“قطار شبانه لیسبون”؛ سفری برای درک معنای زندگی *

فیلم قطار شبانه لیسبون (Night Train to Lisbon) محصول مشترک سینمای آلمان، سوئیس و پرتغال در سال ۲۰۱۳ است. این فیلم براساس رمانی به همین نام اثر پاسکال مرسیه مدرس فلسفه و نویسنده سوئیسی ساخته شده‌است.

رایموند گریگوریاس با بازی جرمی آیرونز معلم فلسفه ساکن برن که گرفتار پوچی و بی‌هدفی در زندگی شده‌است، خیلی اتفاقی کتابی به دستش می‌رسد. جملات ادیبانه و فیلسوفانه نویسنده پرتغالی کتاب رایموند را به فکر وامی‌دارد. او به ایستگاه قطار می‌رود، تا شاید بتواند کتاب را به دست صاحبش برساند، زیرا لای کتاب بلیطی به مقصد لیسبون پیدا کرده‌است. رایموند صاحب کتاب را پیدا نمی‌کند، و خود بدون آن که قصد سفر داشته‌باشد، با همان بلیط سوار قطار می‌شود. رایموند آنچنان مجذوب کتاب شده که می‌خواهد با سفر به لیسبون نویسنده را پیدا کرده، و از او درباره جملات تأمل‌برانگیز کتاب و اندیشه‌ای که پشت جملات است، بپرسد.

رایموند در لیسبون خبردار می‌شود که آمادِئو نویسنده جوان کتاب چند دهه پیش درگذشته‌است. اما او از پا نمی‌نشیند، و اطلاعات بیشتری درباره نویسنده و اطرافیانش به دست می‌آورد. فیلم با فلاش‌بک‌های متعدد شرایط زندگی آمادئو را در اواخر دهه شصت و اوایل دهه هفتاد میلادی و دوران دیکتاتوری به تصویر می‌کشد.

آمادئو پزشکی جوان از خانواده‌ای متنفذ است. دوستان او تشکیلاتی سیاسی با هدف مبارزه با حکومت دیکتاتوری سالازار به‌وجود آورده‌اند، اما آمادئو هرچند فردی روشنفکر و آزادیخواه است، علاقه‌ای به سیاست و درنتیجه همکاری مستقیم با جنبش ندارد. یک شب افسری را که در جریان تظاهرات مردمی مجروح شده، به کلینیک او می‌آورند.

آمادئو با حیرت تمام متوجه می‌شود مجروح همان سرگرد مِندیش از سران پلیس امنیت و سردسته بیرحم شکنجه‌گران است که به قصاب لیسبون شهرت دارد. تظاهرکنندگان بیرون کلینیک منتظرند که خبر مرگ قصاب را بشنوند. اما آمادئو به‌عنوان یک پزشک فقط به وظیفه‌اش که نجات جان مجروح است، می‌اندیشد. مجروح نجات می‌یابد و همراهانش با آمبولانس او را می‌برند. یکی از تظاهرکنندگان خشمگین به آمادئو نزدیک شده و به صورتش تف می‌اندازد.

آمادئو برای جبران کارش تقاضا می‌کند وارد تشکیلات سیاسی شود، و بدین‌ترتیب کلینیک او مکانی برای ارتباطات جنبش می‌شود. به‌تدریج بین آمادئو و استفانی زن جوانی که از سران جنبش است، و نقش صندوقچه اسرار جنبش را بازی می‌کند، ارتباطی عاطفی شکل می‌گیرد و همین باعث تحریک حسادت ژرژ می‌شود. ژرژ بهترین دوست آمادئو است و به او مدیون است، اما این مانع از بروز حسادت نمی‌شود. پلیس امنیت به جنبش نفوذ کرده، و اینک دربه‌در دنبال استفانی است تا اسرار جنبش را به دست بیاورد. ژرژ حسود با این بهانه که اگر پلیس استفانی را پیدا کند، به تمام اسرار جنبش دست پیدا خواهدکرد، تلاش می‌کند او را بکشد، البته انگیزه‌اش بیشتر انتقام‌جویی است نه دلسوزی برای جنبش. آمادئو استفانی را از خطر نجات داده، و به خارج از کشور می‌فرستد.

رایموند با کشف اسرار آمادئو، و با مقایسه زندگی پوچ و بی‌هدف خود با زندگی سرشار از عشق و هدف آمادئو و دوستانش، به حال آنان غبطه می‌خورد.

فیلم روایتی قابل‌تأمل از زندگی فعالان سیاسی درگیر مبارزه با دیکتاتوری ارائه می‌کند. آن‌ها جوان‌هایی آرمانگرا هستند که به خاطر هدفشان دشواری مبارزه را بر خود هموار کرده‌اند. آنان مثل عموم مردم زندگی می‌کنند، عاشق می‌شوند، نگران می‌شوند، حسادت می‌ورزند، اما همچنان هدف خود را دنبال می‌کنند.

خاطره دوران دیکتاتوری چنان روح و روان جامعه را آزار داده، که کسی تمایل به صحبت درباره آن را ندارد. ژائو پیرمرد ساکن آسایشگاه که در دوران جوانی از دوستان آمادئو بوده، و از قربانیان شکنجه آن دوران است، حتی به نزدیکان خود هم از روزهای تاریک بازجویی و شکنجه چیزی نگفته‌است. آن‌روزها که قصاب لیسبون دربه‌در دنبال استفانی می‌گشت، به ژائو رسید. مندیش بیرحم هر دو دست ژائو را که پیانیست ماهری بود، خرد کرد تا دیگر هیچ وقت نتواند پیانو بنوازد. اینک ژائو بیشتر اوقات دستانش را توی جیب کاپشنش پنهان می‌کند.

کاترینا که نوه مندیش شکنجه‌گر است، هرگز از نزدیکانش چیزی درباره جنایات پدربزرگ نشنیده‌است. زیرا کسی نمی‌خواهد از آن روزهای تلخ سخن بگوید. اینک او با خواندن کتاب آمادئو از این راز مگو خبردار شده، و آنچنان خجالت‌زده می‌شود که تصمیم به خودکشی می‌گیرد.

ژرژ بعد از برچیده‌شدن بساط دیکتاتوری به زندگی عادی خود برمی‌گردد، و در همان داروخانه‌ای که آمادئو به او هدیه داده‌بود، به کارش ادامه می‌دهد. او هم تمایلی به حرف زدن درباره گذشته ندارد، اما هرشب چراغ‌های داروخانه‌اش را به یاد آمادئو تا صبح روشن می‌گذارد.

استفانی که به خارج از کشور فرار کرده، بعد از برچیده‌شدن بساط دیکتاتوری سالازار تمایلی به بازگشت ندارد. او که خود را در مرگ ناگهانی آمادئو مقصر می‌داند، با زندگی در غربت و تدریس در دانشگاهی در همانجا گویی خود را در تبعید مجازات می‌کند.

اما نکته جالب ماجرا ارتباط بین آمادئو و قصاب لیسبون است. قصاب زندگی خود را مدیون این پزشک جوان است. او هرچند شکنجه‌گری بیرحم است، اما هنوز به‌اصطلاح مرام حالیش می‌شود. آمادئو قصد دارد استفانی را که تحت تعقیب پلیس امنیت است، مخفیانه از پست بازرسی مرزی رد کرده، و به اسپانیا برساند. اما مأموران مرزی نزدیک است که راز او را کشف و استفانی را دستگیر کنند. آمادئو با مندیش تماس گرفته و از او می‌خواهد بابت دینی که به او دارد، کمکش کند. مندیش دینش را ادا می‌کند و استفانی از خطر نجات می‌یابد.

گوئی فیلم می‌خواهد پیچیدگی رفتار انسان را به تصویر بکشد. در یک سو ژرژ آرمانگرا و فعال سیاسی دین خود به نزدیکترین دوستش را فراموش کرده، و تلاش می‌کند برای ارضای حس حسادت خود نامزد سابقش را به قتل برساند. در سوی دیگر قصاب بیرحم و شکنجه‌گر مخوف فقط برای ادای دینش خواسته آمادئو را برآورده‌می‌کند. هم ژرژ آرمانگرا و هم مندیش شکنجه‌گر هردو به آمادئو مدیون هستند، اما رفتارشان در این میان دور از انتظار است. حتی یک شکنجه‌گر بیرحم هم ممکن است حداقل یکبار در عمرش حس لوتیگریش گل کند، و رفتاری درست داشته‌باشد. و حتی یک آرمانگرا هم ممکن است گرفتار حسادت عاشقانه شده، و دوستی و فداکاری و دین به بهترین دوستش را فراموش کند. به‌راستی انسان موجود عجیبی است.

رایموند با این سفر که همزمان جغرافیا را از سوئیس تا پرتغال و تاریخ را با بازگشتی به چهل سال قبل درمی‌نوردد، درواقع به درکی جدید از زندگی و معنای آن می‌رسد. او با مقایسه کشور خود با شرایط جامعه‌ای که آمادئوی شاعر در آن زندگی کرده، می‌اندیشد که در سوئیس قرنهاست که انقلاب نشده و آرامش جامعه خدشه‌دار نگشته‌است. گویی رفاهی که در سایه این آرامش ایجاد شده، در ترویج تفکر پوچی و بی‌هدفی که رایموند گرفتار آن است، مقصر قلمداد می‌شود.

رایموند با این سفر درمی‌یابد که فاصله دیکتاتوری و آزادی چندان هم زیاد نیست. کافی است با سفری کوتاه در جغرافیا و با یک قطار به شهری برسید که هنوز آثار زخم دیکتاتوری را با خود دارد، و آن را در جیب کاپشنش پنهان می‌کند. دیکتاتوری و خشونت پلیسی پدیده‌ای متعلق به قرون گذشته یا آن سر دنیا نیست، به بیان دیگر جوامع بشری همواره در معرض خطر بازگشت این بیماری هستند.

دو اتفاق خاص در فیلم نقشی کلیدی دارند: رسیدن کتاب به دست رایموند که کنجکاوی فیلسوفانه او را تحریک می‌کند، و شکستن عینکش در اولین روزهای اقامت در لیسبون که او را وادار می‌کند عینک جدیدی تهیه کند. رایموند باید دنیا را با عینک جدیدی ببیند و روابطش را بازشناسی کند، و به درک جدیدی برسد. همانگونه که چشم‌پزشک به او می‌گوید مدتی طول خواهدکشید تا به عینک جدیدش عادت کند. تعویض عینک درواقع نشان عوض شدن دید رایموند و رسیدن به درکی جدید از جهان پیرامونش است.

