سردار سرافراز و پایان مأموریتش *

مقدمه – طی چند روزی که گذشت، نوشته‌های بیشماری با دیدگاه‌های متفاوت و حتی متناقض درباره شخصیت، نقش و تأثیر آیت‌الله هاشمی بر تاریخ معاصر کشورمان و تحولات آن منتشر شد. بی‌تردید در آینده حجم این نوشته‌ها و متون تحقیقی درباره ایشان هم به دلیل اهمیت و جایگاه خاص ایشان و هم به دلیل وجود منابع و مستندات فراوان حتی درباره زندگی شخصی ایشان، بیشتر و بیشتر خواهدشد.
چنین مطالعاتی اگر گرفتار حب و بغض‌ها نشده، و در پیچ و خم افراط و تفریط متوقف نشوند، می‌توانند تصویری واقع‌بینانه و منصفانه از این مرد بزرگ تاریخ معاصرمان ارائه کنند. به باور من آن‌روز که “هاشمی” مورد نقد منصفانه و البته همراه با زیربینی و نکته‌سنجی قرار گیرد، به‌مراتب بر محبوبیتش اضافه خواهدشد، تا این که از ایشان چهره مقدس و منوری بسازیم و انتقاد از او را برنتابیم.
بااین‌حال، نقد منصفانه ایشان فرصتی مناسب می‌طلبد، و طبعاً پژوهشگران منصف و نکته‌سنج در آینده‌ای نه‌چندان دور این کار را آغاز خواهندکرد. اما من ترجیح می‌دهم این‌روزها بیشتر از نقد و تحلیل مستندات، به نکات خاصی از پرونده ایشان بپردازم: مظلومیت، صبوری، ایران‌دوستی و باور ایشان به “شنیدن صدای مردم”.
در نوشته زیر، بی‌اعتنا به قدیس‌سازی و دفاع بی‌منطق از این بزرگ‌مرد مظلوم، و فقط برای بیان احساسم نسبت به این چهره تأثیرگذار و بااخلاق، تابلویی از آخرین لحظات عمر ایشان را در قالب کلمات نقاشی کرده‌ام، البته این را هم بگویم که این تابلو با توجه به مستندات فراوان در رسانه‌های چندسال اخیر جامعه‌مان، چندان هم دور از واقعیت نیست:

سردار سرافراز و پایان مأموریتش
امروز هم مثل هر روز دیگر بود. جلسات طولانی، صحبت، مشورت و البته انتظار تهمت‌های جدید و تیتر اول روزنامه‌هایی که وظیفه‌ای جز “کشف توطئه‌های او” ندارند! خسته از کار و تلاش روزانه و خسته از مرور تهمت‌های قدیم و جدید و البته امیدوار به فردا برگشته‌بود تا دمی در خانه و کنار یار مهربانش بیاساید. که ناگهان صدایی شنید:
– سلام سردار!
– سلام! به به چشممان روشن! بالاخره آمدی؟
– منتظرم بودی؟
– البته. سال‌هاست منتظرم.
– از سردار بودن خسته‌ شده‌ای؟
– خیلی وقت است که دیگر سردار نیستم. دوست دارم سرباز باشم و همراه مردم. سرداری را به جوان‌های میهنم واگذاشته‌ام، و آخر عمری در محضرشان درس فرا می‌گیرم.
– از این همه تهمت و نامردمی خسته‌ای؟
– خسته و رنجورم، اما ناامید نه.
– پس چرا منتظر منی؟
– تو تحقق وعده او هستی. اگر مرا احضار کند، بی چون و چرا برمی‌گردم. اگر هم برای صد سال به ماندن در کنار اشباه‌الرجال (۱) مأمورم کند، حرفی ندارم و بی‌منت حکم را می‌پذیرم.
– اگر ترا مأمور کند که بمانی، چگونه با این همه نامردی و نامردمی سرخواهی کرد؟
– بازهم صدای شکستن خودم را خواهم‌شنید، بازهم مدارا و صبوری خواهم‌کرد. بازهم کنار مردم خواهم‌بود و از آنان خواهم‌آموخت. با این امید که مسیر رسیدن حق مردم به خود مردم، آسان‌ و کم‌هزینه طی شود.
– و اگر احضارت کند؟
– سرازپانشناخته، شادمان و سرخوش خواهم‌آمد.
– با مأموریتی ناتمام؟
– من که باشم که درباره تمام یا ناتمام بودن قضاوت کنم؟ او روزی به من مأموریت داد، و اگر فرمان دهد که برگرد، جای سؤال و چون و چرایی برایم نیست.
– حتی بی‌خداحافظی با خانواده؟
– آن‌ها می‌دانند که روزی باید بروم. آن‌ها سال‌هاست که به رفتن و برنگشتن من اندیشیده‌اند.
– درباره تهمت‌زنندگان و کسانی که بر تو جفا کرده‌اند، چه می‌گویی؟
– دلم را شکسته‌اند، اما هرگز به دل نگرفته‌ام.
– آیا آنان را می‌بخشی؟
– نیازی به بخشیدن نبوده، چون چیزی به دل نگرفته‌ام.
– حتی فرصتی کوتاه نمی‌خواهی که به آنان بگویی حلالشان کردی؟
– نه! نیازی نیست. هرکس کارنامه مرا بخواند، و مرور کند، باور خواهدکرد که کینه‌توزی در مرام من نیست. همه را به خدا واگذار کرده‌ام، با او معامله کرده‌ام و سینه‌ام جای کینه هیچکس نیست. از هیچکس طلبکار نیستم که ببخشم. خودشان می‌دانند و خدایشان. فقط امیدوارم پند بگیرند و تا فرصت باقی است به راه وفا و مدارا با مردم بازگردند.
– حتی فرصتی نمی‌خواهی که با مردم درددل کنی؟
– نه! من همه حرف‌هایم را گفته‌ام و مدتهاست که فقط دوست دارم از آن‌ها بشنوم، تا این که برایشان سخن بگویم.
– پس حرف آخرم را بگویم سردار! من حامل خبری خوش برایت هستم. مأموریت تو به پایان رسید. سختی‌های تو تمام شد. از این همه رنج و جفای نامردمان بدعهد و اشباه‌الرجال رستی و راحت شدی. دیگر مجبور نیستی جفا و کینه کینه‌توزان حسود را تحمل کنی. دیگر مجبور نیستی توهین و تهمت بشنوی و فقط لبخند بزنی. تو مأموریت خودت را به خوبی انجام دادی، از حق دفاع کردی، مظلومان را تنها نگذاشتی و هزینه گزاف در کنار مردم ماندن را با رضایت تمام پرداختی. مهربانی و مدارا را به جوان‌های سرزمینت آموختی، همان‌گونه که آن‌ها سرسختی و صلابت و گذشت را به تو آموختند. و اینک دست‌افشان و پای‌کوبان و شادمان به سوی پروردگارت بازگرد، که تو را فراخوانده‌است. ارجعی الی ربک راضیه مرضیه.
مژده بده،مژده بده، یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا
جانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منم
یار پسندیده منم، یار پسندید مرا
و این‌گونه بود که قلبی زخم‌خورده و رنجور از جفای نامردمان، به‌یکباره، آری! به‌راستی به‌یکباره از تپش ایستاد.
———————————
۱ – اشاره به تعبیری از خطبه ۲۷ نهج‌البلاغه
* – این یادداشت در روزنامه عصر اقتصاد شماره شنبه ۲۵ – ۱۰ – ۹۵ به چاپ رسیده‌است.

guest
0 Comments
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
نقل مطالب سایت با ذکر منبع آزاد است.