درسی از زندگی هنری جک پالانس *
جک پالانس هنرپیشه امریکایی در سال ۱۹۱۹ در یک خانواده مهاجر اوکراینی به دنیا آمده، و در طول ۸۷سال عمر و ۵۷سال دوران بازیگری از سال ۱۹۴۷ تا ۲۰۰۴ در هفتادوچند فیلم بازی کردهاست. او در بیشتر فیلمها نقش دوم و چندم داشته و معمولاً در قالب آدمبد و یا کتکخور فیلم ظاهر میشد. من او را با فیلم باراباس شناختم که در کنار آنتونی کوئین بازی کردهبود و در نمایش گلادیاتوربازی رومیها، کارش کشتن بردهها برای تفریح رومیها بود، و از آنتونی کوئین یا همان باراباس کتک خورد.
جک پالانس که در ابتدای کار بوکسور بود، با باز شدن پایش به سینما، و در طول دوران طولانی بازیگری این شانس را داشت که در کنار بازیگران مشهوری چون عمر شریف، ریچارد ویدمارک، رابرت میچم، چارلتون هوستون، آنتونی کوئین، برت لنکستر و آلن دلون ظاهر شود و البته از بیشترشان کتک بخورد. حتی این فرصت را یافت که یکبار زیردست الیا کازان بازی کند. همچنین او در فیلم چه، نسخه ۱۹۶۹ نقش فیدل کاسترو را بازی کرد و البته نقش چهگوارا به عمر شریف واگذار شدهبود. هرچند که این نسخه هم مثل نسخه ۲۰۰۸ این داستان که استیون سودربرگ ساخت، فروش موفقی نداشت.
فیلم پلیس و خانواده رابرسون محصول سال ۱۹۹۴، یک فیلم خیلی معمولی کمدی و سرگرمکننده است. جک پالانس در این فیلم نقش ستوان جیک استون افسر پیر پلیس را بازی میکند که با کمک افرادش دنبال فرصتی برای گیر انداختن یک گروه تبهکار مخوف هستند. ستوان جیک تصمیم میگیرد با استقرار در خانه روبهرویی محل فعالیت تبهکاران، آنها را زیرنظر بگیرد. رابرسونها ساکنان همین خانه هستند. آنها وانمود میکنند که ستوان پیر، در واقع عموی پدر خانواده یعنی عموجیک است که از سفر میآید و تصمیم دارد برای مدتی طولانی در خانه برادرزادهاش نورمن رابرسون زندگی کند. آنها سعی میکنند همهچیز کاملاً عادی باشد تا همسایهها و تبهکاران به چیزی شک نکنند و ماهها تعقیب و مراقبت پلیس بینتیجه نماند.
ستوان پیر در طبقه دوم خانه و در اتاق بیلی پسر کوچولوی پنجساله خانواده مستقر میشود. بیلی پسرکی بسیار شیطان است که به قول معروف از دیوار راست بالا میرود. عمو جیک بخت برگشته تبدیل به کیسه بوکس بیلی میشود. بیلی هر بازی خطرناک و دردسرسازی را که بلد است، حداقل یکمرتبه با عموجیک تمرین میکند. یکبار در صندوقچه قایم شده و ستوان را زهرهترک میکند، یکبار با وسایل ستوان ورمیرود و اسلحهاش را جابهجا میکند. دفعه بعد هوس میکند درحالیکه عموجیک پیر و بیحوصله مشغول دیدزدن تبهکاران است، روی کول او بپرد و پیتیکو پیتیکو کند! عموجیک بدجوری گیر افتاده و اعتراض هم نمیتواندبکند. او باید این بازی را تا آخر ادامه دهد، و بهاصطلاح جیکش هم درنیاید، وگرنه همسایهها شک خواهندکرد، و مرغ از قفس خواهدپرید!
ازطرفدیگر، پدر خانواده هم از نظر دردسر درستکردن دستکمی از بیلی ندارد! او با دستوپا چلفتیگریهایش چندبار تا مرحله خراب کردن کل کار پیش میرود و ستوان پیر را از کرده و ناکردهاش پشیمان میکند. احتمالاً ستوان قصه ما در طول ماجرا چندبار به خودش نفرین فرستاده که چرا این شغل را انتخاب کرده، و یا اینکه چرا تا این سن و سال ادامه داده، که حالا سر پیری، گیر این خانواده زباننفهم بیفتد! اما او راهی را شروع کرده که چارهای جز ادامهاش ندارد. عاقبت ماجرا ختم به خیر میشود و تبهکاران داستان گیر میافتند.