در پایان فیلم ماریانا خواهرزاده ژائو که شعف رایموند را از کشف ماجرای آمادئو می‌بیند و متوجه دلزدگی او از زندگی پوچ و بی‌هدفش در برن می‌شود، به او پیشنهاد می‌کند لیسبون را برای اقامت و گذراندن بقیه زندگی‌اش انتخاب کند. گویی اقامت در لیسبون که محل زندگی آمادئو بوده، می‌تواند به رایموند کمک کند که او را و فلسفه شاعرانه‌اش را بهتر درک کند، و از چنگال پوچی و بی‌هدفی نجات یابد.

داستانی که فیلم روایت می‌کند، بسیار متأثر از تفکر فلسفی نویسنده است. رفاه مفرط می‌تواند نوعی از پوچی و بی‌هدفی را به زندگی انسان تزریق کند، او باید برای درک بهتر معنای زندگی سفر کند، و آرامش را در جامعه‌ای جستجو کند که هنوز رنگ و بویی از زندگی هدفمند و مبارزه آرمانگرایانه دارد. سفر با قطار و رسیدن به شهری که نقطه پایانی خط آهن است، گویی نوعی برداشت هنرمندانه از داستان کوتاه سفر به گمسک اثر فریتس اورتمان است. قهرمان داستان از کودکی به خط آهنی که از شهر محل سکونتش می‌گذرد، توجه خاص دارد، و شنیده‌است که نقطه پایانی این خط آهن که مقصد همه قطارها است، شهری است در دوردست به نام گمسک. او آرزو دارد روزی به گمسک که همان ناکجاآباد گم‌شده آدمی است، برود و باقی عمرش را در آن‌ شهر زندگی کند. با این تفاوت که آن‌جا طرف مقابل قهرمان داستان که همسر اوست، با ظرافت تمام مانع رسیدن او به گمسک می‌شود، اما در این داستان، ماریانا خود به رایموند پیشنهاد می‌کند که برای نجات از پوچی و بی‌هدفی زندگیش در لیسبون یا همان گمسک اقامت کند و ناکجاآباد گمشده‌اش را در همین شهر جستجو کند.

فیلم قطار شبانه لیسبون در ظاهر روایت سفری در جغرافیا، و حتی در قدمی فراتر سفری در تاریخ است؛ اما درواقع سفری در عالم درون انسان و مکاشفه‌ای فیلسوفانه است.

——————————

* – این یادداشت در سایت دیدار نیوز منتشر شده‌است.

اقتصاد ملی و وظیفه دولت در قطع تحریم‌ها *

رئیس‌جمهوری در نشست خبری هفته گذشته از ضرورت تسریع در برداشته‌شدن تحریم‌ها سخن گفت و این‌که دولت نخواهدگذاشت کسانی پایان تحریم را به تأخیر بیندازند. تردیدی نیست که تحریم ظالمانه برعلیه ملت ایران شرایط سختی را برای کشورمان پدید آورده‌است. حتی برخی سخنوران که در سالیان گذشته تحریم را مایه نعمت و وسیله پیشرفت کشور از طریق خوداتکایی می‌دانستند، به‌تدریج متوجه آثار منفی و فاجعه‌آمیز تداوم تحریم‌ها شده‌اند. بااین‌حال این تغییر در باورها هنوز موجب این نشده که همه تلاش‌ها معطوف به حل دشواری تحریم‌ها بشود.

دولت یازدهم با اصلاح رویه‌های مالی و نیز در سایه گشایش اندکی که به‌دنبال برجام پدید آمد، موفق شد تورم را حتی به پایین تر از ۱۰درصد برساند. اما تشدید تحریم‌ها شرایطی پیش آورد که طی سه سال اخیر متوسط نرخ تورم بالاتر از ۳۶درصد باشد. به بیان دیگر تشدید تحریم سرعت کوچکترشدن سفره مردم را به بیش از سه‌ونیم‌برابر افزایش داده‌است. در چنین شرایطی سخن گفتن از این واقعیت که هنوز برخی جریان‌های سیاسی لغو سریع تحریم‌ها را یک ضرورت و اولویت نمی‌دانند، و در این مسیر حاضر به همراهی با دولت نمی‌شوند، مأیوس‌کننده است.

طی سالیان گذشته مخالفان دولت تلاش کرده‌اند این فکر را به جامعه القا کنند که علت بروز دشواری‌های اقتصادی تحریم نیست، بلکه این بی‌عملی دولت و بالا بودن متوسط سنّ وزیران است که چنین آثار فاجعه‌آمیزی پدید آورده‌است. آنان وقتی از دشمنی امریکا با ایران سخن می‌گویند، متعرّض تحریم‌ها می‌شوند و اعمال تحریم را بهترین شاهد این کینه و بدخواهی می‌نامند، اما در تحلیل شرایط داخلی کشور بدون توجه به آثار منفی تحریم‌ها دولت را مقصر شرایط موجود اعلام می‌کنند.

یقیناً همه مشکلات اقتصاد کشورمان ناشی از تحریم نیست و اگر کلیه تحریم‌ها بلافاصله لغو شوند، نمی‌توان انتظار داشت، کشور به سرعت در مدار رشد و توسعه قرار گیرد. بی‌تردید شیوه‌های مدیریتی‌مان ایرادات اساسی دارد، و نیازمند بازنگری همه‌جانبه در رویه کشورداری خود هستیم. اما انکار آثار منفی تحریم آن‌هم از سوی سیاسیون رده بالای کشور و دراصل رقبای سیاسی دولت دوازدهم، بسیار قابل‌تأمل است. هرچند حقیقتی قابل‌تأمل‌تر هم وجود دارد. برای درک بهتر صورت مسأله اجازه بدهید از زاویه‌ای دیگر به آن توجه کنیم.

دولت ترامپ برخلاف دولت اوباما با خروج از برجام و تشدید تحریم برعلیه ایران نشان داد که دنبال توافق با ایران نیست و فقط تسلیم می‌خواهد. به‌هرتقدیر مقاومت کشورمان در مقابل زورگویی‌های ترامپ موجب ناکامی او شد. اینک دولت جدید که به‌زودی زمام امور را در دست خواهدگرفت، از همان ابتدا اعلام کرده که با بازگشت به برجام مسیر دیگری را در پیش خواهدگرفت. طبعاً اگر جریان کاهش تحریم‌ها سریعتر آغاز شود، آثار مثبت آن را در اقتصاد داخلی شاهد خواهیم‌بود. اما نکته مهم این است که بروز این اتفاق و بهبود نسبی شرایط اقتصادی کشور آن‌هم در ماه‌های قبل از انتخابات خردادماه آینده، قطعاً اثری تعیین‌کننده بر رفتار انتخاباتی شهروندان خواهدگذاشت که مطلوب مخالفان و رقبای سیاسی دولت نیست. در چنین شرایطی به تعویق انداختن جریان کاهش و لغو تحریم‌ها تا تابستان سال آینده می‌تواند شانس رقبای دولت را برای پیروزی در انتخابات افزایش بدهد. اما ناگفته پیداست که چنین تعویقی رنجی بی‌حساب را به ملت ایران به‌ویژه اقشار کم‌درآمد تحمیل می‌کند، و در شرایطی که رقبای منطقه‌ای کشورمان حتی حاضر به از دست دادن یک روز از فرصت رشد و توسعه و عقب انداختن جریان پیشرفت و رونق اقتصاد خود نیستند، چنین فرصت‌سوزی سخاوتمندانه‌ای لطمه‌ای سهمگین به اقتصاد ملی می‌زند.

سخنان رئیس‌جمهوری درمورد همسویی مخالفان دولت با مخالفان جمهوری اسلامی و تلاش برخی محافل برای به تأخیر انداختن جریان لغو تحریم‌ها اشاره به این معنی دارد. 

مصوبه اخیر مجلس در مورد پروتکل الحاقی که رئیس‌جمهوری به صراحت بر مفید نبودن آن تأکید دارد، دراصل می‌تواند در جریان لغو سریع تحریم‌ها اثر منفی بگذارد. در شرایطی که دولت از موضع اقتدار اعلام می‌کند درصورت بازگشت امریکا به برجام و عمل کردن به تعهداتش، ایران نیز در مسیر پایبندی به برجام حرکت خواهدکرد، اقدامات شتابزده تنها اثری که برجای می‌گذارند، کاهش سرعت لغو تحریم‌ها خواهدبود. همان‌گونه که تلاش مجدّانه برخی سیاسیون در ماه‌های بعد از امضای برجام معطوف به این هدف بود که دولت نتواند در سایه شرایط جدید موفقیتی در میدان اقتصاد کسب کند و گشایشی در کار مردم پدید آورد.

با تأمل در این پرونده می‌توان نتیجه گرفت برخی جریان‌های سیاسی به هزینه‌ای که رفتارشان برای اقتصاد کشورمان پدید می‌آورد، هیچگونه توجهی ندارند و برای رسیدن به قدرت حاضر به تحمیل هر هزینه‌ای به ملت هستند.

اینک موضع روشنگرانه مقام معظم رهبری در مورد ضرورت افزایش هماهنگی داخلی حجت را بر همگان تمام کرده‌است. هرچند به نظر می‌رسد مخاطب این جمله ایشان که فرمودند: “اختلافات خود را با مذاکره با یکدیگر حل کنید. مگر نمی‌گویید باید با دنیا مذاکره کرد؟ آیا نمی‌شود با عنصر داخلی مذاکره و اختلافات را حل کرد؟” دولت بود، زیرا طرفی که به مذاکره با دنیا تأکید دارد، دولت است. بااین‌حال دولت می‌بایست با راه انداختن گفتگوی ملی و در فرصت زمانی اندکی که تا شروع رسمی زمامداری مستأجر جدید کاخ سفید باقی است، همه نیروهای درگیر را ملزم به رعایت منافع ملی سازد. بی‌تردید سخنان اخیر مقام معظم رهبری پایه و بنیانی مرصوص برای گفتگوی ملی حول منافع ملی خواهدبود، اگر دولت قدر این فرصت را بداند، و اگر رقبای دولت صادقانه به امر ایشان تمکین کنند.

