“قطار شبانه لیسبون”؛ سفری برای درک معنای زندگی *
فیلم قطار شبانه لیسبون (Night Train to Lisbon) محصول مشترک سینمای آلمان، سوئیس و پرتغال در سال ۲۰۱۳ است. این فیلم براساس رمانی به همین نام اثر پاسکال مرسیه مدرس فلسفه و نویسنده سوئیسی ساخته شدهاست.
رایموند گریگوریاس با بازی جرمی آیرونز معلم فلسفه ساکن برن که گرفتار پوچی و بیهدفی در زندگی شدهاست، خیلی اتفاقی کتابی به دستش میرسد. جملات ادیبانه و فیلسوفانه نویسنده پرتغالی کتاب رایموند را به فکر وامیدارد. او به ایستگاه قطار میرود، تا شاید بتواند کتاب را به دست صاحبش برساند، زیرا لای کتاب بلیطی به مقصد لیسبون پیدا کردهاست. رایموند صاحب کتاب را پیدا نمیکند، و خود بدون آن که قصد سفر داشتهباشد، با همان بلیط سوار قطار میشود. رایموند آنچنان مجذوب کتاب شده که میخواهد با سفر به لیسبون نویسنده را پیدا کرده، و از او درباره جملات تأملبرانگیز کتاب و اندیشهای که پشت جملات است، بپرسد.
رایموند در لیسبون خبردار میشود که آمادِئو نویسنده جوان کتاب چند دهه پیش درگذشتهاست. اما او از پا نمینشیند، و اطلاعات بیشتری درباره نویسنده و اطرافیانش به دست میآورد. فیلم با فلاشبکهای متعدد شرایط زندگی آمادئو را در اواخر دهه شصت و اوایل دهه هفتاد میلادی و دوران دیکتاتوری به تصویر میکشد.
آمادئو پزشکی جوان از خانوادهای متنفذ است. دوستان او تشکیلاتی سیاسی با هدف مبارزه با حکومت دیکتاتوری سالازار بهوجود آوردهاند، اما آمادئو هرچند فردی روشنفکر و آزادیخواه است، علاقهای به سیاست و درنتیجه همکاری مستقیم با جنبش ندارد. یک شب افسری را که در جریان تظاهرات مردمی مجروح شده، به کلینیک او میآورند.
آمادئو با حیرت تمام متوجه میشود مجروح همان سرگرد مِندیش از سران پلیس امنیت و سردسته بیرحم شکنجهگران است که به قصاب لیسبون شهرت دارد. تظاهرکنندگان بیرون کلینیک منتظرند که خبر مرگ قصاب را بشنوند. اما آمادئو بهعنوان یک پزشک فقط به وظیفهاش که نجات جان مجروح است، میاندیشد. مجروح نجات مییابد و همراهانش با آمبولانس او را میبرند. یکی از تظاهرکنندگان خشمگین به آمادئو نزدیک شده و به صورتش تف میاندازد.
آمادئو برای جبران کارش تقاضا میکند وارد تشکیلات سیاسی شود، و بدینترتیب کلینیک او مکانی برای ارتباطات جنبش میشود. بهتدریج بین آمادئو و استفانی زن جوانی که از سران جنبش است، و نقش صندوقچه اسرار جنبش را بازی میکند، ارتباطی عاطفی شکل میگیرد و همین باعث تحریک حسادت ژرژ میشود. ژرژ بهترین دوست آمادئو است و به او مدیون است، اما این مانع از بروز حسادت نمیشود. پلیس امنیت به جنبش نفوذ کرده، و اینک دربهدر دنبال استفانی است تا اسرار جنبش را به دست بیاورد. ژرژ حسود با این بهانه که اگر پلیس استفانی را پیدا کند، به تمام اسرار جنبش دست پیدا خواهدکرد، تلاش میکند او را بکشد، البته انگیزهاش بیشتر انتقامجویی است نه دلسوزی برای جنبش. آمادئو استفانی را از خطر نجات داده، و به خارج از کشور میفرستد.
رایموند با کشف اسرار آمادئو، و با مقایسه زندگی پوچ و بیهدف خود با زندگی سرشار از عشق و هدف آمادئو و دوستانش، به حال آنان غبطه میخورد.
