به یاد زیباترین بهار
بهار طبیعت همیشه زیبا و دلانگیز است؛ با نفس جادویی و حیاتبخش خود، طبیعت را از خواب سنگین زمستانی بیدار میکند، چهره زمین را با زیباترین و باشکوهترین مناظر میآراید، و عطر خوش زندگی را همهجا میپراکند. طبیعت با زیبایی و طراوت سحرآمیزش چنان جلوهگری میکند که انسان هر بهاری را زیباتر و دلفریبتر از بهار پیشین میپندارد.
اما برای من، بهار سال ۱۳۵۸ زیباترین و به یادماندنیترین بهاری است که در تمام عمرم دیدهام. آن بهار بهیادماندنی بعد از زمستانی طاقتفرسا فرارسیدهبود.
آن روزها مردم ایران بعد از مبارزهای سخت و طولانی، برای اولینبار توانستهبودند با اراده و خواست خود، بر سرنوشت خودشان حاکم شوند. ملت برای این پیروزی بزرگ، بهایی سنگین پرداختهبود: هزاران دلاور دست از جان شسته در برابر آتش خشم حکومت سینه سپر کرده و عاشقانه بر خاک افتادهبودند، تا ملت از خاک مذلت برخیزد و استوار و پابرجا به آزادی و آزادگی برسد.
در آن بهار بهیادماندنی، مردم از یک سو شادمان از پیروزی بزرگ خود بودند، و از سوی دیگر اندوه فراق آن دریادلان بر سینهها سنگینی میکرد. این شادمانی و اندوه همزمان با کلماتی تاریخی و ماندگار برای همیشه ثبت شد: در بهار آزادی، جای شهدا خالی.
آنروزها من جوانکی دانشجو بودم. یکسالونیم از ورودم به دانشگاه میگذشت، اما هنوز توفیق گذراندن حتی یک واحد درسی هم نصیبم نشدهبود. من هم مثل همه همسن و سالانم، خود را قطرهای از دریای عظیم ملت میدیدم، و آرمان و آرزویم تثبیت پیروزی بزرگی بود که ملت به دست آوردهبود؛ بهگونهای که دیگر بازگشتی به آن گذشته تاریک صورت نگیرد، و بار دیگر مجبور به طی این مسیر سخت نشویم.
بهاری زیبا و دلکش در سرزمینمان آغاز شدهبود. همانگونه که آمدن بهار طبیعت میل به غزلسرایی و آواز را در پرندگان بیدار میکند، این بهار دلکش شور و هیجانی عظیم در همه ملت برپا کردهبود. همه جا و به هر کوی و برزن سخن از آزادی و آزادگی بود. همه جا سخن از امید به فردای بهتر و سربلندی ایرانیان بود. همگان در این جشن بزرگ ملی حضور داشتند و در سایه وحدت و همدلی امیدوار به تداوم پیروزی بزرگ خود بودند.
هرچند آن جشن بزرگ ملی با صدای نفیر اولین گلولههای ترور و توطئه نیمهتمام ماند، و آن وحدت و همدلی بینظیر ملی کمرنگ و کمسو شد، اما هنوز شیرینی آن بهار دلنشین و نیمهتمام را به عنوان بهترین خاطره زندگیم به یاد دارم.
از بین تمام اشعاری که بهار پیروزی ملت را به تصویر کشیدهاند، چه آنها که ویژه بهار ۱۳۵۸ و چه آنها که به بهانهای دیگر سرودهشدهاند، شعری از مرحوم فریدون مشیری بیش از همه مرا به یاد آن بهار میاندازد. نمیدانم چرا، ولی هربار این شعر را زمزمه میکنم، تمام لحظات غم و شادی بهار ۱۳۵۸ از ذهنم میگذرد:
چشم ما روشن، ای چراغ سحر!
خوش درخشیدهای، چه حال و خبر؟
چون گذشتی از آن شبان سیاه؟
همه توفان و خشم و خوف و خطر
همه بیداد و ظلم و داغ و درفش
همه اندوه و اشک و خون جگر
دیدی آن خیل دادخواهان را
زیر رگبار مرگ راهسپر؟
لب فروبستگان وحشت را
با غریوی فراتر از تندر؟
کاوهها، پارههای دل بر چوب
مشتها، آهنین و سینه سپر؟
در هوای نسیم آزادی
رهگشایان خون و خاکستر؟
بنگر آن آفتاب پاکنهاد
پرسشی را چگونه پاسخ داد:
“چون درآید به بیستون فرهاد
چه کند سنگ خاره با پولاد؟”
لرزه بر طاق آسمان افتد
خلق اگر یکزمان کند فریاد
داد دل از زمانه بستانی
پیش بیداد اگر برآری داد
فصل غمهای بیکرانه گذشت
طعم آن تلخ را ببر از یاد
جای آن ساقهها که ریخت به خاک
سروها سرکشد همه آزاد
همچنین باد، همچنینتر باد
باغها بشکفد همه رنگین
دشتها بردمد همه آباد
همچنین باد، همچنینتر باد
برگ تازهست باغ سوخته را
باش تا غرق گل بیاید باد
همچنین باد، همچنینتر باد
تا به دنیا پرندهای باقیست
هیچ آزادهای اسیر مباد
همچنین باد، همچنینتر باد
جان ایران جاودانه عزیز
در امان باد، چشم بد مرساد!
همچنین باد، همچنینتر باد…
دستهها: تاریخ معاصر, فیلم، رمان و ادبیات, یادها و یادنوشتهها