کشورمان طی چند ده سال گذشته فرصت زیادی را برای رشد و توسعه اقتصادی از دست داده‌است. خروج کشورمان از بازار نفت در اثر تشدید تحریم‌ها خسارتی نیست که بشود با سرعت آن را جبران نمود. محروم ماندن کشورمان از درآمد و گردش مالی هنگفت صنعت گردشگری، محروم ماندن از درآمد هنگفت ترانزیت کالا و مسافر و خطوط انتقال انرژی، عدم توفیق در میدان جذب سرمایه خارجی و ناکارآمدی مناطق آزاد کشورمان در مقایسه با مناطق آزاد کشورهای منطقه، مهاجرت خسارتبار نخبگان و دانش‌آموختگان و … همه و همه فقط بخشی از خسارتی است که طی سالیان گذشته به ملت ایران تحمیل شده‌است. سؤالی که اینک برای بسیاری از کارشناسان و تحلیلگران ایران‌دوست و حتی برای بسیاری از شهروندانمان مطرح شده، این است که آیا نمی‌شود رقابت سیاسی و تلاش فلان حزب برای کسب قدرت تا بدین‌حد خسارت به منافع ملی‌مان نزند؟ آیا زمان آن نرسیده که منافع ملی برای همه فعالان سیاسی کشورمان و همه سخنوران صاحب تریبون به یک خط قرمز مبدل شود؟

————————–

* – این یادداشت در روزنامه شرق شماره شنبه ۲۹ – ۹ – ۹۹ به چاپ رسیده‌است.

املاک جنجالی شهرداری و فسادستیزی *

شهردار تهران هفته گذشته طی مصاحبه‌ای به پرونده واگذاری املاک شهرداری تهران به افراد خاص که به املاک نجومی شهرت یافته‌است، پرداخت، و همین کافی بود تا بار دیگر این پرونده و اخبار مرتبط با آن موردتوجه رسانه‌ها و افکار عمومی قرار گیرد. در این پرونده معروف گفته‌شد که برخی املاک مرغوب متعلق به شهرداری تهران با قیمت‌های نازل و با اعمال تخفیفات چشمگیر و اقساط ناچیز به افراد “خاص” واگذار شده‌است.

بررسی نهادهای ذیربط ثابت کرد که این ادعا درست بوده، و در جریان واگذاری‌ها تخفیفات ویژه به برخی افراد تعلق گرفته‌است. شهرداری تهران از همان ابتدا کار پیگیری برای بازگرداندن حق شهرداری و دراصل حق شهروندان تهرانی را آغاز کرد و با وجود کش‌وقوس‌های فراوان این پیگیری ادامه یافت. همانند هر پرونده حقوقی دیگر، طبعاً دور از انتظار نیست که بخشی از این پرونده‌ها در طول زمان و به‌صورت تدریجی به نتیجه برسد و درنهایت شاید در بخشی دیگر نیز قابلیت پیگیری و احقاق حق از کف برود.

بااین‌حال در سخنان شهردار چند عبارت خاص خودنمایی می‌کنند: “پیگیری بی‌سروصدای پرونده و رسانه‌ای نکردن موضوع”، “دشواری بازپس گرفتن املاک سندخورده”، “مستثنی نکردن هیچیک از دریافت‌کنندگان املاک” و “دلخور شدن برخی از دریافت‌کنندگان املاک”. در زیر به رمزگشایی از این چهار عبارت می‌پردازیم:

۱ – شهردار اعلام می‌کند که آگاهانه راهبرد چراغ خاموش را برای پیگیری این پرونده و احقاق حق شهروندان تهرانی انتخاب کرده‌است. شاید انتخاب این راهبرد با این پیش‌فرض صورت گرفته‌باشد که با ایجاد هیاهو بخشی از حقی که بی‌سروصدا امکان بازپس‌گیری داشت، از بین خواهدرفت، زیرا طرف مقابل ناگزیر از مقاومت بیشتر و استفاده از لابی قدرتمند خود خواهدشد.

البته این گزاره درست است، اما با این فرض تنظیم شده که تنها دستآورد این پیگیری بازگرداندن اموال است. درحالی‌که افزایش درجه آگاهی شهروندان و رشد روحیه مطالبه‌گری آنان یک سرمایه ارزشمند اجتماعی در فرایند فسادستیزی است. از‌این‌رو انتخاب رویکردی که منتهی به “سوخت” شدن بخشی از ادعا ولی درعین‌حال رشد آگاهی مردم شود، انتخاب بهتری است، حداقل به این دلیل شفاف که شهروندان نتیجه رفتار انتخاباتی خود را ببینند و در ادوار آینده با درکی بهتر تصمیم بگیرند. به بیان دیگر انتخاب شیوه چراغ خاموش هرچند درصد بازگرداندن اموال را افزایش می‌دهد، اما جامعه را از حقی بزرگتر محروم می‌سازد: حق تجربه کردن و از گذشته آموختن.

۲ – شهردار می‌گوید املاکی که سندشان به نام فرد موردنظر صادر شده، قابلیت بازگرداندن ندارد. زیرا معامله تمام شده‌است. این امر پیامی منفی و بسیار مأیوس‌کننده به جامعه منتقل می‌کند. اگر فرصت‌طلبان مال‌اندوز زودتر دست‌به‌کار شده، و اموالی را که تصاحب کرده‌اند از مرحله صدور سند بگذرانند، دیگر به‌اصطلاح توپ هم تکانشان نمی‌دهد و شهروندان نمی‌توانند حق خود را مطالبه کنند. به بیان دیگر در شرایط فعلی و رویه‌های موجود رسیدگی به چنین پرونده‌هایی امکان‌پذیر نیست، و تنها کاری که از دست شهروندان مالباخته برمی‌آید، لعن و نفرین تملک‌کنندگان این دارایی‌های ارزشمند است. شاید این جمله تاریخی امیر مؤمنان‌(ع) که اعلام فرمود اموال بیت‌المال حتی اگر به نام همسران گروه برخوردار از نعمت سخاوتمندی حاکمان سند خورده‌باشند، شناسایی و بازپس گرفته‌می‌شود، اشاره به چنین وضعیتی باشد و نمایانگر اختلاف رویکرد آن بزرگ با وضعیت فعلی.

۳ – شهردار می‌گوید هیچ‌کس را مستثنی نکرده، و در مورد همه کسانی که از نعمت خرید اموال ارزشمند با قیمت ناچیز بهره‌مند شده‌اند، اقدام کرده‌است. البته این امر ارزشمندی است و طبعاً باید از مسؤولی که در پیگیری چنین پرونده‌ای بدون‌تبعیض برخورد می‌کند، قدردانی شود، اما به‌راستی مگر بناست با یک رفتار متخلفانه با دو رویه متفاوت برخورد کنیم؟ مگر در مورد سایر پرونده‌های خلاف و عملکرد سایر دستگاه‌ها چنین تبعیضی محقق می شود؟ به بیان دیگر صرف اشاره شهردار به این موضوع، نشان‌دهنده وجود یک آسیب جدی در جریان رسیدگی به پرونده‌های این‌چنینی است. در چنین شرایطی مسؤولان و دستگاه‌های دولتی و عمومی چاره‌ای جز اعلام شفاف وضعیت پرونده و فهرست اسامی کلیه افرادی که احتمالاً از این رویه منتفع شده‌اند، ندارند. وقتی پرونده به‌صورت چراغ خاموش دنبال شود، شهروندان هیچگاه به این باور نخواهندرسید که در امر پیگیری‌ها استثنایی لحاظ نشده، و افرادی خاص مصون از تعقیب نمانده‌اند.

۴ – اما نکته چهارم در سخنان شهردار بسیار جالب‌توجه است. او به پدیده مؤلمه و بسیار دردناک “دلخور شدن” برخی افراد قدرتمند اشاره می‌کند! پیگیری پرونده و پرسش از فلان مقام که چرا شما یک ملک ارزشمند متعلق به شهروندان تهرانی را نصف قیمت آن‌هم ازدم‌قسط خریده‌اید، موجبات ناراحتی و برافروخته‌ شدن و آزرده شدن خاطر نازک این پهلوانان می‌شود، و شهردار ناگزیر بوده در پیگیری و احقاق حق شهروندان تهرانی نازکی خاطر آنان را نادیده بگیرد و “دلخور” شدن آنان را تاب بیاورد.

هلالی جغتایی متوفی به سال ۹۰۸ خورشیدی چه خوش گفته‌است:

ترک یاری کردی و من همچنان یارم تو را

دشمن جانی و از جان دوست‌تر دارم تو را

گر به صد خار جفا آزرده‌سازی خاطرم

خاطرِ نازک! به برگ گل نیازارم تو را

به‌راستی این متنفذان و دلاوران کیانند که با این‌همه خسارتی که به شهر و کشور می‌زنند، و صد خار جفا بر تن نحیف ملت مظلوم تحمیل می‌کنند، ‌حتی نباید خاطر نازکشان را با برگ گل هم نوازش کرده، و رنجور ساخت؟! و بااین‌همه حقی که از اموال عمومی خورده‌اند، اگر ناراحتشان بکنیم، تازه “دل”‌خور هم می‌شوند؟!

کنار هم گذاردن این چهار واقعیت، تصویری روشن از کاستی و ناکارآمدی برنامه فسادستیزی در کشور را ارائه می‌کند. این شیوه فسادستیزی که باید آن را فسادستیزی ایرانی نام نهاد، نمی‌تواند با حجم انبوه فساد در دستگاه‌های دولتی و عمومی مقابله کند. شیوه‌ای که گویی هنوز با رسانه بیگانه است، و حق بنیادین “دانستن” را برای شهروندان به رسمیت نمی‌شناسد.

ناگفته پیداست که نگارنده بر محدودیت‌هایی که شهردار تهران با آن روبه‌رو است، واقف است و او را بابت شکل گرفتن چنین موردی مقصر نمی‌داند. اما باید گفت تا زمانی که شیوه فسادستیزی خود را اصلاح نکنیم، و رسانه‌ها را محرم و همراه و همرزم خود ندانیم، همواره باید نگران “دلخور” شدن و آزرده شدن خاطر نازک قدرتمندانی باشیم که پا از خط قرمزها فراتر نهاده، و اموال عمومی را به نام خود سند زده‌اند.

—————————–

* – این یادداشت در روزنامه شرق شماره یکشنبه ۲۳ – ۹ – ۹۹ به چاپ رسیده‌است.

نگاهی به آخرین هورای جان فورد *

فیلم آخرین هورا (The Last Hurrah) اثر جان فورد کارگردان مشهور و محصول سال ۱۹۵۸ است. فرانک اسکِفینگتون با بازی درخشان اسپنسر تریسی شهردار پیر و محبوب شهر برای دور جدید مسؤولیت نامزد شده، و برای رقابت با نامزدهای دیگر آماده می‌شود. او از خواهرزاده جوانش آدام که روزنامه‌نگار ورزشی‌نویس است دعوت می‌کند در این رقابت انتخاباتی همراهش باشد. آدام علاقه‌ای به سیاست ندارد، و تاکنون از رانت دایی قدرتمندش استفاده نکرده‌است. اما این همراهی فرصتی است که او دایی پیرش را بیشتر از گذشته درک کند و کم‌کم مجذوبش شود.

