دخترکی با پیرهن گل‌منگلی *

چندروزی بود که بانوی سالخورده حال مساعدی نداشت. تنگی نفس و سرفه‌های گاه و بیگاهش زیاد شده‌بودند. انگار داروهایی که دکتر تجویز کرده‌بود، بی‌تأثیر بودند. بانو از پسر بزرگش خواسته‌بود پزشک دیگری برای معاینه‌اش خبر کند. امروز عصر بنا بود پزشک به دیدار بانو بیاید.
چندماه پیش، شریک زندگی بانو خیلی غیرمنتظره او را ترک کرد. آن‌ها شصت‌وشش هفت سال در کنار هم زندگی کرده‌بودند. پیرمرد هم حال‌وروز خوبی نداشت، اما رفتنش خیلی ناگهانی بود. بانوی صبور در زندگی طولانی خود سختی‌های زیادی دیده‌بود، اما با رفتن پیرمرد بیش از پیش احساس تنهایی و غربت می‌کرد. گاه بی‌هیچ مقدمه و دلیلی با پسرش که خود را وقف او کرده‌بود، جروبحث می‌کرد. انگار مثل یک کودک بهانه‌جو شده‌بود.
بانوی پیر از این‌که روزی چنان از پا دربیاید که زمینگیر شود و باری بر دوش دیگران باشد، به شدت نگران بود. سال‌ها بود که به دلیل بیماری طولانی پذیرفته‌بود به کارهای خانه کمتر بپردازد. اما معمولاً با انجام کارهای کوچک، پسرش را همراهی می‌کرد. گاه ظرف‌ها را می‌شست، گاه در پختن غذا کمک می‌کرد. او پذیرفته‌بود که کناری بایستد و به پسرش تکیه کند. اما قبول این که زمینگیر بشود و برای کوچکترین کارهایش نیازمند کمک باشد، برایش خیلی سخت بود.
او حال و روز پرنده‌ای را داشت که پرهایش را چیده‌بودند. به همین راضی بود که قدمی بزند و با آرزوی پرواز خود را سرگرم کند. اما دیگر طاقت قفس را نداشت. بارها به پسرش گفته‌بود اگر روزی برسد که نتواند از بسترش بلند شود و به کارهای خودش برسد، یقین دارد که آن‌روز را به شب نخواهدرساند. پسر با شنیدن حرف‌های مادر، دلش می‌لرزید، اما سعی می‌کرد موضوع را جدی نگیرد.
بانو چندروزی بود که یک‌بار دیگر نام شمسی ورد زبانش شده‌بود. شمسی دخترک دوست‌داشتنی بانو بود که نزدیک شصت‌سال از مرگش می‌گذشت. کسی نمی‌دانست که بانو هیچ‌گاه شمسی را فراموش نکرده‌است. داغ شمسی بر دل زخم‌خورده بانو، همیشه تازه بود. اما این چندروزه طور دیگری از دخترکش حرف می‌زد. انگار او را در رویاهایش دیده‌بود.
پسر کوچک‌تر بانو که در شهری دور زندگی می‌کرد، از چندروز پیش خبر داده‌بود که می‌خواهد به دیدار مادر بیاید. اما بانو نمی‌پذیرفت. برف سنگین و زمستان سرد مسافرت را بسیار دشوار کرده‌بود. بانو نگران بود و اصرار داشت پسرش تا بهتر شدن هوا از خیر سفر بگذرد. او تأکید کرده‌بود خبر بیماری اخیرش را هم به پسر ندهند تا در فصل سرما گرفتار جاده‌های سرد نشود.
دیروز پسر کوچک‌تر تلفنی با بانو صحبت کرده‌بود. بانو سعی کرده‌بود توجه پسرش به نفس نفس زدن مادر جلب نشود.
*******
پزشک سر ساعت به عیادت بانو آمد. بانو به سختی نفس می‌کشید. پزشک معتقد بود شرایط عمومی بیمار چندان رضایت‌بخش نیست و بهتر است برای انجام معاینات دقیق‌تر و عکس‌برداری به بیمارستان منتقل شود، و حتی درصورت لزوم بستری شود.
