم نبود!. البته هیچ‌گاه حس خوبی از این کار پیدا نکردم، یعنی نتوانستم رابطه خوبی با آن داشته‌باشم؛ مگر آخرین سیگاری که کشیدم که داستانی ویژه دارد.
آن‌سال‌ها خانه ما در کوچه شهربانی یکی از مهم‌ترین و مطرح‌ترین کوچه‌های شهر خوی بود. یک طرف کوچه ساختمان سازمان امنیت (ساواک) و یک طرف دیگرش شهربانی مستقر بود. قدیمی‌ترین دبیرستان پسرانه که آن‌سال‌ها اسمش را از خسروی به ششم بهمن (سالگرد انقلاب سفید) تغییر داده‌بودند، و تنها دبیرستان دخترانه شهر که ایراندخت نام داشت، اداره دارایی و یکی از سه سینمای شهر هم در این کوچه استثنایی حاضر بودند. البته بعدها اولین مهد کودک شهر هم در همین کوچه افتتاح شد. حضور این همه تابلوها و ساختمان‌های اداری، آن هم در کوچه ای که بیشتر خانه هایش قدیمی و دارای ارزش میراثی بودند، منبع الهام برای تفکر و نوشتن بود.
خانه خاله بزرگم در کوچه پشتی یعنی کوچه باقرخان بود و فاصله زیادی با خانه ما نداشت. آن سال‌ها دخترخاله‌ام که چهارسال از من بزرگ‌تر بود، به‌گونه‌ای جای خواهر بزرگ‌تر مرا پر کرده‌بود. او دختر کوچک خانه بود و شاید به همین خاطر بدش نمی‌آمد نقش خواهر بزرگ‌تر مرا بازی کند، زیرا برادرهای خودش همه بزرگ‌تر از او بودند و برادر کوچک‌ترش هم کوچک بود و هم خیلی اهل حرف‌گوش‌کردن نبود. این‌ها مرا برادر کوچکی ایده‌آل برای او ساخته‌بود. البته برای من هم که همیشه در حال دعوا و جروبحث با تنها برادرم بودم، داشتن یک خواهر بزرگ‌تر موهبتی بود! دخترخاله حتی درباب انتخاب لباس من هم نظر می‌داد. هرچه باشد من برادر کوچیکه بودم.
دخترخاله در همان دبیرستان ایراندخت درس می‌‌خواند و گاه بعد از تعطیلی مدرسه به خانه ما و خاله‌اش سرمی‌زد. فاصله مدرسه‌شان تا خانه ما فقط یک‌خانه بود، خانه زاهدی‌ها. یادم رفت بگویم آن‌سال‌ها برای این که ترافیک کوچه مختل نشود، دبیرستان دخترانه و پسرانه با یک ربع فاصله تعطیل می‌شدند.
آن‌روز نزدیک غروب بود که زنگ در خانه به صدا درآمد. دخترخاله بود. طبق عادت دیرین بعد از سلام از جلو در کنار رفتم. دخترخاله تو نیامد و گفت که عجله دارد. گفت که می‌خواهد کاری برایش بکنم. از توی کیفش دفتری درآورد و به من داد و گفت به او تکلیف کرده‌اند یک انشای خاص بنویسد و او نمی‌تواند. ظاهراً یک کار حیثیتی بود و او نمی‌خواست کم بیاورد. این که بتوانم برای خواهر بزرگم کاری بکنم، احساس رضایت را در من ایجاد کرد. دخترخاله با خجالت گفت فقط مشکل این است که کار خیلی عجله‌ای است و فقط همین امشب را وقت داریم. با اعتماد به نفس گفتم اشکالی ندارد، می‌نویسم. با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت. راستش فکر نمی‌کردم نوشتن انشا برای خواهر بزرگه نوعی تقلب محسوب شود، هرچه باشد، او انشا را در دفتر انشای خودش پاک‌نویس می‌کرد و می‌توانست قسم بخورد که خودش نوشته‌است!
مادر مهربانم از طبقه بالا پرسید کی بود و من توضیح دادم و گفتم برای نوشتن انشا پایین می‌روم. طبقه پایین خانه‌مان خلوتگاه من و برادرم بود. درس می‌خواندیم، مطالعه می‌کردیم و گاهی هم دعوا. کنار پنجره نشستم و به فکر فرو رفتم. می‌خواستم انشای خوبی بنویسم که خواهربزرگه فردا در مدرسه‌شان سربلند شود. یادم افتاد که یک نخ سیگار در مخفی‌گاه دارم، آخرین سیگار. مادرجان طبقه بالا مشغول کارهای خانه بود. همان لب پنجره و درحالی‌که مراقب بودم، سیگار را بر لب نهاده و با همان اداهایی که از بازیگران سینمای آن روزها یاد گرفته‌بودم، روشن کردم. چشمم به پله‌ها بود که یک وقت مادرجان پایین نیاید. مادرجانم که یادش به خیرباد، به قول برادرم مثل فرشته‌ها راه می‌رفت، بی‌سروصدا و آرام، گویی مراقب بود بال‌هایش به چیزی یا جایی گیر نکند. برای همین خیلی مواظب بودم که غافلگیر نشوم!