در صحنهای از فیلم که خیلی برایم قابلتأمل بود، عموجیک پیر و بیحوصله موردحمله و تاختوتاز هماتاقی شیطانش بیلی کوچولو قرار گرفتهاست. درماندگی و بدبختی در سیمای خشن ستوان پیر موج میزند. درحالیکه سعی میکند این بدبختی خود را پشت نقاب چهره خشک و انعطافناپذیرش مخفی کند، با لحنی قاطعانه و مثلاً ترسناک خطاب به بیلی کوچولو میگوید: “این آخرین باری باشد که گربهات را به صورت من پرت میکنی”!
یادم نمیرود که با دیدن این صحنه، دلم به حال جک پالانس بیچاره خیلی سوخت! با خودم فکر کردم او این صحنه را خیلی واقعی بازی کرده، و در آن لحظه واقعاً به جای ستوان جیک، خود جک پالانس بود که میخواست با لحن قاطعش بچه را بترساند!
فکرش را بکنید. آدم سالها با هنرپیشههای مطرح بازی کند و البته از آنها کتک بخورد، از آنتونی کوئین، برت لنکستر، چارلز برونسون و دیگران. آن وقت در سن هفتاد و چهار سالگی گیر یک آتشپاره پنجساله بیفتد و کتک بخورد و اجازه دادزدن هم نداشتهباشد! با خودم فکر میکردم اگر او فیلمنامه را با دقت میخواند و میدانست که بناست بیلی چه بلاهایی سرش بیاورد، امکان نداشت قرارداد را امضا کند!
راستش آنروز با دیدن این صحنه، خیلی به فکر فرورفتم. با خودم میاندیشیدم که سرنوشت بسیاری از کارشناسان و نخبگان جامعه و افراد فهیمی که از بد حادثه، آخر عمری گیر یک رئیس جوان و آقازاده میافتند که فقط در سایه فامیلسالاری از نردبان قدرت بالا رفته و رئیس و مدیر و … شدهاست، چندان توفیری با سرنوشت جک پالانس بختبرگشته ندارد!
یک آدم نخبه، یک کارشناس فهیم و باتجربه که عمری در کنار افرادی باتجربه و داناتر از خود کار کرده، سرد و گرم روزگار را چشیده و از هر روز کارش کلی مطلب یاد گرفته، در پایان این مسیر دشوار، در شرایطی قرار میگیرد که ترجیح میدهد، در گوشهای دور از هیاهوی جوانان جویای نام بنشیند و کاری به کار کسی نداشتهباشد. نودولتان تازهکار که بهاصطلاح حتی استعداد یادگیری و بازشناسی “هِر” را از “بِر” ندارند، در سایه برادرزاده فلان آدم متنفذ بودن یا خواهرزاده باجناق فلانی بودن، یا به فلان صاحب قدرت نان، آن هم با آرد دولتی قرضدادن، بر مسند قدرت نشسته، و زمام امور مؤسسه را در دست گرفتهاند، تحمل یک فرد اهل خرد و تدبیر را ندارند، چون وقتی خود را با او مقایسه کنند، کوتاهی قامت دانش و تجربهشان آزارشان خواهدداد. نودولتانی که اگر روزی جامعه از مسیر غلط رابطهبازی برگشته، و با معیارهای شایستهسالاری آشتی کند، خودشان که سهل است، حتی پدرجدشان هم صلاحیت ریاست این مؤسسات را نخواهندداشت، هرگز دانایان و خردمندان را در کنار خود تحمل نمیکنند.
کارشناس خردمندی که در سالهای آخر خدمت خود گرفتار بلایی این چنین میشود، و بهناچار چندصباحی زیردست یک رئیس کمخرد ولی قدرتمند، بانفوذ و رابطهسالار کار میکند، باید صاحب چنین صبر و حوصلهای باشد که هرروز به طرف صورتش گربه پرت کنند، و با بچهبازی و تصمیمات ناپخته خون به دلش کنند. او هم باید تحمل کند؛ چرا که خودکرده را تدبیر نیست.
———————————————–
* – این یادداشت در روزنامه جهان اقتصاد شماره پنجشنبه ۱۷ – ۱۰ – ۹۴ به چاپ رسیدهاست.
دستهها: فیلم، رمان و ادبیات, مدیریت و شایستهسالاری