بیماری بانو در گذشته بارها تشدیدشده، و بهبودی نسبی یافته‌بود. او سال‌های طولانی بود که با بیماری می‌جنگید. اما حسی درونی به بانو می‌گفت که این‌بار شرایط مثل گذشته نیست. شاید آمدن شمسی کوچولو بعد از این‌همه‌سال، او را به این فکر انداخته‌بود.
بانوی سالخورده حال و روز قهرمانی را داشت که با سرسختی تمام در مقابل ضربات چپ و راست حریف قدرتمندش مقاومت کرده، اما اینک تاب و توانش را از دست داده و در گوشه رینگ به‌دام افتاده‌است. او می‌دانست دیر یا زود زانوانش تاب سنگینی بدن نحیفش را نخواهندآورد. اما با سرسختی مقاومت می‌کرد و حاضر به زانو زدن و زمینگیرشدن نبود.
آمبولانس دم در خانه منتظر بود. بانو آماده رفتن شد. پسر جلو آمد تا مادر پیر را کول کند و از پله‌ها پایین ببرد. اما بانو مثل همیشه نپذیرفت. با همان مهربانی همیشگی دست پسر را کنار زد و آرام به سوی پله‌ها روانه شد. بانو خیلی دلش می‌خواست برگردد و یک‌بار دیگر پشت سرش را تماشا کند و خاطرات خود را مرور کند. اما در مقابل این خواسته‌دلش مقاومت کرد؛ می‌خواست از همه‌چیز دل بکند و سبکبار و آرام به سوی تقدیرش برود.
بانو با احتیاط از پله‌ها پایین رفت، درحالی‌که پسر در همان نزدیکی مواظبش بود. دقایقی بعد با کمک پسرش توانست سوار آمبولانس شده، و بر روی تخت مخصوص بیارامد. آرامشی مطبوع سراغش آمده‌بود. تا این‌جای کار نگذاشته‌بود سنگینی بدن نحیفش بر دوش کسی بیفتد.
چندساعت بعد با تشخیص پزشکان قرار شد بانو در بخش مراقبت‌های ویژه بستری شود. پرستارها دور و بر تخت جمع شده‌بودند. یکی داشت سرم بانو را به بازویش وصل می‌کرد. یکی دیگر ملافه و پتو را مرتب می‌کرد و سومی تلاش می‌کرد دستگاه‌ها را به کار بیندازد.
نیم‌ساعت پیش و در سالن اورژانس، باز همان بیقراری و بیحوصلگی سراغش آمده‌بود تا بهانه‌جویی کند. اما این‌جا و روی تخت، با آرامش و وقاری خاص دراز کشیده‌بود. بانو به پاهایش و به زانوان خسته‌اش می‌اندیشید؛ زانوانی که دیگر تاب و توانی برایشان نمانده‌بود. سرم و حسگرهایی را که به بدنش وصل شده‌بود، مثل بندها و زنجیرهایی می‌دید که او را به این دنیای فانی بسته‌اند.
ساعت‌ها گذشت. بانو با همه سرسختی و تسلیم‌ناپذیریش، این‌بار در مقابل حریف توانمند خود، شکست را پذیرفته‌بود. داور بی‌رحم زندگی کنار بدن نحیف و خسته بانو ایستاده، و شمارش معکوس را آغاز کرده‌بود، تا دست حریف را به‌عنوان پیروز میدان بالا ببرد: … نه، … هشت، … هفت ….
بانو یارای مقاومت نداشت. احساس می‌کرد این شکست چقدر برای او مطبوع و دلچسب است و چه آرامش دل‌انگیزی به او هدیه می‌کند. او لحظه به لحظه از دنیای خاکی کنده می‌شد و آرامش بیشتری حس می‌کرد. گویی دردها و ناراحتی‌های زیادی که طی سالیان طولانی تحملشان کرده‌بود، به نقطه پایان نزدیک می‌شدند.
