عالمان بی‌عمل و زنبوران بی‌عسل

خاطره‌ای از سالیان گذشته نقل می‌کنم که چگونه مشت عالمی بی‌عمل پیش روی من باز شد. شاید بیان چنین خاطره‌ای آن هم در ایامی که ویژه بزرگداشت مقام شامخ معلم است، قدری دل‌آزار به نظر برسد. اما اگر حوصله کنید، شما هم با من همعقیده خواهیدشد که نوشتن و خواندن چنین خاطره‌ای به زحمتش می ارزید.
بی‌تردید خیلی از شما تجربه برخورد با عالمان بی‌عمل را داشته‌اید، کسانی که زبان به نصیحت‌گویی دیگران می‌گشایند و درافشانی می‌کنند، اما در مقام عمل، خود به این شعارها توجهی نمی‌کنند. واعظان غیرمتعظ، عالمان بی‌عمل و توبه‌فرمایانی که خود اهل‌توبه نیستند، عنوان‌هایی است که پیشینیان ما به چنین دلاورانی داده‌اند.
شوربختانه جامعه ما طی چندده سال گذشته در مسیری پیش رفته که نه‌تنها حنای چنین سخنورانی در پیشگاه مردم رنگ نباخته و بی‌خاصیت نشده، بل با به‌کارگیری قدرت و مکنت و نفوذشان، جایگاهشان را هرروز بیش از پیش مستحکم‌تر کرده‌اند، و اینک با اعتماد به نفس بیشتر مخاطبان خود را نصیحت به بازگشت و پیاده شدن از اسب لجاجت می‌کنند.
اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۳ بود. آن زمان من مسؤولیتی در یک دانشکده داشتم. گروهی از دانشجویان نشستی چندساعته راه انداخته، و استاد محترمی را که سخنوری نامی است و خیلی‌هایتان او را می‌شناسید، دعوت کرده‌بودند. استاد در کسوت معلم اخلاق لب به سخن گشود و در فضیلت عبادت و معنویت نکاتی ظریف و جالب مطرح کرد؛ و از حق نگذریم، مطالبی جالب و قابل‌تأمل عرضه داشت.
ساعتی از آغاز سخنرانی استاد دلاور نگذشته‌بود که مجری جوان برنامه از کنار سن به میز حضرت استاد نزدیک شد و یادداشتی به دست آن بزرگ داد. نزدیک وقت اذان ظهر بود و مجری می‌خواست به‌گونه‌ای نشست را قبل از اذان تمام کند که برنامه‌های بعدی هم از قلم نیفتند. استاد یادداشت را خواند و لختی درنگ فرمود. سپس با حالتی برافروخته گفت:
– به من تذکر دادند که وقتم تمام است! من هم مرخص می‌شوم. خدا نگهدار!
استاد باشتاب از روی صندلی بلند شد و به حالت قهر از سالن بیرون رفت! شاید مجری جوان برنامه که تجربه کافی نداشت، برخورد خوبی نکرد. بالاخره استاد محترم مهمان بود و با دعوت برگزارکنندگان مراسم به تهران آمده‌بود و باید رعایت احترام ایشان می‌شد. اما به هر تقدیر این مجری جوان مرتکب جنایتی عظیم و غیرقابل بخشش نشده‌بود!
با رفتن استاد لحظاتی اختلال در مراسم پیش آمد، و مجری با سرعت پشت تریبون قرار گرفته و با اعلام برنامه بعدی، به‌اصطلاح لاپوشانی کرد. من ازیک‌سو از رفتار خشن این استاد دلاور برآشفته شدم، و از سوی دیگر فکر می‌کردم شأن میهمان حتی اگر بی‌ملاحظه و متکبر باشد، باید حفظ شود. به همین دلیل بلند شده، و دنبال استاد روانه شدم تا حداقل با مشایعت ایشان و ادای احترام، بی‌ملاحظگی مجری جوان را جبران کنم. هرچه باشد، من معاون مجموعه بودم و نمی‌توانستم کنار بنشینم.
وقتی از ساختمان خارج شدم، دیدم استاد در محوطه ایستاده و منتظر ماشین است. گویا بنا بود ایشان طبق برنامه تا بعد از مراسم نماز جماعت و صرف ناهار در دانشکده حاضر باشند و به همین دلیل راننده‌شان را مرخص فرموده بودند تا سر ساعت دنبالشان بیاید، و حالا مجدداً احضارش کرده‌بودند. ادب حکم می‌کرد که از ایشان دلجویی کنم. جلو رفتم و سر صحبت را باز کردم و با ملایمت و فروتنی از ایشان بابت “گستاخی و رفتار نسنجیده جوان‌ها” پوزش خواستم. جوابش تکان‌دهنده بود:
– من که مشکلی ندارم. آن‌ها مشکل پیدا کردند، و بروند حلش کنند.