چند پک عمیق زدم و کم‌کم فکرم به‌کار افتاد. انگار دود سیگار باعث شده‌‌بود مخیله‌ام بهتر کار کند. شروع کردم به نوشتن. موضوع انشاء یادم نمی‌آید. اما می‌دانم که انشای خوبی نوشتم. با تمام شدن سیگار انشا هم به پایان رسید. شاد و خوشحال از این که مأموریتم را خوب انجام داده‌ام، فوری ته‌سیگار را استتار کردم و آماده شدم که دفترچه را به صاحبش برسانم. شب شده‌بود. از مادرم اجازه گرفتم و راه افتادم. دخترخاله خودش در را برویم باز کرد. انگار منتظر بود. دفتر را دادم. با خوشحالی تشکر کرد. از این که برای خواهربزرگم کاری کرده و باعث خوشحالی او شده‌ام، خوشحال بودم. خداحافظی کردم و برگشتم.
بعد از ظهر فردا وقتی از مدرسه برگشتم، متوجه شدم دخترخاله قبل از من آمده، و طبقه بالا پیش خاله‌جانش نشسته‌است. فکر کردم حتماً انشائی که نوشته‌ام خیلی موردپسند بوده‌ و خواهر بزرگه در اولین فرصت آمده تا از من تشکر کند. خودم را آماده می‌کردم که جواب تعارفاتش را بدهم؛ خواهش می‌کنم، قابلی نداشت و از این‌جور حرف‌ها. اما داخل که شدم، احساس کردم شرایط جور دیگریست. فضایی سنگین و ترسناک بر خانه حاکم بود؛ مثل دادگاه‌های تفتیش عقاید قرون وسطی. دخترخاله لب پنجره نشسته و سرش را پایین انداخته‌بود. مادرجان همیشه مهربانم با خشم نگاهم می‌کرد، مثل این که خطایی بزرگ مرتکب شده‌ام. مادر با عصبانیت گفت:
– از تو انتظار نداشتم. سیگار؟ تو و سیگار؟
ماتم برد. قضیه لو رفته. خواهر بزرگه چه نقشی دارد؟ آماده می‌شدم که جوابی بدهم. اما دخترخاله مهلت نداد. با خجالت نگاهی به من کرد و دوباره سرش را پایین انداخت و در همان حال ماجرا را شرح داد. وقتی من دیشب دفترچه را تحویل خواهر بزرگه دادم. او با خوشحالی می‌رود تا انشای برادر کوچکش را بخواند و پاکنویس کند. اما چشمتان روز بد نبیند، بوی تند سیگار چنان لابلای ورق‌های دفتر جا خوش کرده که دختر بیچاره مجبور می‌شود چنددقیقه دفترچه را باد بزند تا از شر بوی تند آن خلاص شود.
تازه فهمیدم چرا دخترخاله سرش را پایین انداخته، و نمی‌خواست نگاهش با نگاه من گره بخورد. او مجبور شده‌بود مرا لو بدهد. آن هم برادر کوچیکه‌ای که برایش بهترین انشا را نوشته‌بود، البته با کمک دوپینگ سیگار! دخترخاله که خودش را خواهر بزرگ من می‌دانست، نمی‌توانست در برابر این خطای محرز سکوت کند و باید مرا لو می‌داد. البته او از نحوه برخورد پدر و مادر مهربان من خبر داشت و می‌دانست آن‌ها هرگز مرا فلک نمی‌کنند، و فقط ممکن است توبیخم کنند و قدری نصیحت. تازه او فقط به مادرجانم قضیه را خبر داد و نه پدر بزرگوارم. دخترخاله حتی مردانگی کرد و به خاله بزرگم یعنی مادر خودش چیزی نگفت. خاله حتماً سر این ماجرای سیگار کشیدن من غوغایی به‌پا می‌کرد.
مادر عزیزتر از جانم آن‌روز تا آخر شب بعد از آن جمله کوتاه دیگر با من حرف نزد، فردا و پس فردا هم لبخند شیرین و حیات‌بخش خود را از من دریغ کرد. همین تنبیه سخت کافی بود که من برای همیشه از سیگار کشیدن و ادای چارلز برونسون و آلن دلون درآوردن دست بکشم.
از دخترخاله بابت این راپورت دادن هیچ‌گاه گله نکردم. او به عنوان خواهربزرگه وظیفه‌اش را به‌خوبی انجام داد. اما این‌روزها وقتی به آن ماجرا می‌اندیشم و مزه و تأثیری را که آن اخرین سیگار در من گذاشت، از نظر می‌گذرانم، حس غریبی سراغم می‌آید. با خود می‌اندیشم اگر من راهم را با پایمردی و سخت‌کوشی ادامه می‌دادم، اینک با سبیلی سهمگین و قدری زردرنگ شده، پای ثابت مباحث روشنفکری بودم و بار بخشی از فرهنگ و هنر و ادب کشورمان را بر دوش خود داشتم. دخترخاله هیچ‌گاه متوجه این معنی نشد که با آن راپورت خودش چه تأثیری در تاریخ فرهنگ و هنر کشور مظلوممان گذاشت و میدان فرهنگ را از وجود ستاره‌ای چون من محروم ساخت.

guest
0 Comments
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
نقل مطالب سایت با ذکر منبع آزاد است.