حس عجیبی به او دست داده‌بود. دیگر در زانوانش احساس ناتوانی نمی‌کرد. انگار یک‌بار دیگر به دوران کودکی بازگشته‌بود: دخترکی شاد و خوشبخت که روزش را با جست و خیز و بازی‌های کودکانه به شب می‌رساند، و دوست داشت عروسکش هم مثل او پیراهنی با رنگ‌های شاد به تن کند؛ دخترکی با پیراهن گل‌منگلی.
*******
خانه پدری دخترک حیاطی بزرگ داشت. دختر هر روز با بازی‌های کودکانه با خواهرها و دخترعمویش سرگرم می‌شد. آن‌ها اجازه نداشتند از در خانه بیرون بروند. اما حیاط به اندازه کافی بزرگ بود که آن‌ها را سرگرم کند. یک‌روز دخترک پیراهن گل‌منگلی همراه خواهرش به در حیاط نزدیک شدند تا از سر کنجکاوی کوچه را تماشا کنند، و از بدشانسی همان لحظه عموجان هم سررسید. تنبیه آن‌روز، دخترک را متوجه جدی بودن قوانین و مقررات خانه کرد.
هرسال با فرا رسیدن تابستان، پدر گله گوسفندانش را راهی منطقه‌ای ییلاقی در دامنه کوهستان می‌کرد و خود نیز گه‌گاه چندروزی به آن‌جا سر می‌زد. یکی از شیرین‌ترین خاطرات کودکی دخترک همان‌روزهایی بود که یک‌بار همراه با پدر به دامنه کوهستان رفته‌بود.
دختر در عالم کودکی خود را خوشبخت‌ترین دختر دنیا می‌دید. آغوش مهربان مادر و محبت بی‌دریغ پدر، و روزهایی که با شادی و شیطنت‌های کودکانه طی می‌شدند.
اما سرنوشت طور دیگری رقم خورده‌بود. بنا نبود این خوشبختی ادامه داشته‌باشد.
آن‌روزها، دخترک هشت‌سال بیشتر نداشت. یک‌روز صبح با نوازش‌های مادربزرگ از خواب بیدار شد. مادر بزرگ درحالی‌که می‌گریست دخترک را محکم در آغوش گرفت. دختر که تا آن‌روز چیز زیادی از مرگ نمی‌دانست، با نخستین حادثه تلخ زندگیش روبه‌رو شد: مادر بعد از چندروز بیماری، آن‌ها را تنها گذاشته‌بود. سرنوشت نخستین ضربه شلاق خود را بیرحمانه بر زندگی دخترک فرود آورده‌بود.
با همین یک واقعه، کاخ خوشبختی دخترک ویران شد. مدت کوتاهی بعد از رفتن مادر، کوچک‌ترین فرزند خانواده که پسرکی دو ساله بود، با زندگی وداع کرد. زندگی روی دیگر خود را نموده‌بود. دخترک پیراهن گل‌منگلی دیگر آن دختر شاد و سرزنده نبود. او باید با دوران کودکی و بازیگوشی خداحافظی می‌کرد، باید هرچه زودتر بزرگ می‌شد.
سال‌های سخت دوران نوجوانی پشت سرهم گذشتند. دختر باید مثل همه دخترهای آبادی زود شوهر می‌کرد. هفده‌سالش بود که به خانه بخت رفت. شریک زندگیش جوانی سخت‌کوش، مهربان و صادق بود. او هم روزگار سختی گذرانده‌بود؛ پدر و مادرش را در ده سالگی با فاصله کمی از دست داده‌بود. گویی تقدیر چنین رقم خورده‌بود که هردو طعم تلخ یتیمی را بچشند.
چندسال دیگر گذشت. یک‌بار دیگر خوشبختی نمایان شده‌بود. دخترک حالا دیگر بانویی جوان بود که بیست‌وپنج بهار را پشت سر گذاشته‌بود. او اینک مادر دو دختر خردسال پنج‌ساله و شش‌ماهه بود.
اما این خوشبختی هم دوامی نداشت. گویی خداوند حکیم آزمونی سخت برای بانوی جوان در نظر گرفته‌بود. سرنوشت دومین ضربه سهمگین شلاق را بر زندگی بانوی جوان فرود آورد: به فاصله یک‌ماه یا قدری بیشتر هردو کودک با بیماریی سخت مادر غمزده‌شان را تنها گذاشتند. ابتدا دختر کوچک‌تر و سپس شمسی که فقط پنج‌سال داشت.
