رمز شادابی بانوی کهن‌سال

سال‌ها پیش در یکی از خانه‌های محله سابق ما بانویی سالخورده زندگی می‌کرد که عادت داشت هرروز چندین‌مرتبه و برای دقایقی کنار در خانه‌شان بایستد و کوچه را تماشا بکند. بانو ظاهراً هروقت دلش می‌گرفت یا حوصله‌اش از سکوت خانه سرمی‌رفت، می‌آمد، کنار در ورودی ساختمان می‌ایستاد، و چنددقیقه‌ای رفت‌وآمد مردم، و جنب‌وجوش پرنده‌ها را بر روی شاخه‌های درختان دوطرف کوچه تماشا می‌کرد. من خیلی وقت‌ها که از کنار خانه ایشان رد می‌شدم، بانو را همان‌جا ایستاده بر کنار دیوار می‌دیدم. بانو بعضی وقت‌ها عصایی هم دردست می‌گرفت، اما معلوم بود که چندان‌نیازی به آن ندارد، و فقط محض تفنن دست به عصا می‌شود.
با درنظرگرفتن سن و سال فرزندان بانو، می‌شد سن ایشان را ۸۰ یا چیزی بین ۸۰ و ۸۵سال حدس زد. بااین‌حال گذشت زمان نتوانسته‌بود قامت بلند بانو را خم کند. گیسوانی یکدست سپید، سیمایی متبسم و نگاهی نافذ و مهربان همراه با آن قامت بلند و کشیده، شکوه خاصی به بانو می‌بخشید؛ شکوه سالمندی.
هرگاه که قدم‌زنان از کوچه رد می‌شدم و از دور ایشان را ایستاده بر کنار دیوار می‌دیدم، حسرتی بر دلم چنگ می‌زد. یادم می‌افتاد که هرگز مادربزرگ‌هایم را ندیده‌ام، مادربزرگ پدری و مادری من هردو سال‌ها قبل از تولد من به سرای باقی رفته، و مرا در حسرت دیدارشان گذاشته‌بودند. اما بانو با آن شکوه سالمندیش، با آن لبخند و نگاه محبت‌آمیزش، مادربزرگ فرضی من شده‌بود. هربار که نزدیک ایشان می‌رسیدم، لحظه‌ای درنگ کرده، با احترام تمام سلامی می‌گفتم و حالشان را می‌پرسیدم، بانو هم با مهربانی پاسخ سلام و احوال‌پرسی مرا می‌داد. انگار دیدار و احوال‌پرسی هرروزه با بانو بخشی از برنامه روزانه من شده‌بود؛ مادربزرگ فرضی من که حتی فرصت نشد غیر از پلاک خانه، چیز دیگری از ایشان بدانم.
یک‌روز جمعه، برحسب اتفاق راز جادویی شادابی بانو را فهمیدم! آن‌روز صبح همراه پسرکم که آن‌موقع ۴سالش بود، برای خرید از بقالی محل رفتیم، در مسیر بازگشت، بانو را دیدم که کنار دیوار ایستاده و قامت خود را در معرض تابش صبحگاهی خورشید عالمتاب قرار داده‌بود. نزدیک شدم و طبق عادت دیرین ایستاده و با ایشان سلام و احوالپرسی کردم. بانو با مهربانی همیشگی جوابم را داد و سپس متوجه پسرکم شد؛ لحظه‌ای او را برانداز کرد و با لحنی پرمحبت گفت: “چطوری عمه جوون”.
برای لحظه‌ای جاخوردم. من بانو را در مقام مادر بزرگ خود می‌دیدم، یعنی سنش می‌خورد که من نوه‌اش باشم. ولی بانو با تواضع تمام مرا در جایگاه برادر خود و شاید اخوی بزرگتر خود می‌دید و خود را عمه کوچک پسرکم می‌پنداشت! این برخورد بانو را اصلاً به حساب این نگذاشتم که معمولاً سن خانم‌ها با سرعتی کم افزایش می‌یابد، و در آستانه ۷۰سالگی تازه ۵۰سالشان تمام می‌شود! بلکه چنین به نظرم رسید که این همان راز سرزندگی و شادابی بانوست.
آدمیزاد اگر خود را ۸۰ساله و پیر و ازکارافتاده بپندارد، همان می‌شود که خود می‌پندارد؛ و اگر خود را جوان جویای نام و در ابتدای مسیر زندگی ببیند، پیری خود را به تأخیر می‌اندازد. اگر خود را در سراشیبی پیری و ضعف ببینید، گرفتار پیری می‌شوید!
دوران اقامت اجباری خانواده ما در آن محله دوست‌داشتنی، کوتاه بود. با رفتن از آن محله، از فیض دیدار مادربزرگ فرضی هم محروم شدم. امروز، سال‌های طولانی از آن روزها گذشته‌است. می‌دانم که پیک اجل با هیچکس سر شوخی ندارد، شکوه سالمندی یا ضعف سالخوردگی و این حرف‌ها سرش نمی‌شود، سراغ همه می‌رود و در روز موعود، آنان را تا منزلگاه ابدی همراهی می‌کند. بانو هم با گذشت این همه‌سال حتماً عمرش به پایان رسیده، و به دیدار خالقش رفته‌است. امیدوارم اگر رفته‌باشد، خداوند با مهربانی و کرم بی‌مانند خود او را بپذیرد، و اگر هنوز در قید حیات است، بر عزت و تندرستی‌اش بیفزاید.
طی این سال‌ها، بارها از آن محله رد شده‌ام اما همیشه حسی مبهم به من اجازه نداده که نزدیک بروم، در آن خانه را بزنم و از حال بانو بپرسم. نمی‌دانم. شاید دلم نمی‌خواهد خاطره شکوه سالمندی آن بانو را با تصویری دیگر جایگزین کنم، یا خبری از غروب آفتاب عمرش بشنوم.

guest
0 Comments
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
نقل مطالب سایت با ذکر منبع آزاد است.