فیلم روایتی قابلتأمل از زندگی فعالان سیاسی درگیر مبارزه با دیکتاتوری ارائه میکند. آنها جوانهایی آرمانگرا هستند که به خاطر هدفشان دشواری مبارزه را بر خود هموار کردهاند. آنان مثل عموم مردم زندگی میکنند، عاشق میشوند، نگران میشوند، حسادت میورزند، اما همچنان هدف خود را دنبال میکنند.
خاطره دوران دیکتاتوری چنان روح و روان جامعه را آزار داده، که کسی تمایل به صحبت درباره آن را ندارد. ژائو پیرمرد ساکن آسایشگاه که در دوران جوانی از دوستان آمادئو بوده، و از قربانیان شکنجه آن دوران است، حتی به نزدیکان خود هم از روزهای تاریک بازجویی و شکنجه چیزی نگفتهاست. آنروزها که قصاب لیسبون دربهدر دنبال استفانی میگشت، به ژائو رسید. مندیش بیرحم هر دو دست ژائو را که پیانیست ماهری بود، خرد کرد تا دیگر هیچ وقت نتواند پیانو بنوازد. اینک ژائو بیشتر اوقات دستانش را توی جیب کاپشنش پنهان میکند.
کاترینا که نوه مندیش شکنجهگر است، هرگز از نزدیکانش چیزی درباره جنایات پدربزرگ نشنیدهاست. زیرا کسی نمیخواهد از آن روزهای تلخ سخن بگوید. اینک او با خواندن کتاب آمادئو از این راز مگو خبردار شده، و آنچنان خجالتزده میشود که تصمیم به خودکشی میگیرد.
ژرژ بعد از برچیدهشدن بساط دیکتاتوری به زندگی عادی خود برمیگردد، و در همان داروخانهای که آمادئو به او هدیه دادهبود، به کارش ادامه میدهد. او هم تمایلی به حرف زدن درباره گذشته ندارد، اما هرشب چراغهای داروخانهاش را به یاد آمادئو تا صبح روشن میگذارد.
استفانی که به خارج از کشور فرار کرده، بعد از برچیدهشدن بساط دیکتاتوری سالازار تمایلی به بازگشت ندارد. او که خود را در مرگ ناگهانی آمادئو مقصر میداند، با زندگی در غربت و تدریس در دانشگاهی در همانجا گویی خود را در تبعید مجازات میکند.
اما نکته جالب ماجرا ارتباط بین آمادئو و قصاب لیسبون است. قصاب زندگی خود را مدیون این پزشک جوان است. او هرچند شکنجهگری بیرحم است، اما هنوز بهاصطلاح مرام حالیش میشود. آمادئو قصد دارد استفانی را که تحت تعقیب پلیس امنیت است، مخفیانه از پست بازرسی مرزی رد کرده، و به اسپانیا برساند. اما مأموران مرزی نزدیک است که راز او را کشف و استفانی را دستگیر کنند. آمادئو با مندیش تماس گرفته و از او میخواهد بابت دینی که به او دارد، کمکش کند. مندیش دینش را ادا میکند و استفانی از خطر نجات مییابد.
گوئی فیلم میخواهد پیچیدگی رفتار انسان را به تصویر بکشد. در یک سو ژرژ آرمانگرا و فعال سیاسی دین خود به نزدیکترین دوستش را فراموش کرده، و تلاش میکند برای ارضای حس حسادت خود نامزد سابقش را به قتل برساند. در سوی دیگر قصاب بیرحم و شکنجهگر مخوف فقط برای ادای دینش خواسته آمادئو را برآوردهمیکند. هم ژرژ آرمانگرا و هم مندیش شکنجهگر هردو به آمادئو مدیون هستند، اما رفتارشان در این میان دور از انتظار است. حتی یک شکنجهگر بیرحم هم ممکن است حداقل یکبار در عمرش حس لوتیگریش گل کند، و رفتاری درست داشتهباشد. و حتی یک آرمانگرا هم ممکن است گرفتار حسادت عاشقانه شده، و دوستی و فداکاری و دین به بهترین دوستش را فراموش کند. بهراستی انسان موجود عجیبی است.