دودستگی خاصی در شهر مشاهده می‌شود. افراد متنفذ شهر که به‌گونه‌ای ادعای نجیب‌زادگی دارند، تشکیلات و باشگاه خاص خود را دارند، و خودشان را برتر از عموم شهروندان می‌دانند. زیرا سابقه سکونت بیشتری نسبت به عامه مردم دارند، به تعبیری برای خود حق آب و گل قائل هستند. فرانک در بین عامه مردم و به‌ویژه اقشار فرودست و طبقه متوسط طرفداران زیادی دارد، و به‌عنوان یک سیاستمدار مردمی برای خود جای خاصی در دل مردم باز کرده‌است، اما به همان میزان نجیب‌زادگان شهر از او متنفرند.

هرچند فرانک حامی محرومان است، و تا بتواند از منافع آنان دفاع می‌کند، اما مشکل این به‌اصطلاح نجیب‌زادگان شهر با فرانک این نیست که احتمالاً او به منافعشان لطمه زده، بلکه از او به دلیل وابستگی به فرودستان متنفرند، و انتخاب شهردار از اقشار پایین جامعه را خاری در چشم خود می‌دانند. تازه علاوه بر این فرانک قبل از دوران شهرداری یک دوره فرماندار ایالت هم بوده‌است.

فرانک ارتباطات مردمی خود را با روش‌های سنتی حضور در جمع مردم، شرکت در مراسم و دیدارهای مردمی دنبال می کند. بااین‌حال او می‌داند که عصر این شیوه ارتباط دیگر پایان یافته، و در دنیای جدید این رسانه‌ها هستند که حکومت می‌کنند. دشمنان فرانک رسانه‌ها را در اختیار خود دارند. روزنامه‌ها مأمور می‌شوند بی‌سروصدا تا می‌توانند فرانک را سانسور کنند و حتی اگر از سر ناچاری خبری از او منتشر شد، عکسی از او چاپ نکنند، و در مقابل اخبار رقیب گمنام او کِوین مک‌کلاسکی جوان را به‌خوبی پوشش بدهند. رقیب در مقابل فرانک محبوب امتیازی ندارد، اما رسانه‌ها کارشان را بلدند. روزنامه‌ها و به‌ویژه تلویزیون عزمشان را جزم کرده‌اند تا فرانک را کنار بزنند.

فرانک و اعضای ستادش از پیروزی خود یقین دارند و حتی مقدمات رژه پیروزی را فراهم کرده‌اند. اما با ناباوری شکست می‌خورند. درواقع این شکست، شکست روش‌های سنتی تبلیغات در مقابل رسانه‌ای مثل تلویزیون است. همان شب فرانک در بازگشت به خانه بر روی پله‌ها سکته می‌کند و بستری می‌شود.

فرانک شخصیت زلال و قابل‌احترامی دارد. فیلم در ترسیم این شخصیت کاملاً موفق است. او ارتباط عاطفی جالبی با همسر متوفایش که تابلویی از او بر دیوار نصب کرده، دارد. هرروز صبح قبل از شروع کار روزانه‌اش لحظاتی روبه‌روی تابلو می‌ایستد و به او خیره می‌شود، سپس گل دیروزی را از گلدانی که جلو تابلو قرار دارد، برداشته و گل تازه را جایگزین می‌کند. حتی روز آخر، بعد از اعلام پیروزی رقیب در بدو ورود به خانه، همان ابتدا با لبخندی دلنشین به تابلو خیره شده و مظلومانه شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. گویی با سکوتش به او می‌گوید: “خب! من تمام سعی خودم را کردم. اما قسمت این بود که در آخرین انتخابات شکست بخورم. کاری بیشتر از این از من ساخته‌ نبود.”

در صحنه‌ای دیگر فرانک همراه خواهرزاده‌اش آدام به دیدار خانواده‌ای عزادار می‌روند. ظاهراً مرد متوفی از کارمندان بلندپایه شهر بوده، اما چندان محبوب و پرطرفدار نیست. با آمدن شهردار به مراسم، همه مقامات شهر با سرعت خود را می‌رسانند و خانه سوت و کور متوفی مملو از جمعیت می‌شود. آدام که عصبانی شده، مراسم را ترک می‌کند. او فکر می‌کند همه به فکر بهره‌برداری سیاسی از این مراسم عزاداری هستند و حتی دایی فرانک هم چنین قصدی دارد.

اما در خلوتِ خانه و دور از نگاه دیگران، فرانک از همسر متوفی دلجویی می کند. متوفی برای او چیزی به ارث نگذاشته و حتی بیمه عمر هم ندارد، و زن بینوا نگران آینده خویش است. فرانک ادعا می کند از جانب شوهر هدیه‌ای برای زن آورده‌است. او چندی قبل با فرانک دیدار کرده و پولی پیش او امانت گذاشته تا به همسرش برساند. زن باور نمی‌کند. او می‌داند فرانک مردی سخاوتمند است و به همه کمک می‌کند. او فرانک را مجبور می‌کند برای اثبات ادعای دروغش سوگند بخورد. فرانک از سر ناچاری سوگند یاد می‌کند که پول را او نداده و واقعاً امانت مرد متوفی است. چهره فرانک در حین سوگند دیدنی است. این سوگند دروغ همچون جمله‌ای است که خواهر روحانی سیمپلیس به بازرس ژاور می‌گوید تا ژان والژان را از دست او برهاند، و ویکتور هوگو این دروغ خواهر روحانی را که در تمام عمرش دروغ نگفته‌بود، شایسته پاداشی در بهشت می‌داند. فرانک در لحظه سوگند خوردن گویی همزمان نقش شهردار مادلن نیکوکار و خواهر روحانی را بازی می‌کند. او دروغ می‌گوید تا زن بینوا بدون این که غرورش شکسته شود، پول را قبول کند.

بیرون خانه یکی از دوستان فرانک به آدام می‌گوید دایی فرانک قصد بهره‌برداری سیاسی از این مراسم را ندارد، او فقط به یک دلیل به این خانه آمده: مراسم خلوت نماند و خانواده متوفی احساس خوبی داشته‌باشند.

بااین‌حال فرانک هم فرشته نیست و گاه رندی‌های خاص خود را دارد. او که در جلب رضایت بانکداران شهر برای دادن وام ساخت شهرک مسکونی‌ در محله فقیرنشین موفقیتی نداشته، از نقطه ضعف بانکدار بزرگ شهر استفاده می‌کند: پسر ساده‌لوحش. بانکدار فرانک را به باجگیری متهم می‌کند و البته حق هم دارد. اما فرانک با این باج‌گیری فقط به فکر اقشار فرودست شهر است و دنبال منافع شخصی نیست. سوءاستفاده از ساده‌لوحی مرد جوان و اسباب مضحکه ساختن او و پدرش کاری غیراخلاقی است. اما شاید فرانک بلوف می‌زند و واقعاً قصد انتشار عکس مرد جوان را ندارد و هدفش فقط ترساندن و تسلیم کردن پدر است. فرانک آنقدر لوتی‌مسلک است که بیننده بلوف او را باور نمی‌کند، و حتی بانکدار پدر هم در جدّی بودن تصمیم فرانک تردید دارد.

در اوایل فیلم آدام در حین خروج از اتاق شهردار از فرانک می‌پرسد چرا مدیر روزنامه تا این حد از او کینه به دل دارد. فرانک در اتاق را می‌بندد تا رازی خانوادگی را برملا کند. مادر فرانک سال‌ها پیش در خانه پدر ثروتمند مدیر روزنامه کلفتی می‌کرد. یک روز او در حین بازگشت به خانه چندتا میوه پلاسیده را بی‌اجازه برمی‌دارد، کاری که در آن روزها مرسوم بوده، و کسی ایراد نمی‌گرفته‌است. اما ارباب بداخلاق زن را جلو چشم بقیه خدمتکارها تحقیر کرده، و از خانه‌اش بیرون می‌کند. حالا بعد از گذشت سال‌ها پسر آن ارباب از این که فرزند خدمتکار اخراجی خانه‌شان شهردار مقتدر و محبوب شهرشان شده، رنج می‌برد. آدام جوان این راز خانوادگی را نمی‌دانست. گویی جان فورد با بیان این ماجرا می‌خواهد گسست بین نسل‌ها و بی‌خبری نسل جوان از مصائب نسل‌های قبلی را به رخ بکشد. همان‌گونه که رفتار پسر لاابالی و بی‌مسؤولیت فرانک هم نشانی از این گسست دارد.

همان‌طور که داستان پیش می‌رود، آدام هرروز بیش از پیش مجذوب دایی فرانک می‌شود. او حتی به خاطر فرانک با همسر و پدر همسرش که از مخالفان فرانک است، جروبحث می‌کند. اما در نهایت حتی همسر آدام هم تحت تأثیر شخصیت فرانک قرار می‌گیرد.

در دقایق پایانی فیلم بار دیگر لطافت روح فرانک به بیننده نمایش داده‌می‌شود. عالیجناب مارتین روحانی بلندپایه شهر که از سرسخت‌ترین مخالفان فرانک است، به عیادت او که در آستانه مرگ است، آمده و بابت جفایی که کرده، از او تقاضای حلالیت می‌کند، فرانک با آرامش و در نهایت سخاوت پاسخ مطلوب او را می‌دهد. گویی هیچ دشواریی از جانب او تحمل نکرده، و هرگز طلبی از او نداشته‌است. او حتی پسر لاابالی خود را که دیر بر بالین پدر رسیده و نادم و گریان است، دلداری می‌دهد و راضی به رنج بردنش نیست.

روایت جان فورد بر شخصیت مصمم و تسلیم‌ناپذیر فرانک تأکید دارد. او حتی در بستر مرگ هم اهل تسلیم نیست. در پایان از مرگ فرانک سخنی گفته‌نمی‌شود. گویی مردی تا بدین‌حد جنگنده و مصمم بنا نیست بمیرد و صحنه مسابقه را ترک کند.

در صحنه پایانی آدام همراه همسرش اتاق دایی فرانک را ترک می‌کنند. آدام کنار تابلوی همسر فرانک می‌ایستد و همچون فرانک گل گدان را عوض می‌کند.

آخرین هورا فیلمی بسیار دیدنی است که از یک سو تسلط تلویزیون بر جامعه و تأثیرگذاری رسانه‌های عصر جدید بر ذهن و روح مردم را به تصویر می‌کشد. از سوی دیگر بی‌اخلاقی تازه به‌دوران رسیده‌ها را در مقابل اخلاق‌مداری قهرمانی که متعلق به گذشته‌است، روایت می‌کند. اما این اخلاق‌مداری به آخر خط نمی‌رسد، و آدام جوان گویی بناست میراث‌دار اخلاق‌مداری دایی فرانک باشد.

