در تیرماه ۹۷ اتفاق افتاد – داستان کوتاه
چندی پیش متفکران و سیاستگذاران دلاور کشور طرحی را ارائه کردهبودند که برای شناسایی افراد نیازمند یارانه نقدی به وضعیت حسابهای بانکی افراد توجه شود. به نظر من این روش مشکلات و گرفتاریهای زیادی درست میکند و راههای بهتری هم برای این وجود دارد، که قبلاً در مورد آنها نوشتهام. این طرح بهحدی بهنظرم غیرقابلدفاع آمد و نخواستم با نگارش یادداشتی آن را نقد کنم، یعنی ارزش این کار را نداشت. ازاینرو در قالب یک داستان کوتاه به نقد آن پرداختهام که تقدیم دوستان میکنم:
در تیرماه ۹۷ اتفاق افتاد – داستان کوتاه
تازه از یک جلسه اعصابخردکن به اتاقم برگشتهبودم. هنوز پشت میزم جابهجا نشدهبودم که سروصدا از بیرون بلندشد. مثل این که کسی دادوبیداد راه انداختهبود. کنجکاو شدم، اما حوصله نداشتم از اتاق بیرون بروم. ترجیح میدادم اول روزنامهها را قدری ورق بزنم و بعد یککمی با جدول خودم را سرگرم کنم و سپس به نوشتن گزارشی که چنددقیقه پیش خانم مدیر از من خواست، مشغول شوم. این جلسه مزخرف بهحدی اعصابم را درهم ریختهبود که احساس میکردم بدون سروکله زدن با جدول که سرگرمی محبوب من است، اصلاً دل و دماغ نوشتن این گزارش تکراری و تحمیلی را نخواهمداشت.
در بازشد. خدمتگزار پیر سازمان سینی چایی بهدست وارد شد. با باز شدن در، سروصدا بهتر به گوش میرسید. پرسیدم:
– راستی بیرون چه خبره؟
پیرمرد درحالیکه چایی را با احتیاط روی میز میگذاشت، گفت:
– هیچی بابا. یه نفر اومده میخواسته رئیس رو ببینه. بهش گفتن خانم مدیر جلسه داره، و نمیشه. دادوبیداد راه انداخته، نگهبانا خواستن بیرونش کنن، با اونا هم دست به یقه شده و معرکه گرفته. حالام بیرون نمیره.
درحالیکه فنجان چایی دستم بود، به ورق زدن روزنامه ادامه دادم. سروصدای بیرون لحظه به لحظه بیشتر میشد، انگار قصد داشت مرا از اتاقم بیرون بکشد. عاقبت تسلیم حس کنجکاوی خودم شدم. فنجان خالی چایی را روی میز گذاشتم، و بلند شدم. ظاهراً من جزو آخرین نفرات بودم. همه کارکنان از اتاقهایشان بیرون آمده و با تجمع در راهپلههای ساختمان سعی میکردند خبر تازهای از معرکهگیری لابی ساختمان بهدست بیاورند.
آرام آرام از لابلای ازدحام جمعیت خودم را به لابی رساندم. خانم مدیر پیش از من خودش را به طبقه اول رسانده و با قیافهای مضطرب از بالای پلهها صحنه را تماشا میکرد. با دیدن من و قبل از اینکه چیزی بپرسم، با صدایی که آشکارا میلرزید، گفت:
– شیشه بنزین رو روی سرش خالی کرد. میخواد خودشو آتش بزنه.
با تعجب به طرف مرد معرکهگیر برگشتم. مردی حدوداً ۵۵ساله بهنظر می رسید. لباسی رنگورو رفته اما مرتب بر تن داشت. با خشم و عصبانیت بسیار فریاد میزد و به زمین و زمان بدوبیراه میگفت. نگهبانها قصد داشتند او را آرام کنند، و او تهدید میکرد که اگر نزدیکش بشوند، فندک را روشن خواهدکرد. در چهره مرد خشمگین مظلومیتی موج میزد که بیاختیار مرا مجذوب خود ساخت. جای درنگ نبود. راه افتادم که از پلهها پایین بروم. خانم مدیر گفت:
– کجا؟ چیکار میخواهید بکنید؟
– شاید بتونم با حرف زدن آرومش بکنم. نمیشه دست روی دست گذاشت. ممکنه دیر بشه.