منظور استاد دلاور اخلاق این بود که با کاری که کرد، یعنی بدون خداحافظی سالن را ترک کردن، آبروی طرف مقابل رفت و باید پاسخ حضار را بدهد که چرا به چنین شخصیت فرزانه‌ای جسارت شده‌است! باز صبورانه به روی خودم نیاوردم، و به صحبت با ایشان ادامه دادم. ترغیبش کردم که برگردد و طبق برنامه تا زمان صرف ناهار در دانشکده بماند، و از “خیر و برکتش” ما را محروم نفرماید! هرچه باشد مهمان بود و من به خودم اجازه نمی‌دادم، با ادبیات خودش با ایشان به‌اصطلاح گفتمان کنم.
استاد کم‌کم از اسب لجاجت پیاده شد، و با باز شدن اخم‌هایش فهمیدم خودش هم متوجه اشتباهش شده‌است و فهمیده که باید صبورانه و به‌دور از شتابزدگی موضع می‌گرفت. احساس می‌کردم دلش می‌خواهد برگردد، و در جمع بیریای بچه‌ها حاضر شود. هرچند از اسب لجاجت پیاده شده‌بود، اما قاطر چموش غرور رهایش نمی‌کرد، و اجازه برگشتن به او نمی‎داد!
دیدم که با این همه غرور، برگشتن به مراسم برایش خیلی سخت است، راننده‌اش هم خیلی طول می کشید که برسد. پیرمرد همچنان سرپا در محوطه ایستاده‌بود و از فرط خستگی این پا و آن پا می‌شد! به یکی از نگهبان‌ها اشاره کردم که راننده دانشکده را سریع احضار کند. سوئیچ ماشینم را به او دادم و گفتم حاج‌آقا را با احترام ببرد و برساند. فکر کردم رساندن میهمان با ماشین قسمت نقلیه دون شأن ایشان باشد. از استاد دلاور خداحافظی کرده، و راهی‌اش کردم و به سالن مراسم برگشتم.
در راه بازگشت به این نکته فکر می‌کردم که بعضی انسان‌ها چقدر کم‌ظرفیتند. یاد داستانی از گلستان افتادم که پهلوانی که طاقت یک‌صدمن سنگ را داشت، اما طاقت دوکلمه توهین‌آمیز را نداشت که به قول سعدی فلان او را دشنام داده‌بود! با خود می‌اندیشیدم چگونه کسانی که بر محراب و منبر چنین جلوه می‌کنند، و از گذشت و بخشش و مدارا و بزرگواری سخن می‌گویند، اما خودشان یک برخورد نسنجیده جوانی خام را تحمل برنمی‌آورند، و چنین کودکانه برمی‌آشوبند!
نیم‌ساعت بعد راننده برگشت و با شرمساری گفت در راه برگشت تصادف کرده، و هردو در طرف راست ماشین اینجانب مرخص شده‌اند! خندیدم و با خود گفتم استاد دلاوری که تا این‌حد مایه خیر و برکت است که جلوس چنددقیقه ای او ماشین مرا از حیز انتفاع می‌اندازد، ببین سر ماشین خودش که تمام وقت در خدمت اوست، چه بلاها که نمی‌آورد!
آن روز گذشت.
آن مراسم به خیر و خوشی تمام شد.
آن جوان‌های دانشجو همه فارغ‌التحصیل شدند، و رفتند پی زندگی‌شان.
آن ماشین تعمیر شد و سال‌ها بعد به فروش رسید.
آن راننده بازنشسته شد و حالا شاید یادش نیست که ماشین مرا کجا برده‌بود.
اما …،
خاطره برخورد نسنجیده و شتابزده آن استاد یگانه، آن حکیم فرزانه، آن شایسته پرشکوه‌ترین مراسم نکوداشت جانانه، آن مدعی تخلق به اخلاق پیامبران، آن تکیه‌زننده بر سریر سروران، آن برتری‌جوینده بر خیل بی‌خبران، آن عالم بی‌عمل و آن زنبور بی‌عسل هنوز فراموشم نشده‌است.
وقتی این حکایت یادم می آید، یا آن استاد دلاور سخنی جدید می‌سراید، و دروازه کاخ بلند حکمت می‌گشاید، یا از سر بزرگواری مخاطبانش را به کوتاه آمدن و بردباری و خودشکنی راه می‌نماید، یاد این شعر زیبای همشهری او خواجه حافظ می‌افتم که:
واعظان کاین جلوه بر محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند، آن کار دیگر می‌کنند!
مشکلی دارم، ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه‌فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند؟!

guest
2 Comments
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
سیما
سیما
10 سال قبل

با سلام
خاطره جالبی بود و به قول خودتان ارزش خواندنشو داشت.
اما چرا این قدر اصرار دارید که اسم طرفو نگید؟ این کار چه فرقی دارد با کار اون آقا که لیست مفسدان رو توی جیبش گذاشته بود و نشون نمی داد؟!

نقل مطالب سایت با ذکر منبع آزاد است.