حاکمیت رسانه‌ها بر جامعه امروزی واقعیتی انکارناپذیر است. اما بی‌تردید این رسانه‌های سنتی هستند که باید میدان را به نفع رسانه‌های مدرن ترک کنند. همان‌گونه که روش سنتی تبلیغات حامیان فرانک در مقابل سلطه تلویزیون ناگزیر از پذیرش شکست شد. پول و رسانه ابزارهایی هستند که قدرتمندان در انحصار خود می‌گیرند تا میدان سیاست را از رقبای خود خالی کنند و سلطه خود را بر جامعه تداوم بخشند. این است که در این سو مصلحان اجتماعی در همه جوامع از آزادی رسانه‌ها و مقابله با انحصار رسانه‌ای سخن می‌گویند، و آن را رمز پیشرفت و ابزار جلب رضایت عمومی از شیوه مدیریت جامعه می‌دانند، و در آن سو قدرتمندان با تکیه بر پول و انحصار رسانه‌ای تلاش می‌کنند سیاستمداران محبوب و خدمتگزاران واقعی مردم را خانه‌نشین کنند.

نکته آخر این که روایت جان فورد اشاره خاصی به محل جغرافیایی ماجرا دارد: شهری در نیوانگلند. او برخلاف فیلم‌های متعدد وسترن که ساخته و به داستان‌هایی توجه داشته که در غرب امریکا اتفاق افتاده‌اند، برای این داستان شمال شرقی امریکا را که برخلاف غرب وحشی به‌گونه‌ای مرکز فرهنگی کشور بوده، و نقشی برجسته در تحولات فرهنگی و اجتماعی امریکا دارد، به‌عنوان مکان برمی‌گزیند. گزینشی که بی‌هدف و بی‌معنی نیست.

—————————————

* – این یادداشت در سایت دیدارنیوز منتشر شده‌است.

اقتصاد، سیاست خارجی و رقابت داخلی *

هفته گذشته محمدجواد ظریف وزیر امور خارجه کشورمان ضمن مصاحبه‌ای مفصل و دردآلود خطاب به منتقدان گفت: “فرض کنید که شما هشت ماه دیگر بتوانید با هر کسی به توافق برسید، آیا خوب است که در این هشت ماه، مردم بد زندگی کنند؟ … مردم تحت فشار باشند و زجر بکشند تا دولت آقای روحانی یا دیدگاه تعامل با دنیا در میان مردم منکوب شود؟ … .” (۱)

همین چند جمله کوتاه تصویری قابل‌تأمل از وضعیت سپهر سیاسی کشور ارائه می‌کند: رویکرد دولت دوازدهم تعامل با جهان و تلاش برای حل مشکلات اقتصادی کشور در سایه تنش‌زدایی از میدان سیاست خارجی است. زیرا در سایه این تنش‌ها از یک سو کشور با محدودیت جدی برای فروش نفت خود مواجه شده، و از سوی دیگر به دلیل همکاری نکردن شبکه بانکی جهانی با بانک‌های کشورمان، نقل و انتقال پول با دشواری فوق‌العاده مواجه شده، و نتیجه این همه افزایش بی‌سابقه قیمت نهاده‌های وارداتی و درنهایت افزایش چشمگیر نرخ تورم و کوچکتر شدن سفره مردم است.

بااین‌حال جریان سیاسی مخالف دولت با این باور که اگر دولت در حل مشکلات معیشتی شهروندان توفیقی کسب کند، احتمال موفقیت آنان در انتخابات خرداد سال آینده به شدت کاهش خواهدیافت، تلاش می‌کند مانع موفقیت دولت در این مسیر شود. به بیان دیگر این جریان برای رسیدن به قدرت حاضر به تحمیل هزینه‌ای سنگین به اقتصاد کشور و به‌ویژه اقشار کم‌درآمد و متوسط جامعه است. طبعاً موفقیت دولت در گرو این است که با تحرکات دیپلماتیک شرایط را به نفع کشور تغییر داده، و گشایشی در اقتصاد ایجاد کند. تلاش طرف مقابل هم معطوف بر این امر است که دولت در مدت باقیمانده از عمر خود نتواند تحرکی در میدان دیپلماسی داشته‌باشد، تا نتواند موفقیتی در میدان اقتصاد کسب کند. البته این به معنی بی‌میلی این جریان به مذاکره و مصالحه و تحرک دیپلماتیک نیست. فقط مهم این است که مذاکره و مصالحه توسط دولت همسوی آنان انجام بگیرد تا افتخار حل مشکلات اقتصادی کشور به نام آنان ثبت شود.

حتی اگر بخشی از ادعای آقای ظریف درست باشد، باید به حال این سرزمین و این مردم افسوس خورد. زیرا چنین الگویی از رقابت سیاسی و بی‌اعتنایی به منافع ملی هر روز که می‌گذرد، خسارتی سهمگین به کشور وارد می‌آورد. برای راستی‌آزمایی این ادعا کافی است به این نکته توجه کنیم که رقبای سیاسی دولت هرچند در دوران انتخابات اخیر ریاست‌جمهوری امریکا می‌گفتند، هر حزبی به قدرت برسد، فرقی به حال ما ندارد، اما به طرز محسوسی علاقه خود به انتخاب مجدد ترامپ را نشان می‌دادند. زیرا می‌دانستند رقیب انتخاباتی ترامپ با گشودن راه مذاکره و بازگشت به برجام کار آنان را دشوار خواهدساخت. از سوی دیگر اخیراً زمزمه‌های دیگری از این اردوگاه سیاسی به گوش می‌رسد: آنان حتی از مذاکره هم سخن می‌گویند و ادعا می‌کنند که اگر مذاکره‌کنندگان از وابستگان فلان جریان سیاسی باشند و به جای “لبخند زدن به دشمن”، از موضع قدرت مذاکره کنند، تحریم‌ها برداشته‌می‌شود. این‌گونه موضع‌گیری‌ها دقیقاً مؤید ادعای آقای ظریف است.

طبعاً در شرایط امروز اقتصاد جهانی و رقابت نفس‌گیر کشورها برای بالا رفتن در رتبه‌بندی اقتصادها و اشغال پله‌های بالاتر، هر کشوری باید از تمام ظرفیت خود برای حضور جدی در این میدان رقابت و برداشتن سهم مناسبی از سفره اقتصاد جهانی برای خود استفاده کند. رقابت احزاب و جریان‌هاسیاسی در داخل کشور نباید به جنگ قدرت مبدّل شده، و حتی بخشی بسیار اندک از این ظرفیت رشد را بدون استفاده رها کند. این به معنای حذف سلیقه‌های سیاسی متنوع و به‌اصطلاح یکدست شدن فضای سیاسی کشور نیست. بلکه اشاره به ضرورت توجه به منافع ملی دارد. به بیان دیگر وقتی دولتی بر صدر امور قرار دارد، و با هر سلیقه و وابستگی به هر جناح سیاسی پیگیر حل مشکلات کشور است، جریان سیاسی مقابل نباید با کارشکنی و تخریب مانع موفقیت دولت شود، و دراصل هزینه‌ جدیدی را برای خانوارهای کم‌درآمد تحمیل کند.

امروز کشور ما دوران خطیری را سپری می‌کند، و هر روز که می‌گذرد، فرصتی جبران‌ناپذیر برای پیشرفت کشور و تقویت بنیان اقتصادی آن از دستمان می‌رود. به‌عنوان مثالی ساده و به‌اصطلاح دم دستی، می‌توان به وضعیت بهره‌برداری از میدان نفت و گاز پارس جنوبی که مشترک بین ایران و قطر است، اشاره کرد. دشواری‌های سیاسی داخلی کشور طی سه دهه گذشته موجب شده که سرعت پیشرفتمان در بهره‌برداری از این میدان مشترک بسیار اندک باشد. درحالی‌که شریکمان با سرعت درحال بهره‌برداری است. در این حوزه کشورمان حتی نتوانست در مورد فروش و بهره‌برداری از گاز همراه نفت به نتیجه برسد و ناگزیر از سوزاندن آن نباشد. زیرا رقبای سیاسی دولت با طرح ادعاهای عجیب مانع پیشرفت کار شدند.

مثال دم دستی دیگر، وضعیت صنعت گردشگری کشورمان است. از ابتدای دهه ۷۰ تاکنون یعنی ظرف تقریباً سی‌سال گذشته، صنعت گردشگری در سطح جهان بیش از سی‌هزار میلیارد دلار درآمد نصیب کشورهای فعال این صنعت کرده‌است. سهم کشورمان از این سفره گسترده با وجود برخورداری از جادبه‌های متنوع طبیعی و فرهنگی، حتی در سال‌های رونق نیز به اندازه رستوران‌های کشور ترکیه نیز نبوده‌است. در این میدان نیز باید گفت عدم‌همراهی بعضی جریان‌های سیاسی که اینک در قامت مخالفان دولت متشکل شده‌اند، در شکل‌گیری این محرومیت نقش تعیین‌کننده داشته‌است. بی‌اعتنایی این جریان سیاسی به منافع ملی و ضرورت کسب درآمد و رشد اقتصادی از طریق رونق گردشگری، در پرونده میدان امیرچخماق یزد که در زمستان سال ۱۳۹۳ رسانه‌ای شد، کاملاً مشهود است.

بی‌تردید رقابت سیاسی احزاب برای کسب قدرت و نشستن بر صندلی اداره امور کشور یک خیر بزرگ است. زیرا با تشدید مسابقه خدمت‌رسانی حرکت در مسیر شایسته‌سالاری تحقق می‌یابد. اما فضای سیاسی کشورمان و ادبیات مقابله با دولت نشانی از تعهد به شایسته‌سالاری در خود ندارد. این نوع رقابت سیاسی مخرب و پرهزینه را باید باری کج دانست که به مقصد نمی‌رسد و دشواری فراوان برای اقتصاد کشور و معیشت مردم ایجاد می‌کند. بازگشت به میدان رقابت سیاسی روشمند و التزام به رعایت مصالح عمومی و منافع ملی اولین قدم برای اصلاح امور و کاستن از هزینه‌های هنگفت جنگ مخرّب قدرت است.

———————————

* – این یادداشت در روزنامه شرق شماره ۱۵ – ۹ – ۹۹ به چاپ رسیده‌است.