شمسی کوچولو از وقتی که وارد زندگی پدر و مادرش شده‌بود، مؤنس و غمخوار مادر بود و با شیرین‌زبانی‌هایی که فراتر از سنش بود، مادر را سرگرم می‌کرد. رفتن هردو کودک مادر را اسیر غمی بی‌پایان کرد. مخصوصاً با رفتن شمسی، مادر بسیار تنها شد. مادر هیچ‌گاه فراموش نکرد که شمسی خردسال در روزهای آخر با لحنی کودکانه به عیادت‌کنندگانش می‌گفت: اگر من هم مثل خواهرم مردم، نگذارید مادرم گریه کند.
کاخ خوشبختی بانوی جوان یک‌بار دیگر فروریخته‌بود. خانه بانو و شریک زندگیش که روزی سرشار از شادی و خوشبختی بود، سوت و کور شده‌بود. بانوی جوان با تمام وجود افسرده و اندوهگین بود.
اما خدای مهربان او را فراموش نکرده‌بود. سه‌سال بعد نوزاد پسری قدم به خانه گذاشت تا باردیگر شادی و خوشبختی سراغ بانوی جوان بیاید. خوشبختی بانو با آمدن پسر دوم پررنگ‌تر شد. بانو با تمام وجود سرگرم پسرانش شده‌بود. اما داغ رفتن شمسی همچنان بر دلش سنگینی می‌کرد. گاه و بیگاه یاد شمسی می‌افتاد و شیرین‌زبانی‌ها و مهربانی کودکانه‌اش را از خاطر می‌گذراند. افسردگی و اندوه بی‌پایان هنوز هم با او بود.
بانو می‌دانست که باید با یاد و خاطره شمسی خداحافظی کند. کودکانش مادری شاد و سرزنده لازم داشتند تا برایشان آواز عشق زمزمه کند. بانو سال‌ها با خود جنگید تا بر اندوه از دست دادن شمسی غلبه کند. گویی دخترک نیز پی برده‌بود که آمدن گاه و بیگاهش به دیدار مادر، بر غم و اندوه او می‌افزاید.
سال‌ها پشت سر هم گذشتند. پسرها بزرگ و بزرگ‌تر شدند، و بانو و همسرش پیرتر و پیرتر. بانو می‌دانست که دیر یا زود باید دوری فرزندانش تحمل کند.
گذشت زمان اثر خود را بر جسم و روح بانو گذاشته‌بود، و بیماری‌های طولانی او را خسته و رنجور کرده‌بود. اما جنگیدن بی‌امان با سختی‌های زندگی او را چنان استوار و مقاوم ساخته‌بود که به‌راحتی از پا نیفتد.
روزهای طولانی دوران پیری بانو به انتظار سپری می‌شد؛ انتظار این که دو پسرش کنارش بیایند و با دیدنشان ساعتی به یاد روزهای دور هم بودن بیفتد؛ روزهای خوشبختی.
روزها، ماه‌ها و سال‌ها پشت سر هم می‌گذشتند و اثرشان را بر چهره بانو نقش می‌کردند. تا آن‌که آن روز رسید، و شمسی بعد از سال‌های طولانی دوباره سراغی از مادر گرفت.
*******
… شش، … پنج، … چهار، …. داور بی‌رحم زندگی همچنان به شمارش معکوسش ادامه می‌داد. بانو از سفری طولانی به گذشته‌اش بازگشته‌بود، سفری به قدر یک چشم برهم زدن.
بانو دیگر دردی حس نمی‌کرد. گویی به آرامشی که همیشه آرزویش را داشت رسیده‌بود. اما حسی مادرانه به او می‌گفت پسر کوچکش شتابان برای دیدن او می‌آید. آمدنش را حس می‌کرد و نزدیک شدنش را. حتی صدای قلب پسر را می‌شنید. درست مثل همان سال‌های دور که پسرک را در آغوش می‌فشرد تا گرمای تنش را حس کند.