وقتی از آخرین پله پایین آمدم، مسؤول میز اطلاعات جلو آمد و درگوشی برایم توضیح داد:
– یارانهشو قطع کردن. چندبار اومده اعتراض کرده. دیروز هم اومدهبود و خیلی هم عصبانی بود. اما امروز دیگه زده به سیم آخر.
قبل از اینکه چیزی بگویم یکی از کارکنان طبقه دوم که همانجا ایستادهبود، گفت:
– اون جزو کسانیه که با بررسی حسابهای بانکی واجد شرایط گرفتن یارانه تشخیص دادهنشده. هفته گذشته به خودم مراجعه کردهبود. وقتی پروندشو چک کردم، دیدم حساب بانکی فعالی داره. شصتواندی میلیون تومان توی بانک سپرده داره، و ماه بهماه سود میگیره. ولی اون اصلاٌ گوشش بدهکار نیست.
اولین قدم را به آرامی به طرفش برداشتم، فوری برگشت و با خشونت فریاد زد:
– جلو نیا. همونجا بایست.
درحالیکه به سختی سعی میکردم بر اعصابم مسلط باشم، با لحنی پر از محبت و دلسوزی گفتم:
– آقا بهتر نیست به جای این کارها حرفتان را به من بزنید؟ هر مشکلی هم باشد، سعی میکنیم با کمک هم راهی برایش پیدا کنیم.
– دیگه خیلی دیر شده. جلو نیا من اعصاب ندارم.
– آقا من قول میدم خودم به مشکلتان رسیدگی کنم. شما فقط آروم باشید تا باهم صحبت کنیم.
– من اومدهبودم با رئیستان حرف بزنم، حرف آخر. اما نشد.
– طوری نیست. من خدمتتان هستم باهم صحبت میکنیم و راهحل مشکل رو پیدا میکنیم. شما فقط آروم باشید.
چند دقیقه پر از اضطراب گذشت. قیافه مرد نشان میداد که قدری آرام شدهاست. به نگهبانها که قدری جلو آمده بودند، اشاره کردم که عقب برگردند. مرد که روی سکوی انتهای لابی نشستهبود، با صدایی که اندوهی سنگین در آن نهفتهبود، حرفهایش را ادامه داد:
– خسته شدم. همهجا پارتیبازی، همهجا بخوربخور. خودشون میلیارد میلیارد روی هم میگذارند، کسی چیزی نمیگوید. اما تا من یه پول مختصر توی بانک گذاشتم، یارانمو قطع کردن. دیگه بریدم. کلافه شدم از این همهگرفتاری، از اینهمه یتیمی و بیپناهی. آخه چرا کسی به فکر ماها نیست؟
۱۴ سال بود که توی یه شرکت وابسته به … کار میکردم. حقوقم کم بود، اما چرخ زندگیم میچرخید، تا اینکه یکی از این نورچشمیها که داماد یکی از کلهگندههاست، شد رئیس شرکت. همان اول بند کرد به من و چند نفر دیگر، و عذرمون رو خواست. بعداً فهمیدم میخواست یکی از فک و فامیلوشو جای من استخدام کنه. دستم به جایی بند نبود. نه پارتی درست و حسابی داشتم، نه دوست و آشنایی که دستمو بگیره و جایی معرفی کنه.
پول سنواتمو که گرفتم. اول با صاحبخونه صحبت کردم که مبلغ ودیعه رو بالا ببره تا اجاره کمتری بدم. قبول نکرد. برادرزادهام گفت توی بورس سرمایهگذاری کنم، ترسیدم، چون چندسال پیش سهام خریدم و ضرر کردم و بدهی بالا آوردم. دامادم پیشنهاد کرد دلار بخرم و نگهدارم. میگفت گرون میشه. راستش غیرتم قبول نکرد. برای من درست مثل این بود که برم زیر یک پرچم بیگانه پناه بگیرم.
با این پول ناقابل چیکار میتونستم بکنم؟ نمیشد باهاش تجارت کنم. با پولم فقط میتونستم یک متر مغازه بخرم. آخر سر از بیچارگی، رفتم توی بانک حساب سپرده باز کردم. نمیدانستم با این کار یارانمو قطع میکنن. آخه بیوجدانا! من که با ۵۵ سال سن هنوز مستأجر هستم و با پول ماهانه بیمه بیکاری زندگی میکنم، دوتا دختر دم بخت هم دارم، چرا باید یارانمو قطع کنن؟ راستش پول یارانه اونقدری نیست که بودن و نبودنش فرقی برامون بکنه. اما این نامردیا و مردمآزاریا جونمو به لب رسونده. دیگه بسمه.