۱ – مراجعه کنید به:

بعضی دوستان به امریکا «گرا» می‌دهند که با ما بهتر می‌توانید کار کنید

همسویی ظالمانه سلاطین دلالی و تحریم‌کنندگان *

چندروز پیش یکی از دست‌اندرکاران صنعت مرغداری کشور با اشاره به آمار رسمی واردات نهاده‌های مرتبط، به حقیقت تلخی اشاره کرد: نیمی از مواد غذایی موردنیاز صنایع مرغداری کشور از مسیر دلالی و با چندبرابر قیمت واقعی به دست فعالان این صنعت می‌رسد. به بیان دیگر، در شرایطی که تشدید تحریم‌ها و محروم شدن اقتصاد کشورمان از درآمد نفتی و خدمات شبکه بانکی جهانی، موجبات افزایش نرخ ارز و در نتیجه گرانی مواد اولیه را برای تولیدکنندگان فراهم آورده، شبکه دلالی داخلی نیز به کمک تحریم‌کنندگان شتافته و بدین‌ترتیب قیمت تمام‌شده محصولات صنعت مرغداری که موردنیاز همه آحاد کشور است، افزایش چشمگیر یافته‌است.

سال‌هاست که ناظران دلسوز اقتصاد کشور از اقتدار بی‌حدوحصر دلالان و سوداگران در حوزه‌های مختلف شکوه می‌کنند که این اقتدار نابه‌جا کمر تولید ملی را شکسته و موجبات رشد ناهمگون بخش نامولد را فراهم آورده‌است. در حوزه تولید و توزیع محصولات کشاورزی بیشترین زحمت و ریسک زیان نصیب کشاورزان است و بیشترین و مطمئن‌ترین بخش سود از آن دلالان است. در بخش صنعت تولیدکنندگان در بهترین حالت مواد اولیه خود را از دلالان می‌خرند، و محصولات خود را به دلالان می‌فروشند. بی‌سروسامانی شگفت‌انگیز قیمت خودرو در اقتصاد کشور و شیوه‌های عجیب فروش خودرو نیز متأثر از وجود و حاکمیت شبکه دلالی در اقتصاد ملی است که به‌دلیل در اختیار داشتن نقدینگی عظیم، دستیابی به بزرگ‌ترین قاچ از کیک درآمد ملی را حق مسلم خود می‌داند. حتی در بخش مسکن و ساختمان نیز متقاضیان واقعی برای رسیدن به کالای موردنیاز خود باید باج سنگینی را به دلالان و سوداگران این بخش بپردازند.

با مروری مختصر بر تجربه تاریخی و کارنامه کشورهای مختلف می‌توان ادعا کرد که هیچ اقتصادی با حضور چنین شبکه قدرتمندی از دلالی و تضعیف تولید ملی به نفع دلالان، موفق به طی مراحل توسعه نشده‌است. درواقع موتور توسعه ملی زمانی می‌تواند به حرکت دربیاید که تولیدکنندگان با کسب سود و تقویت بنیه مالی خود موفق به گسترش عمودی و افقی حوزه فعالیت خود شده، و به‌تدریج بنگاه‌های بزرگ تولیدی و صنعتی را شکل دهند. اما آنچه طی چند دهه گذشته در اقتصاد ما اتفاق افتاده، در مسیری بسیار متفاوت با تجربه جهانی بوده‌است: بخش توزیع و تجارت روزبه‌روز گسترده‌تر شده، و با تضعیف بخش مولد، میدان برای یکه‌تازی تولیدکنندگان خارجی خالی مانده‌است تا با کمک دلالان و سوداگران داخلی بازار کشور را از آن خود کنند.

طی چند دهه گذشته اقدامات جدی در مسیر ساماندهی به تولید ملی و رها ساختن آن از دام سوداگران و دلالان انجام نگرفته‌است. بسیاری از مقامات مسؤول سخنرانی‌های شیوا در دفاع از بخش مولد و بیان مصائب تولیدکنندکان ارائه کرده‌اند، و اما در میدان عمل، حجم اقدامات متناسب با حجم سخنرانی‌ها نبوده‌است. آنان حتی موفق به زدودن موانع دستیابی تولیدکنندگان واقعی به منابع بانکی نیز نشده‌اند.

به‌ویژه در شرایط تحریم و دشواری‌هایی که تشدید تحریم‌های ظالمانه بر اقتصاد ملی تحمیل کرده، انتظار می‌رفت دولتمردان اهتمام جدی به مهار کردن عملیات دلالی و تسهیل دسترسی تولیدکنندگان به مواد اولیه یا بازار فروش داشته‌باشند و اجازه ندهند دوش ناتوان مصرف‌کنندگان علاوه‌بر سنگینی بار تحریم، متحمل سنگینی بار سود دلالان سودجو نیز بشود. اما با کمال تأسف مشاهده کردیم که حتی شرایط کرونایی و گسترش سریع بیماری در سطح کشور در ماه‌های اولیه سال جاری نیز باعث نشد دلالان از سود تجارت کالاهای بهداشتی و حتی توزیع اقلام تقلبی بگذرند، یا دولتمردان در مهار سریع این اقدامات توفیقی بیابند.

اما آن‌چه حتی خطرناک‌تر از رشد بخش دلالی به زیان بخش مولد است، این است که در حوزه دلالی و سوداگری، سال‌هاست با پدیده ظهور سلطان‌ها روبه‌رو هستیم؛ دلالان قدرتمندی که بخش بزرگی از بازار را در کنترل خود دارند، و می‌توانند در سایه تمکن و اعتبار خود از برکت لابی قدرتمند برخوردار شده، و در تصمیمات و اقدامات دولتمردان تأثیر بگذارند.

ظهور سلطان‌ها در بخش دلالی بسیار خطرناک‌تر از ظهور سلطان‌ها در بخش تولید است. سلاطین بخش تولید هرچند نابرابری توزیع درآمد در جامعه را افزایش می‌دهند، یا حداقل حرکت در مسیر کاهش نابرابری را کند می‌سازند، اما اثر منفی سلاطین بخش دلالی به‌مراتب بیشتر است. آنان علاوه‌بر بی‌اثر ساختن سیاست‌های بازتوزیع درآمد، تولید ملی را به نابودی می‌کشانند.

اینک در شرایط رکود و تحریم و تشدید دشواری‌های معیشتی اقشار کم‌درآمد، سلاطین دلالی هماهنگ با اراده تحریم‌کنندگان همچون دو تیغه قیچی برای تخریب بنیان اقتصاد کشور به حرکت درآمده‌اند. در چنین شرایطی نه‌تنها هزینه‌های ناشی از تحریم بین همه اقشار ملت توزیع نمی‌شود، بلکه اقشار کم‌درآمد و حتی طبقه متوسط کشور علاوه بر تحمل سنگینی همه بار تحریم، سنگینی رفتار سودجویانه دلالان را نیز بر دوش خود احساس می‌کنند. به بیان دیگر اعمال تحریم نه‌تنها باعث کاهش سود دلالان نمی‌شود، بلکه شرایط مناسبی برای کسب سود بیشتر برای آنان فراهم می‌سازد. همان‌گونه که قیمت دان مرغ از یک سو به دلیل افزایش نرخ ارز بالا می‌رود، و از سوی دیگر با سودجویی مهارناشدنی دلالان و در سایه نبود شیوه کارآمد نظارت، و بی‌توجهی مسؤولان ذیربط این جریان افزایشی تشدید می‌شود.

راه نجات اقتصاد ملی و جلوگیری از فروپاشی بنیان تولید ملی و اقتصاد خانوارهای کم‌درآمد، بی‌اثر ساختن هر دو تیغه قیچی است: تدبیری برای کاهش فشار تحریم‌ها، و تدبیری برای مهار سوداگران سیری‌ناپذیر.

—————————–

* – این یادداشت با عنوان “قیمت‌ مرغ و همسویی سلاطین دلالی“در روزنامه شرق شماره ۹ – ۹ – ۹۹ به چاپ رسیده‌است.

“مرگ استالین” اثر آرماندو لانوچی؛ نمایش بی‌پناهیِ دیکتاتور!

فیلم مرگ استالین (The Death of Stalin) محصول سال ۲۰۱۷ کار مشترک سینمای انگلستان، فرانسه و بلژیک است، و روایتی طنزآلود از واقعه مرگ استالین رهبر وقت شوروی در سال ۱۹۵۳ ارائه می‎دهد. البته اصل ماجرا در عالم واقع خود همراه با طنزی تلخ و گزنده و درعین حال آموزنده است، و ازاین‌رو آرماندو لانوچی برای بیان طنزآلود ماجرا نیازمند تلاشی سرسختانه نبوده‌است.

ماجرا از اوایل مارس ۱۹۵۳ آغاز می‌شود. استالین ساعاتی بعد از نیمه‌شب و بعد از بدرقه اعضای کمیته مرکزی حزب که در شب‌نشینی او شرکت داشتند، در دفتر کار خود نامه‌ای را که یکی از هنرمندان رادیو مسکو خطاب به او نوشته و با طریقی غیرمعمول به دست رهبر رسانده، می‌خواند. پیانیست جوان استالین را خائن، ظالم و نابودکننده مردم کشور دانسته‌است. دیکتاتور از بلاهت نویسنده که با این گستاخی با جان خود بازی کرده، و با دست خود حکم مرگش را امضا کرده، خنده‌اش می‌گیرد. اما  در همان دم دچار حمله قلبی شده و نقش بر زمین می‌شود. نگهبانان صدای سقوط او را می‌شنوند، اما از ترس جان به روی خود نمی‌آورند. ساعتی بعد خدمتکار که سینی صبحانه استالین را آورده، با پیکر نیمه‌جان رهبر که نقش زمین است و در ادرار خود غوطه‌ور شده، روبه‌رو می‌شود.

بریا رئیس پلیس امنیت اولین مقامی است که خبردار می‌شود و به سرعت خود را می‌رساند، و اسناد و مدارک موجود در دفتر استالین را به مکان مناسبی منتقل می‌کند. دقایقی بعد اعضای کمیته مرکزی حزب سر می‌رسند، اما کسی به فکر آوردن پزشک نیست و می‌گویند باید همه اعضا برسند تا به اتفاق آرا تصمیم گرفته‌شود.

اما پزشکی حاذق در مسکو حضور ندارد! بالاخره هرطور شده چند پزشک را بر بالین استالین احضار می‌کنند، اما دیگر کار از کار گذشته‌است. دیکتاتور بزرگ با شرایطی که در کشور و پیرامون خود حاکم کرده، خود گرفتار شده، و خیلی راحت شانس نجات را از دست می‌دهد.

اعضای کمیته مرکزی حزب کمونیست همان‌گونه که بودن استالین برایشان دردسری بزرگ و خطری دائمی آفریده‌بود، در نبود او نیز با مشکلی بزرگ روبه‌رو شده‌اند. تک‌تک اعضا به فکر حفظ موقعیت خود هستند که ممکن است به سرعت متزلزل شود. درنتیجه آنان نمی‌توانند تصمیمات سنجیده و کارآمد بگیرند.

