شاید “او” هم بخواند
اسمش را نمیگویم نه به این علت که از او گلایهای، یا از بردن نامش واهمهای دارم؛ و یا این که او از جاری گشتن نامش بر زبان همچو منی، خشمگین و دلآزرده میشود! فقط میخواهم کسی آدرس این نوشته را به او ندهد، و خودش اگر جُست و یافت، بخواند! همین.
اواخر شهریور سال ۱۳۴۹ بود. بنا بود چندروز دیگر و با شروع سال تحصیلی، من کلاس ششم دبستان را شروع کنم. آخرین سالی بود که میتوانستم در زادگاهم روستای زیبا و سرسبز مارکان مدرسه بروم. زیرا سال بعد باید برای تحصیل در دبیرستان به شهر میرفتم.
آنروزها آمدن یک معلم جدید، خبری مهم برای مردم مارکان بود، حتی برای خانوادههایی که کودکی دبستانی نداشتند. معلم جدیدی آمدهبود و همهجا صحبت از او بود: جوانی سی و دو سه ساله، لاغر اندام و با قدی متوسط و سیمایی عبوس و گرفته. به نظر میآمد معلمی سختگیر، جدی و بداخلاق است، با لباسهایی نهچندان گرانقیمت اما بسیار مرتب و تمیز، که نشان از انضباط و نظم خاص او داشت.
با شروع سال تحصیلی، معلوم شد این معلم جدید بناست معلم کلاس پنجمیها و ششمیها باشد. آن سالها در مدرسه ما تعداد دانشآموزان کم بود، و بچههای دو سال متوالی در یک اتاق جمع میشدند. معلم نصف ساعت به هرگروه درس میداد. آقامعلم را قبل از شروع کلاس در حیاط کوچک مدرسه دیدم. چهره گرفته و مغمومش نشان از اندوهی پنهان داشت. نمیدانم، شاید غم غربت بود و اندوه دوری از یار و دیار؛ یا نوعی افسردگی و درونگرایی.
خودمان را آماده کردهبودیم تا با معلم عبوس و سختگیرمان آشنا شویم. وقتی وارد کلاس شد، با فرمان مبصر همه “برپا” شدیم و سپس سرجای خودمان نشستیم، همه بچهها به سیمای او خیره شدهبودند. انگار میخواستند از صورتش اسرار او را بخوانند و خودشان را برای شرایط جدیدی که برایشان پیش آمدهبود، آماده کنند. آقامعلم همین که وارد کلاس شد و خود را روبهروی بچهها دید، بیاختیار لبخند زد و با لحنی سرشار از محبت و صمیمیت شروع به صحبت کرد.
حیرت کردم. راستش همه بچهها مات و مبهوت بودند. آن قیافه غمزده و افسرده کجا و این همه شور و نشاط و مهربانی کجا! انگار کلاس کوچک و محقر ما محیطی جادویی بود که بهناگهان و با اکسیری شفابخش، وضع موجود را به وضع مطلوب تغییر میداد و آنچه را که آرزویش را داشتیم، برآورده میساخت!
آقامعلم روزهای دیگر هم اینگونه بود. از در کلاس که وارد میشد، با دیدن بچهها انگار تمام غصهها و غم غربت را فراموش میکرد، آدم دیگری میشد و با سیمایی پر از گل لبخند، ساعتهای درس آنروزها را به بهترین و ماندنیترین خاطرات بچهها تبدیل میکرد. درس میداد، خاطره میگفت، داستانسرایی میکرد، شعر میخواند، تشویق میکرد و با جادوی کلام شیرینش، روح مخاطبان کوچکش را تسخیر میکرد.
آقا معلم همه بچهها را با اسم کوچکشان صدا میزد، همه را دوست داشت و با همه آشنا بود. ضعفها و تواناییهای همه بچهها را کشف کردهبود. نگران بچههایی بود که خانوادههایشان امکانات مالی کافی ندارند. او هیچکس را تحقیر نمیکرد و مراقب بود کسی از کلامش نرنجد.