مرد ناگهان زد زیر گریه. از فرصت استفاده کردم، خودمو بهش رسوندم و کنارش نشستم. با مهربانی بغلش کردم و پیشانیش رو که به شدت بوی بنزین میداد، بوسیدم. ناگهان از جا پرید و فریاد زد:
– برو عقب.
درحالیکه دستش را گرفتهبودم، با دست دیگرم کیف پولم را از جیب شلوارم درآوردم، و عکس دخترم را نشانش دادم:
– ببین آقا! من هم مثل تو پدرم. تو دختراتو بزرگ کردی، یکیشونم به سلامتی شوهر دادی رفته. اما دختر من فقط هفت سالشه. من دستتو ول نمیکنم. اگه بناست فندکتو روشن کنی، هردومون میسوزیم. من تورو تنها نمیذارم. اگه به دخترهای خودت رحم نمیکنی به دختر کوچولوی من فکر کن. …
– ولم کن. من به آخر خط رسیدم.
– نه! نه تو به آخر خط رسیدی، و نه من ولت میکنم.
پیرمرد زانوهایش میلرزید. انگار ارادهاش را از دست دادهبود. وادارش کردم بنشیند و فندک رو از لای انگشتاش درآوردم. نگهبانها باز جلو آمدهبودند. سرشان داد زدم که عقب بروند و دخالت نکنند. پیرمرد مثل یک بچه سرش را روی شانهام گذاشت و زار زار گریه کرد:
– بهخدا خسته شدم. پارتی ندارم. دوست دمکلفت ندارم. کار گیرم نمیآد. دهماهه که بیکارم. پول بیمه بیکاری کفاف زندگیمونو نمیده. دختر دومیه درسش تموم شده، میخواد بره سر کار که کمک خرجمون باشه. کار آبرومندانهای پیدا نکردیم. نمیتونم بذارم هرجایی کار بکنه. رفتم سراغ پیشنماز محل. اونم کاری نکرد. لابد اونقدر فک و فامیل داره که نمیتونه به غریبهها هم فکر بکنه. شماهام که به جای مالیات گرفتن از پولدارا، فقط بلدید آدمای فقیر رو بچزونید. آخه این چه زندگیه که ما داریم؟
بلند شد. درحالیکه با مهربانی شانهاش را نوازش میکردم، همراهش بلند شدم. پیرمرد با قامتی خمیده به طرف در خروجی راه افتاد. همراهش رفتم. دم در و درحین خروج ازساختمان، نگاهم به ساعت حضور و غیاب افتاد. با نفرت نگاهش کردم. دلم میخواست به جای انگشت زدن یک لگد نثارش کنم. بیرون رفتیم. پیشنهاد کردم با ماشین خودم او را برسانم. میترسیدم توی راه اتفاقی برایش بیفتد، یا دوباره فکری به سرش بزند.
به اولین چراغ قرمز که رسیدیم، دیگر کاملاً آرام شدهبود. درحالیکه به چراغ قرمز چشم دوختهبود، پرسید:
– آخه این رئیس رؤسا چرا حالیشون نیست؟ یعنی نمیدونن کسی که چندرغاز پول توی بانک سپردهگذاری کرده، حتماً حتماً وضعش توپ نیست؟
– نه! نمیدونن!
– اون بالائیا چی؟ نمیتونن اینا رو بزارن کنار و مدیرای بهتری پیدا کنن؟
– نه! نمیتونن!
یکباره احساس کردم عصبانیت من از او هم بیشتر شدهاست. لابد حالا دیگر او باید به من دلداری بدهد. سعی کردم به خودم مسلط باشم. اما از خودم، از سازمان، از جلسات بیخاصیت، از خانم مدیر، از آقای وزیر، از ساعت حضور و غیاب، از جدول روزنامه، از همه و همه بدم آمدهبود. کاش میشد دیگر به سازمان برنگردم.
دستهها: سیاستگذاری اقتصادی, فیلم، رمان و ادبیات