مراسم یادبود رهبر فقید برگزار می‌شود. رقابت اعضای کمیته مرکزی کم‌کم در مسیری هدایت می‌شود که همه برعلیه بریا رئیس مخوف پلیس امنیت متحد می‌شوند. با ازدحام جمعیت که برای بدرقه استالین به مسکو آورده‌شده‌اند، شرایطی ایجاد می‌شود که نیروهای امنیتی به سوی مردم شلیک می‌کنند، و  1500نفر کشته‌می‌شوند. سران حزب می‌خواهند بریا را به‌عنوان مقصر این ماجرا توبیخ کنند. بریا که احساس خطر کرده، برآشفته می‌شود و فریاد می‌زند مدارک فراوانی برعلیه هرکدام از اعضا دارد. سران که همه نگران آینده خود هستند، از سر ناچاری برای حذف بریا متحد می‌شوند. بریا حذف می‌شود، اما رقابت سران حزب همچنان به قوت خود باقی است.

تفاوت‌هایی که روایت فیلم با واقعیت تاریخی دارد، چندان مهم و جدّی نیستند. حتی می‌توان گفت واقعیت تاریخی زندگی دیکتاتور مخوف اگر بیشتر از روایت فیلم خنده‌دار نبوده، کمتر هم نیست! استالین به سادگی می‌میرد، درحالی‌که ردّپای تصمیمات و سیاست غلط خودش در پرونده مرگ هم به شرح زیر مشهود است:

۱ – نگهبانان با شنیدن صدای سقوط به کمک رهبر نمی‌روند، و لحظات طلایی نجات او سپری می‌شود. آنان می‌دانند که اگر وارد اتاق شوند، ممکن است بابت این گستاخی جانشان را از دست بدهند. پس بهتر است وانمود کنند صدایی نشنیده‌اند.

۲ – بریا وقتی به محل می‌رسد، به‌جای تلاش برای نجات رهبر درحال‌مرگ، همّ و غمّش دسترسی به پرونده‌های محرمانه است، زیرا برای قدرت‌طلبی‌های بعدی خود به مدارکی بر علیه اعضای کمیته مرکزی حزب نیاز دارد. این امر هم حاصل سیاست شخص استالین است که برای حفظ خود بر مسند قدرت، همه اطرافیان را تبدیل به گرگ‌هایی درنده کرده‌است.

۳ – بقیه سران هم که به محل می‌رسند، عجله‌ای برای آوردن پزشک ندارند. دراصل با مرگ استالین کسی متضرر نمی‌شود! از سوی دیگر، استالین شرایطی به‌وجود آورده که آنان جرأت تصمیم‌گیری را از دست داده‌اند، و بنابراین منتظر بقیه اعضای کمیته مرکزی می‌مانند تا با اکثریت آرا تصمیم گرفته‌شود، آن‌هم درحالی‌که بیمار گرفتار شرایط اورژانسی است.

۴ – حکومت استالین نخبگان را تحمل نمی‌کند. همه پزشکان دانشمند مسکو یا اعدام شده‌اند و یا به سیبری تبعید شده‌اند! این‌جا فرد زیان‌دیده خود استالین است که پزشک حاذقی در کنارش نیست تا نجاتش بدهد.

۵ – نکته‌ای که در فیلم بدان اشاره نشده، این است که افراط استالین در کشیدن سیگار و صرف مشروب سلامت او را به خطر انداخت و عاقبت بلای جانش شد. اما طبعاً پزشکان و نزدیکان جرأت تذکر به او را نداشتند، زیرا معنای چنین تذکری این بود که آنان استالین را فناناپذیر نمی‌دانند! و طبعاً مجازات سختی در انتظار چنین افرادی بود!

فیلم در به تصویر کشیدن این وضعیت که استالین اسیر نتایج قهری شیوه کشورداری خود شده‌، کاملاً موفق است. همچنین شرایط دشواری را که مردم به‌ویژه نخبگان کشور با آن روبه‌رو هستند، بیان می‌کند.

در یک صحنه رهبر ارکستر در پستوی خلوت استودیوی رادیو مسکو جمله‌ای بر زبان می‌راند که خوشایند استالین نیست. هرچند خطری او را تهدید نمی‌کند، اما او وقتی متوجه معنای جمله خود می‌شود، گرفتار چنان وحشتی می‌شود که سکته کرده و جان می‌بازد!

در صحنه‌ای دیگر کارمند استودیو خود را به در خانه موسیقی‌دان دیگری رسانده که جای رهبر ارکستر را بگیرد. همزمان با رسیدن او پلیس برای دستگیری افرادی که نامشان در لیست “دشمنان خلق” آمده، وارد همان مجتمع ساختمانی شده‌است. وقتی در آپارتمان موسیقی‌دان پیر زده‌می‌شود، او با دستپاچگی از همسرش خداحافظی می‌کند، زیرا تصور می‌کند آمده‌اند او را هم برای اعدام یا تبعید ببرند! او از همسرش می‌خواهد بعد از رفتن او هرچه لازم است (لابد برای حفظ امنیت خودش و اعلام برائت از موسیقی‌دان پیر) بگوید تا به دردسر نیفتد.

در صحنه دیگر در اوایل فیلم سران حزب در ضیافت شام استالین برای سرگرم کردن رهبر لودگی می‌کنند. روایت ضیافت شام بسیار شبیه روایتی است که سال‌ها پیش میلوان جیلاس از شام استالین نقل کرده‌است: نشستی طولانی همراه با شوخی‌های بی‌ادبانه، پرخوری و لودگی، و درنهایت تماشای یک فیلم وسترن تکراری. جیلاس از این‌که استالین مانند یک فرد عامی و فاقد ذوق هنری از تماشای صحنه‌های بزن بزن فیلم وسترن به هیجان می‌آید و قهرمان فیلم را تشویق می‌کند، متعجب شده‌بود. صحنه ضیافت شام به‌خوبی مصائب سران حزب را در حضور استالین نشان می‌دهد. آنان نگران کوچکترین حرکات خود هستند تا مبادا رهبر ناراحت شده، و تنبیه‌شان کند.

در صحنه‌ای دیگر خروشچف برای همسرش تعریف می‌کند که برای استالین دو لطیفه در مورد کشاورزان و نیروی دریایی تعریف کرده، و رهبر به لطیفه اول خندیده، و به دومی نخندیده! آن دو نتیجه می‌گیرند که نباید لطیفه‌ای در مورد نیروی دریایی بگویند!

صحنه دستگیری پدری که توسط پسر جوانش لو رفته نیز قابل‌تأمل است. پدر وقتی همراه مأموران از خانه خارج می‌شود، با تعجب نگاهی به پسر جوانش می‌کند که سرش را پایین انداخته‌است. این صحنه درواقع نمایشی از یک واقعه تاریخی است. یکی از قهرمان‌های ملی دوران استالین پسر نوجوانی بود که پدرش را لو داد، زیرا در خلوت خانه‌اش مطلبی برعلیه استالین گفته‌بود. 

در صحنه جالب دیگر سران حزب با ریاست مالنکوف تشکیل جلسه داده‌اند. هر موضوعی مطرح می‌شود، اعضا هرچند نظری مخالف جمع داشته‌باشند، نظری مطابق نظر جمع می‌دهند، و همه تصمیمات به اتفاق آرا تصویب می‌شود! درواقع کسی جرأت در اقلیت قرار گرفتن را ندارد، زیرا همه عواقب چنین وضعیتی را به‌خوبی می‌دانند! در این جلسه در یک رأی‌گیری مولوتوف چند جمله متناقض می‌گوید، و واکنش اعضا که با شنیدن هر جمله با تردید می‌خواهند دستشان را بالا ببرند و همزمان مراقب واکنش سایر اعضا هستند تا همرنگ جماعت شوند، بسیار دیدنی است.

استالین طی چند دهه حکومت بلایی سر جامعه روسیه آورده، که همه ارکان جامعه را درهم ریخته‌است. مردم زندانیان و بردگان حکومتند، نخبگان در انتظار مرگ یا تبعید، و حتی سران حزب و نزدیکترین مقامات به هسته مرکزی قدرت بازیچه‌های پست و بی‌مقدار دیکتاتور هستند. جامعه همزمان از آزادی و آزادگی دور شده، و شهروندان حتی در خانه و کنار فرزندانشان احساس امنیت و آرامش نمی‌کنند. سکوتی قبرستانی در شهر حاکم است.

فیلم روایتی خنده‌دار از یک ماجرای واقعی خنده‌دار و درعین‌حال غم‌انگیز ارائه می‌کند. شاید بیننده چنین بپندارد که استالین به تاریخ پیوسته، شوروی متلاشی شده، و دیکتاتورها از این واقعه درسی هرچند کوچک گرفته‌اند. اما باید دانست هر حکومتی که قدم در مسیر سلب آزادی شهروندان بگذارد، هرچند قدم‌هایش به بلندی قدم‌های حاکم خودکامه کرملین نباشد، اما کم‌وبیش همان دستأوردها را به ارمغان خواهدآورد. حکومت‌ها با سلب آزادی شهروندان و با محدود ساختن نخبگان، راه رشد جامعه را سد می‌کنند، و در نهایت خود را از نعمت همفکری نخبگان و خردمندان محروم می‌سازند. حاکمان و مدیرانی که شنوندگان خوبی نیستند، حاضر به شنیدن نظرات زیردستان نمی‌شوند و با اصرار ورزیدن بر نظرات و تصمیم‌های خود خسارتی سنگین بر جامعه تحمیل می‌کنند. در چهار گوشه جهان میراث حاکمان مستبد جز زمین سوخته، منابع تلف‌شده و جامعه‌ای بدهکار و فاقد سرمایه اجتماعی ارزشمند نیست.

مرگ استالین و واکنش نزدیکترین همکاران وی به این اتفاق قابل‌مقایسه با صحنه کشته‌شدن ژولیوس سزار در نمایشنامه مشهور شکسپیر است، که جوزف منکیوویچ براساس آن در سال ۱۹۵۳ فیلم مشهور خود را ساخت. سناتورها گرد سزار قدرتمند جمع شده‌اند. او سرمست قدرت است اما ناگهان سناتورها با خنجر به جان او می‌افتند. او به بروتوس دوست وفادارش پناه می‌برد، اما بروتوس ضربه نهایی را به او می‌زند. همکاران نزدیک استالین هرچند توطئه‌ای علیه او نکرده‌اند، اما همچون سناتورهای رم از دیکتاتور می‌ترسند، و برای نجاتش کاری نمی‌کنند. حتی بریا که بیشتر از دیگران مورد اعتماد استالین است، به جای اندیشیدن به درمان فوری رهبر، به فکر آینده سیاسی خود بعد از مرگ استالین است، و تمایلی به بازگشت استالین از بستر بیماری به قدرت ندارد.