یادم میآید یکروز، یکی از بچههای کلاس پنجمی بیمار شده و همراه پدرش به شهر رفتهبود. پدر او کارگر کارگاه پدرم بود. آقا معلم از وضعیت شاگردش اظهار نگرانی کرد و چندجملهای گفت. بعد رو به من کرد و پرسید:
– ناصر! تو مطمئنی پدرت حقوق کافی به پدر او میدهد؟
با خجالت سرم را پایین انداختم. میدانستم که پدر بسیار مراقب همکارانش است و نمیگذارد کسی دچار مشکل شود. اما آنروز قدری شرمگین شدم. در واقع لحن سؤال آقامعلم چنین احساسی را به من تحمیل کرد. اما او مهربانتر از این حرفها بود که از شاگرد کوچکش دلجویی نکند.
روزی دیگر، یکی از بچهها را تشویق کرد و گفت اگر پول داشتم یک هواپیما به تو هدیه میدادم! یقین دارم که این حرف او تعارفی بیپایه نبود. او زندگیش را پای بچههای کلاسش گذاشته بود، هواپیما که قابل این حرفها را نداشت!
آقامعلم به همه درسها بها میداد: تاریخ، جغرافیا، علوم، ادبیات، ریاضیات و …. اما توجه خاصی به کلاس انشا داشت. میپنداشت انشانویسی ذهن بچهها را به جستجو و تلاش وامیدارد و دریچهای به سوی دنیایی بزرگ به رویشان میگشاید. در همه ساعتهای درس، او مهربان و باگذشت بود. اما سر کلاس انشا قدری سختگیرتر میشد و کوتاهی و کمتوجهی را تحمل نمیکرد.
یکروز در کلاس انشا مرا پای تخته فراخواند، و دستور داد تخته را پاک کنم. سپس گفت میخواهم همینجا و روی تخته انشا بنویسی! وحشت کردم: انشانویسی پای تخته و جلو چشم همه؟! حسّی که تا آن موقع تجربهاش نکرده بودم. اما او یادم دادهبود که خودم را نبازم. گوشه راست بالای تخته را نشان داد که موضوع انشا را بنویسم: خاطرات یک زندانی!
آنروزها هنوز تلویزیون به سرزمین ما نیامدهبود. سینما هم جایی در سبد مصرفی خانوارها نداشت. کتابخانه عمومی هم برایمان چیزی دور از دسترس بود. به همین دلیل اطلاعات من از زندان متکی به مختصر شنیدهها از خود آقامعلم و کتابها و مجلات کمتعدادی بود که خواندهبودم: زندان باستیل که انقلابیون فرانسه به آن حمله کردهبودند، و زندان ترسناکی که ادموند دانتس یا همان کنت مونت کریستو در آن گیر افتادهبود.
اما آقا معلم دوستداشتنیمان برای من و همکلاسیهایم فضایی ساختهبود که با اعتماد به نفس حرفمان را بزنیم!
