“فرخنده”ها و “دعانویس”ها
در آخرینماه سال گذشته، خبری بسیار تکاندهنده توجه همگان را به خود جلب کرد: دختر یا زن جوانی در کابل با این عنوان که قرآن را آتش زدهاست، موردحمله رهگذران خشمگین قرار گرفت و بهطرز فجیعی کشتهشد. حملهکنندگان به این هم رضایت نداده، و جنازه مقتول را آتش زدند.
با گذشت چندروز از این خبر بهتآور، تفسیر جدیدی از این واقعه منتشر شد: دختر جوانی به نام فرخنده با یکی از دعانویسهایی که در مقابل زیارتگاه شاه دوشمشیره در مرکز شهر کابل بساط میکنند، جروبحث میکند که چرا مردم را گول میزنند و از سادگیشان سوءاستفاده میکنند. دعانویس طرف دعوا هم دست پیش گرفته و فرخنده را بهعنوان کسی که به قرآن بیاحترامی کرده، معرفی میکند. مردم از همهجا بیخبر هم دست بهکار شده، و او را مجازات میکنند. بهراستی کدامیک از این دو روایت درست است؟ آیا واقعاً فرخنده به قرآن توهین کردهبود؟ آیا دعانویس به دروغ او را متهم به این کار کرد؟
درباب این ماجرا گفتنی بسیار است. مجازات خیابانی، لینچ کردن، تعصبات مذهبی، تحریک احساسات مذهبی مردم، سوءاستفاده “دکانداران دینفروش” که از باورهای مردم درآمد کسب میکنند، ربط دادن ماجرا به اندیشه ناب مذهبی و پیدا کردن بهانهای برای حمله به مذهب و ….
طبعاً با گذشت زمان، ابعاد بیشتری از این ماجرای غمانگیز روشن خواهدشد. اما اصل ماجرا هرچه باشد، رندی دعانویسها در دفاع از کاروپیشهشان امر غیرمنتظرهای نیست، و از این رو روایت دوم از ماجرا حتی اگر کاملاً دقیق هم نباشد، دور از ذهن و باورنکردنی نیست.
حکایتی از گذشتهای نه چندان دور را نقل میکنم تا معلوم شود دعوای “فرخنده”ها و “دعانویس”ها دعوایی همیشگی و طولانی است. منظورم از عنوان “دعانویس” هرآن فردیست که با دینفروشی و گول زدن مردم و تحریک احساسات عوامالناس، کار خود را پیشبرده، و دکان دینفروشی خود را از خطر کسادی و رکود میرهاند.
چهل و اندی سال پیش، فعالیت گسترده و چشمگیر حسینیه ارشاد در تهران، توجه همگان را به خود جلب کردهبود. گروهی روشنفکر مذهبی اعم از روحانی و استاد دانشگاه و پژوهشگر گرد آمدهبودند تا اندیشه مذهبی را با روایتی نو به مردم، بهویژه جوانان و دانشجویان، عرضه کنند. این تلاش صادقانه موردتوجه جوانان قرارگرفته و رونقی خاص به جلسات منظم سخنرانی این مؤسسه بخشیدهبود. بهویژه سخنرانیهای یک استاد دانشگاه که حرفهای نوی میزد، در اقبال جوانان به اندیشه مذهبی بسیار مؤثر بود: دکتر علی شریعتی.
در همان ایام، مخالفان این حرکت موفق نمیتوانستند ساکت بنشینند و رونق روزافزون این مؤسسه، و کسادی دکان خود را تماشا کنند. دکتر شریعتی و دیگر سخنوران گروه هرگز خود را حق مطلق و غیر از خود را باطل مطلق نمینمایاندند. آنها فقط تفسیری از اندیشه مذهبی را عرضه میکردند که قابلیت نقد و بررسی داشت و طرف مقابل هم میتوانست درباب آن بحث کند و ایرادات کار این گروه را مطرح کند. اما مخالفان طالب چنین بحثی نبودند.
در همان ایام آتش توپخانه مخالفان و منتقدان بر سر حسینیه ارشاد و سخنورانش باریدن گرفت. آتشی که هرچه بود، نقد منصفانه یک روایت از اندیشه مذهبی و نمودن کاستیهای احتمالی آن نبود. در همان ایام بود که دکتر شریعتی یکی از آثار خود را به “کسانی که خود کاری نمیکنند و از این که دیگری کاری بکند، برمیآشوبند” تقدیم کرد.
“دعانویس”هایی که رونق حسینیه ارشاد را برابر با کسادی دکان پردرآمد دینفروشی خود میدیدند، دست به کارشدند تا مانع اقبال جوانان به این مؤسسه شوند.
در همان ایام و در یک عصر پاییزی سرد، سخنرانی در یک مسجد بر منبر نشستهبود تا در دقایق قبل از غروب و برگزاری مراسم نماز جماعت، بر علم و دانش مستمعان بیفزاید. سخنران بحث را به فعالیت “مشکوک” حسینیه ارشاد میکشاند و این که گروهی التقاطی، وهابی، بهایی، بیدین و … گرد هم آمده و ایمان مذهبی مردم را تخریب میکنند! مردم بههوش باشید و نگذارید جوانانتان را گول بزنند! سخنران دعانویس رفتهرفته شدت اتهامات بیپایه را افزایش میدهد و میگوید بنیانگذاران حسینیه ارشاد شیعه نیستند و در اذان دروغین حسینیه، ذکر “اشهدُ انَّ علیاً ولیُ الله” گفتهنمیشود!
جوان دانشجویی که در بین جماعت مستمع بوده، سکوت را جایز ندیده، و معترضانه بلند میشود و سخنران را موردانتقاد قرار میدهد که چرا تهمت میزنید؟ او میگوید از اینجا تا حسینیه ارشاد کمتر از نیمساعت راه داریم، الان هم نزدیک اذان مغرب است. گروهی از معتمدان بیایند و اذان مؤسسه را شخصاً گوش بدهند تا معلوم شود اتهامات این “دعانویس” تا چه حد درست است!
دعانویس برمیآشوبد. او باید ورقی جدید رو کند وگرنه بازی را باختهاست! از این رو فریاد میزند: بگیرید این پسره نادان بهایی نجس را! گروهی از حاضران با تحریک دعانویس دینفروش، آن دانشجوی جوان را کتک زده و طبق دستور، او را داخل حوض حیاط مسجد میاندازند تا آب سرد حوض بهاصطلاح حالش را جابیاورد! البته هیچ یک از متعصبان همیشه درصحنه هم نمیپرسد که چرا باید یک جوان بهایی و نجس را در حوض مسجد بیندازیم؟ آیا حوض نجس نمیشود؟! جای شکرش باقیست که جوانک معترض آن روز به سرنوشت فرخنده مظلوم دچار نشد.
آن روز دعانویسان دینفروش موفق شدند و کارشان را پیش بردند: رژیم پهلوی فعالیت حسینیه ارشاد را ممنوع اعلام کرد. اما به قول دکترشریعتی، دیگر دیر شده بود، چرا که ربالنوع آگاهی بر بکارت اندیشههای پاک دمیدهبود!
خواستم بگویم حتی اگر روایت دوم از ماجرای فرخنده، عین واقعیت نباشد، باز هم از مظلومیت “فرخنده”ها و شیادی “دعانویس”ها ماجراها میتواننوشت.
دستهها: جامعه, یککمی سیاسی