محیط اطراف بانو عوض شده‌بود. او دیگر از سروصدای پزشکان و پرستارها چیزی جز همهمه‌ای نامفهوم نمی‌شنید. همه‌چیز در اطراف او رنگ باخته‌بود. ناگهان بانو خود را در تالاری بزرگ یافت. احساس کرد کسی با سرعت به‌سوی او می‌آید. انگار کودکی بود که به‌سوی او می‌دوید. با نزدیک شدن کودک، بانو ناگهان با تمام وجودش فریاد کشید: شمسی!
کودک بعد از این‌همه‌سال به دیدن مادر آمده‌بود. بانو به پهنای صورتش اشک می‌ریخت. شمسی روبه‌رویش ایستاد و با مهربانی به‌روی مادر آغوشش را گشود. درست مثل همان روزهای خوش گذشته.
مادر زانو زد تا کودک بازیافته‌اش را در آغوش بکشد. گرمای حیات‌بخش بدن کودک بانو را سرمست کرده‌بود. صورتش را چنان به گیسوان بلند و انبوه دختر چسبانده‌بود که گویی در بازیی کودکانه چشم گذاشته‌است.
شمسی دست مادر را کشید تا همراهش بیاید. بانو یادش افتاد که پسر کوچکش در راه است و شتابان برای دیدن مادر می‌آید و تا ساعتی دیگر خواهدرسید. کافی بود چندساعت دیگر درنگ کند تا به‌قدر یک خداحافظی او را ببیند. فکر می‌کرد اگر پسر او را نبیند دلش خواهد‌شکست.
بانو قبل از این که خانه را ترک کند، ساعتی با پسر بزرگ‌تر که سال‌ها عاشقانه از او مراقبت کرده‌بود، درددل کرد. برایش از گذشته‌ها گفت و از رفتنی که گریزناپذیر است. دیشب پسر که نگران مادر بود، با بغضی در گلو، بوسه بر پیشانی مادر نهاده، و مادر با مهربانی او را دلداری داده‌بود. بانو می‌اندیشید با پسر بزرگ‌تر وداع کرده، اما کاش می‌شد پسر کوچک‌تر را هم ببیند.
شمسی با دستان کوچکش دست مادر را نوازش می‌کرد و از او می‌خواست همراهش برود. اما بانو مقاومت می‌کرد. کاش می‌شد آن‌قدر صبر کند تا پسر کوچک‌تر برسد و او هم بر پیشانی مادر بوسه بزند. ای کاش می‌شد همزمان هم گرمای دست شمسی را حس کند، و هم گرمای بوسه پسرش را بر پیشانی‌اش. اما انگار جمع بین این‌دو ممکن نبود.
شمسی همچنان دست مادر را می‌کشید و او را با خود می‌برد. قدری آن‌طرف‌تر چندنفر ایستاده‌بودند. انگار شمسی بانو را با خود می‌برد تا به آن‌ها معرفی کند.
*******
داور همچنان به شمارش لحظه‌ها مشغول بود: سه، … دو، … یک. اما بانو دیگر چیزی نمی‌شنید. بار دیگر دیو بیماری پیروز شده‌بود.
———————————————————
* – پارسال در چنین ساعاتی درحال سفر به ســمت خوی بودم. برادرم خبر داده‌بود که مادر حالشان خوب نیست و در بیمارستان بستری شده‌اند. تمام طول شب را با نگرانی سرکردم. بدترین شب زندگی‌ام بود. جرأت نکردم زنگ بزنم و با برادرم صحبت دیگری داشته‌باشم. می‌ترسیدم خبر بدی بشنوم. صبح زود خسته و نگران به در خانه پدری رسیدم. امیدوار بودم برادرم، خبر از بهتر شدن حال بانو بدهد. اما او با دیدن من، در آغوشم گرفت و به تلخی گریست. دیگر جای سؤالی برایم نمانده‌بود. بعدها این نوشته را به یاد آن شب سخت و آن دل‌نگرانی بی‌پایانم نوشتم.

guest
0 Comments
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
نقل مطالب سایت با ذکر منبع آزاد است.