لحظهای کوتاه به فکر فرو رفتم و سپس شروع کردم: یک، دو، سه، چهار، پنج، عقبگرد! زندانی در سلول کوچکش قدم میزند و به روزهایی میاندیشد که در کنار خانوادهاش بود. کاش میتوانست پرواز کند و خود را به کودک دلبندش برساند، کاش میتوانست کادویی ارزنده برایش بخرد! کاش زندانی در کار نبود یا دیوارش این قدر بلند نبود! کاش سلول قدری بزرگتر بود، کاش …
آن روز آن انشای سخت را نوشتم و تخته را پر کردم. اما حتی امروز که سالها از آن دوران میگذرد و من مرد گندهای شدهام، هنوز جرأت این را که پای تخته بایستم و جلو چشم همگان انشا بنویسم، ندارم! راستی این آقامعلم با ما چه کردهبود؟! آیا درسش زمزمه محبت بود و کلامش جادوی اعتماد به نفس؟ هرچه بود، وقتی کنارش بودیم، خودمان را باور میکردیم و درعینحال تشنگیمان برای دانستن شدت میگرفت. یاد میگرفتیم که دانستنیها فقط در کتابهای بیشماری که در کتابخانهها انتظارمان را میکشند، نیست. گاه لازم است چشممان را بر واقعیتهای پیرامون خود بگشاییم و به دردها و رنجهای بیکران مردمان زمان خود بیندیشیم. گاه لازم است پرنده خیال خود را آزاد کنیم تا در آسمانی بیانتها پرواز کند و به ناکجاآباد برسد. ناکجاآبادی که در آن فقر و تنگدستی بیداد نمیکند؛ و ستمگران بر مردمان بیپناه ستم روا نمیدارند.
یادم میآید یکبار مرا تنبیه کرد! من و پسرکی دیگر که رقیب درسی هم و شاگرد اول و دوم کلاسمان محسوب میشدیم، کنار هم نشسته بودیم. آقامعلم گرم صحبت بود، پسرک از من چیزی پرسید و برای لحظهای کوتاه به طرف هم برگشتیم. آقامعلم سررسید. دستش را بین صورت ما دوتا گرفت، با کف دست سیلی ملایمی به صورت او و با پشت دست به صورت من نواخت. سیلی که نه، نوازشی پر از مهر و صفا بود، و تنبیهی که لذتش را هرگز فراموش نکردهام.
آن سال، همه بچههای کلاس در امتحان نهایی آخر دبستان درخشیدند. کلاس ششمیها بنابود دبیرستان بروند و کلاس پنجمیها آماده رفتن به مدرسه راهنمایی میشدند، اولین دوره مدرسه راهنمایی. ضعیفترین دانشآموز کلاس معدلش در امتحان نهایی نزدیک هفده شدهبود! آن هم در شرایطی که آن سالها مرسوم بود که خیلی سخت نمره میدادند، بهویژه در امتحان نهایی منطقه! حتماً مسؤولان منطقه مشکوک شدهبودند که بچههای مدرسه صائب مارکان همه دوپینگ کردهاند! البته حق هم داشتند! فرقی بین بچههای هیچ یک از مدارس منطقه نبود. همهچیز زیر سر آقامعلم بود. به قول معروف در مدارس دیگر، بچهها همان بچهها بودند، اما آقامعلم همان آقامعلم نبود!(۱)
از این راه دور، بوسه بر دستان پرمهرش میزنم و در مقابل شخصیت والای او تعظیم میکنم.
————————————————–
۱ – اشاره به جملهای منسوب به شاه اسماعیل صفوی خطاب به شاه عثمانی وقتی که خواست با شمشیر شاه اسماعیل زخمی بر لوله توپ وارد کند و نتوانست: “شمشیر همان شمشیر است، اما بازو همان بازو نیست!”
*****
تکمله
این نوشته در روزنامه جهان اقتصاد شماره ۱۰ – ۲ – ۹۴ و به مناسبت روز معلم به چاپ رسید و سه روز بعد از آن …
ناباورانه خبردار شدم معلم محبوب و ارجمندم، جناب هوشنگ فیوضی که برای من همیشه “او” خواهدبود، به رحمت خدا رفتهاند. برای ایشان غفران الهی و برای بازماندگانشان مخصوصاً امیرخان فیوضی که یادگار آن عزیز هستند، صبر و بردباری آرزو می کنم.
دستهها: یادها و یادنوشتهها
با سلام
بی مقدمه شروع میکنم
هنوز خودم مطلبتون رو نخوندم که نظر بدم و جسارت اینکار را هم ندارم فقط بینهایت سپاسگزارتان هستم بینهایت .