رایموند با این سفر که همزمان جغرافیا را از سوئیس تا پرتغال و تاریخ را با بازگشتی به چهل سال قبل درمینوردد، درواقع به درکی جدید از زندگی و معنای آن میرسد. او با مقایسه کشور خود با شرایط جامعهای که آمادئوی شاعر در آن زندگی کرده، میاندیشد که در سوئیس قرنهاست که انقلاب نشده و آرامش جامعه خدشهدار نگشتهاست. گویی رفاهی که در سایه این آرامش ایجاد شده، در ترویج تفکر پوچی و بیهدفی که رایموند گرفتار آن است، مقصر قلمداد میشود.
رایموند با این سفر درمییابد که فاصله دیکتاتوری و آزادی چندان هم زیاد نیست. کافی است با سفری کوتاه در جغرافیا و با یک قطار به شهری برسید که هنوز آثار زخم دیکتاتوری را با خود دارد، و آن را در جیب کاپشنش پنهان میکند. دیکتاتوری و خشونت پلیسی پدیدهای متعلق به قرون گذشته یا آن سر دنیا نیست، به بیان دیگر جوامع بشری همواره در معرض خطر بازگشت این بیماری هستند.
دو اتفاق خاص در فیلم نقشی کلیدی دارند: رسیدن کتاب به دست رایموند که کنجکاوی فیلسوفانه او را تحریک میکند، و شکستن عینکش در اولین روزهای اقامت در لیسبون که او را وادار میکند عینک جدیدی تهیه کند. رایموند باید دنیا را با عینک جدیدی ببیند و روابطش را بازشناسی کند، و به درک جدیدی برسد. همانگونه که چشمپزشک به او میگوید مدتی طول خواهدکشید تا به عینک جدیدش عادت کند. تعویض عینک درواقع نشان عوض شدن دید رایموند و رسیدن به درکی جدید از جهان پیرامونش است.
در پایان فیلم ماریانا خواهرزاده ژائو که شعف رایموند را از کشف ماجرای آمادئو میبیند و متوجه دلزدگی او از زندگی پوچ و بیهدفش در برن میشود، به او پیشنهاد میکند لیسبون را برای اقامت و گذراندن بقیه زندگیاش انتخاب کند. گویی اقامت در لیسبون که محل زندگی آمادئو بوده، میتواند به رایموند کمک کند که او را و فلسفه شاعرانهاش را بهتر درک کند، و از چنگال پوچی و بیهدفی نجات یابد.
داستانی که فیلم روایت میکند، بسیار متأثر از تفکر فلسفی نویسنده است. رفاه مفرط میتواند نوعی از پوچی و بیهدفی را به زندگی انسان تزریق کند، او باید برای درک بهتر معنای زندگی سفر کند، و آرامش را در جامعهای جستجو کند که هنوز رنگ و بویی از زندگی هدفمند و مبارزه آرمانگرایانه دارد. سفر با قطار و رسیدن به شهری که نقطه پایانی خط آهن است، گویی نوعی برداشت هنرمندانه از داستان کوتاه سفر به گمسک اثر فریتس اورتمان است. قهرمان داستان از کودکی به خط آهنی که از شهر محل سکونتش میگذرد، توجه خاص دارد، و شنیدهاست که نقطه پایانی این خط آهن که مقصد همه قطارها است، شهری است در دوردست به نام گمسک. او آرزو دارد روزی به گمسک که همان ناکجاآباد گمشده آدمی است، برود و باقی عمرش را در آن شهر زندگی کند. با این تفاوت که آنجا طرف مقابل قهرمان داستان که همسر اوست، با ظرافت تمام مانع رسیدن او به گمسک میشود، اما در این داستان، ماریانا خود به رایموند پیشنهاد میکند که برای نجات از پوچی و بیهدفی زندگیش در لیسبون یا همان گمسک اقامت کند و ناکجاآباد گمشدهاش را در همین شهر جستجو کند.
فیلم قطار شبانه لیسبون در ظاهر روایت سفری در جغرافیا، و حتی در قدمی فراتر سفری در تاریخ است؛ اما درواقع سفری در عالم درون انسان و مکاشفهای فیلسوفانه است.
——————————
* – این یادداشت در سایت دیدار نیوز منتشر شدهاست.
دستهها: فیلم، رمان و ادبیات