من حتما شایدتان را به حتما میرسانم
حتما برای او میخوانم
حتما
امیرخان
خبر فوت معلم عزیز و بزرگوارم جناب هوشنگ فیوضی، خبری بسیار ناگوار بود. او به من یاد داد که باید نگران حال و روز اقشار ضعیف تر باشم . به من یاد داد که در مقابل سختی هایی که مردمان وطنمان تحمل می کنند، بی تفاوت نباشم. او یکی از بهترین و تأثیرگذارترین معلمان زندگی من بود. هرچند همیشه از این نعمت بزرگ برخوردار بودم که محضر معلمان و استادان گرانقدری را تجربه کنم،و از اندوخته ارزشمند علم و ادبشان بهره گیرم، اما برای من “او” جایگاهی خاص داشته و خواهدداشت، جایگاهی منحصر به فرد و مخصوص آن عزیز.
امیدوارم شما که یادگار آن معلم مهربان و بزرگ هستید، همیشه در پناه حضرت حق شاد و سربلند باشید.
جناب ذاکری منظور من سبک نگارش شما بود که نزدیک به آن مرحوم بود ولی خوب شما هم به نکته جالبی اشاره کردید قطعا مارکان وجود دارد و فرهیخته ای چون شما زاده آن و البته ماکوندو هم وجود دارد ولی من که حوصله پیدا کردنش رو توی گوگل ندارم آقای مارکز هم که از اون دنیا دیگه آنتن نمیده.
متن جالبی بود ،”واقع گرائی جادوئی ” به نوعی نزدیک به داستان کوتاه های مارکز – خدا روح گابریل گارسیا مارکز رو شاد کنه
جناب اسماعیل خان شکری
با سپاس از توجه شما. شاید توجه شما به این نکته جلب شده که اسم مکان در این یادداشت “مارکان” شباهت خاصی با “ماکوندو”ی جادویی مرحوم مارکز در “صد سال تنهایی” دارد!
مارکان یک مکان واقعی است وبه لطف امکاناتی که google map در اختیارمان گذاشته است، اگر شما مختصات (۴۵٫۲۵۸۰۲۱و۳۸٫۸۴۹۱۸۸)به آن بدهید، مکان واقعی کلاس مورد نظر را در محوطه مدرسه در روستای مارکان به شما نشان می دهد!
اما مرحوم مارکزعمرا بتواند مختصات ماکوندو را به شما لو بدهد!
بسیار زیبا،دقت زیادی در نکات ریز و درشت ماجرا کرده اید و با بیان جذابتان بگونه صحنه آرایی کرده اید که آدم فکر میکند خودش تو اون خاطره هست.
فقط بنظرم اشکال نداشت که اسم آقا معلم هم عنوان میشد.
زنده باشید.
با اجازه حسن آقا پیام ایشان را قدری ویرایش کردم تا خواندنش برای سایر دوستان روانتر شود. امیدوارم جسارت منو ببخشند.
مبتلا گشتم در این بند و بلا / کوشش آن حق گذاران یاد باد
گر که صد رود است از چشمم روان / زنده رود باغداران یاد باد
جناب ذاکری گرانقدر، سلام
متن جذاب و پراحساسی بود که از خوندن ش لذت بردم.
در بین بخش های مختلف متن، انشا نوشتن پای تخته، خیلی جالب بود. مثالی که نشون میده حتی با کمترین امکانات ممکن هم، میشه خلاقیت هایی برای بهبود اعتماد به نفس دانش آموزان انجام داد.
پایدارو پاینده باشید:)
با سلام و احترام نوشته خوب و آموزنده ایست امید که ایشان زنده و سلامت باشند و شما هم الگوی خوبی مانند ایشان را قدر بدانید و یاد و رویه ایشان را با عمل و کمال خوب خودتان ترویج نمائید و قدر نهید. ارادتمند شما برادر کوچکتان