گفتنی است بعدها و با تحقیقات بیشتر معلوم شد حتی اگر سران حزب در مداوای استالین تعجیل می‌کردند، راهی برای نجات او نبود. اما نکته این است که در آن ساعات هیچکدام از سران حزب این واقعیت را نمی‌دانستند.

————————————–

* – این یادداشت در سایت دیدارنیوز منتشر شده‌است.

تقابل مدیریت‌نشده اقتصاد و کرونا *

آیا می‌توان در شرایطی کرونایی و نیاز جامعه به محدود کردن تجمعات مردمی، موقعیتی را خلق کرد که با الهام از سخنان چندین‌سال پیش رئیس‌جمهوری هم چرخ اقتصاد بچرخد و هم چرخ بهداشت متوقف نشود؟ درست است که رعایت پروتکل‌های بهداشتی هزینه‌ای سنگین را بر جامعه و اقتصاد کشور تحمیل کرده و می‌کند، آما آیا می‌توان به موقعیتی اندیشید که این هزینه لزوماً سر به فلک نزند، و دو هدف رونق اقتصادی و رعایت بهداشت همزمان در حد ضرورت محقق شود؟

هفته گذشته ماجرای برگزاری حراج در یک مرکز خرید در تهران خبرساز شد، و فیلم ازدحام مردم در شرایط دشوار کرونایی کشور دست به دست گشت. هرچند در انبوه خبرها و حاشیه‌های جهان سیاست این خبر خیلی زود کنار گذاشته‌شد، اما به نظر می‌رسد تحلیل این واقعه و اقدامات متولیان امر در این رابطه بسیار قابل‌تأمل و آموزنده است.

فروشگاهی در غرب تهران با تبلیغ “فروش فوق‌العاده” کالاهای خود در فضای مجازی، شهروندان را به بازدید و خرید دعوت می‌کند. شهروندان مشتاق در موعود مقرر به فروشگاه مراجعه می‌کنند. شاید گروهی از آنان با مشاهده انبوه جمعیت منصرف شده، و به خانه‌هایشان بازگشته‌باشند. اما همان تعداد محدود حاضران در محل ازدحامی خطرناک را ایجاد کردند. با انتشار خبر در سطح جامعه مسؤولان ذیربط به فکر افتادند و درنهایت فروشگاه مزبور جریمه و تعطیل شد. البته یکی دو روز بعد خبر، برگزاری حراجی دیگری نیز رسانه‌ای شد.

اولین گروه سؤالاتی را که در این عرصه به ذهن خطور می‌کنند، می‌توان به شرح زیر برشمرد: اگر مدیران فروشگاه مزبور می‌دانستند که در صورت برگزاری حراج دچار جریمه و تعطیلی می‌شوند، بازهم چنین اقدامی می‌کردند؟ آیا به کسبه آموزش و اطلاع‌رسانی مکفی در مورد چنین اتفاقاتی ارائه شده‌است؟ چرا با وجود تبلیغات گسترده در فضای مجازی مسؤولان قبل از ساعت برگزاری حراج از این موضوع خبردار نشدند که مانع تجمع بشوند؟ چرا شهروندان از تجمع و بی‌اعتنایی به پروتکل‌های بهداشتی ترسی ندارند؟

با مروری بر آنچه اتفاق افتاده‌است، می‌توان‌گفت مسؤولان “غافلگیر” شده‌اند. آنان با انتشار خبر برگزاری حراج متوجه ماجرا شده، و در یک اقدام ضربتی به تعطیلی و جریمه افراد خاطی اقدام کرده‌اند. این نوع غافلگیری را می‌توان از نوع غافلگیری در هنگام بروز سیل یا بارش برف دانست که معمولاً هرساله اتفاق می‌افتد. اما نکته اینجاست که برخورد سریع و قاطعانه با این امر دیگر دردی را دوا نمی‌کند. زیرا تجمع خطرناک صورت گرفته، و احتمالاً اثر خود را بر روند گسترش آلودگی و بیماری گذاشته‌است.

شروع دوران گسترش کرونا فرصتی بود که متولیان امر با ترویج فرهنگ استفاده بهینه از فضای مجازی، در کنار فراهم آوردن مقدمات خدمات‌رسانی الکترونیک به شهروندان، خریدهای اینترنتی را گسترش بدهند. در چنین فضایی حتی فروشگاهی که برای برگزاری “فروش فوق‌العاده” برنامه‌ریزی می‌کرد، می‌توانست کار خود را در فضای مجازی دنبال کند، و بدون دامن زدن به خطر همه‌گیری بیماری، فعالیت خود را به بهترین نحو و حتی با هزینه کمتر انجام بدهد. با الزام سازمان‌ها به برگزاری جلسات غیرحضوری، دورکاری کارمندان و پاسخگویی اینترنتی امکان کاهش رفت و آمدهای غیرضرور وجود داشت. هرچند در این مسیر تلاش فراوانی صورت گرفته، اما اتفاق هفته پیش نشان داد که موفقیت چندانی در کار نبوده‌است.

مسؤولان می‌توانند در مورد “برخورد قاطعانه” خود آن‌هم “در اسرع وقت” سخنوری کنند، و جدّیت خود در دفع خطر را به رخ شهروندان بکشند. اما هرگز پاسخ این سؤال ساده را نخواهندداد که چرا با انتشار آگهی مسأله‌ساز مورداشاره بلافاصله با احضار مدیران فروشگاه برگزارکننده حراج، آنان را متوجه موضوع نکردند؟ و اگر این ماجرا رسانه‌ای نمی‌شد، آیا ممکن بود این تخلف کشف شده، و با آن برخورد شود؟

بی‌تردید با وجود بی‌اعتنایی گروهی از شهروندان به حادّ بودن شرایط، کرونا رکودی جدی را بر اقتصاد کشورمان تحمیل کرده، و هزینه سنگینی روی دست دولت، فعالان اقتصادی و خانوارها گذاشته‌است، اما این ادعا که بخش مهمی از این هزینه قابل صرفه‌جویی بود، و با تدبیر و درایت می‌شد تهدید کرونا را هم به فرصت تبدیل کرد، چندان گزافه نیست.

برخورد مدبّرانه با پدیده کرونا و تبعات آن می‌توانست شرایطی را فراهم سازد که رعایت پروتکل‌های بهداشتی منتهی به تعطیلی تمام فعالیت‌های اقتصادی کشور نشود. دوران حاکمیت کرونا حتی می‌توانست فرصتی در اختیار مسؤولان قرار بدهد تا دیوار تخریب‌شده اعتماد مردم به رسانه‌های رسمی را بازسازی کنند، به‌گونه‌ای که وقتی رسانه‌ها از خطر گسترش کرونا و افزایش مرگ و میر سخن می‌گویند، عامّه مردم با گفتن عبارت “کار خودشونه” از کنار این واقعیت تلخ نگذرند، و برای خرید یک جفت کفش ارزان‌قیمت زحمت چندماهه کادر نجیب و فداکار درمان را برباد ندهند. 

آری می‌شد کاری کرد که هم چرخ اقتصاد بچرخد، و هم چوب اقتصاد خانوار لای چرخ بهداشت جامعه نرود. می‌شد کاری کرد تهدید کرونا فرصتی برای بازنگری در رفتارهای غلط و سیاست‌های ناکارآمدمان باشد. می‌شد کاری کرد شیوع کرونا باور شهروندان به علم و دستآوردهای علمی و اتکا به اهل فن و دانایان را بیشتر کند. همان‌گونه که اینک بسیاری از اقشار جامعه به درستی به اهمیت زحمات کادر درمان و اوج فداکاری و دلسوزی پاسداران سلامت جامعه پی برده‌اند. اما این همه در گرو بازنگری در شیوه‌های مدیریتی، پذیرش قواعد شایسته‌سالاری و اصلاح نظام تصمیم‌گیری است.

—————————-

* – این یادداشت در روزنامه شرق شماره شنبه ۱ – ۹ – ۹۹ به چاپ رسیده‌است.

مسؤولان و دغدغه فراموش‌شده فقرزدایی *

در سال‌های نخست پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مسؤولان و دست‌اندرکاران مدام از رفع فقر، حمایت از فقرا و کاهش نابرابری سخن می‌گفتند. موفقیت مدیران و مقامات با این شاخص که برای محرومان چه کرده‌اند، سنجیده و محک زده‌می‌شد. به بیان دیگر رفع فقر و نابرابری سهمگین آن ایام به یک دغدغه جدّی برای مسؤولان، سخنوران و اصحاب رسانه و یک مطالبه ملی برای مردم تبدیل شده‌بود. رفع محرومیت روستاها و مناطق محروم کشور، خانه‌سازی برای حاشیه‌نشینان، کاهش فاصله سقف و کف حقوق دریافتی کارمندان دولت، همه و همه در چنین فضایی اتفاق می‌افتاد.

بااین‌حال با گذشت چند دهه از آن ایام، به‌تدریج دغدغه حمایت از اقشار کم‌درآمد و به تعبیر عامیانه “هوای محرومان را داشتن” اهمیت و جایگاه خود را نزد مسؤولان از دست داد، و به موضوعی درجه چندم و در انتهای لیست مسائل و معضلات کشور مبدل شد. به‌گونه‌ای که امروز کمتر کسی از این دغدغه فراموش‌شده سخن به میان می‌آورد.

بی‌تردید بروز دشواری‌های اقتصادی و محدودیت منابع مالی دولت‌ها نقش مهمی در این میان داشته‌است. زیرا دولتمردان ناگزیر بوده‌اند بین اهداف مختلف رقیب دست به انتخاب بزنند، و بدین‌ترتیب در طول زمان فقرا و دشواری‌های زندگی‌شان به فراموشی سپرده‌شده‌اند. اما این امر را نمی‌توان توجیهی برای برائت ذمّه متولیان امر تلقی کرد. زیرا اتفاقاً در چنین ایامی و با شکل‌گیری و تداوم تورم دورقمی در کشور، نیاز بیشتری به اعمال سیاست‌هایی برای رفع فقر و نابرابری احساس می‌شد.

سیاست بازتوزیع درآمد و تلاش برای دریافت مالیات بیشتر از صاحبان درآمدهای نجومی طی سالیان طولانی چندان موردتوجه قرار نگرفت. حتی متولیان امر تلاش جدّی برای ساماندهی نظام سنتی توزیع کشور نکردند، درحالی‌که با این اقدام فشار افزایش قیمت‌های خرده‌فروشی بر دوش اقشار کم‌درآمد و طبقه متوسط مهار می‌شد. حتی در دوران تشدید تحریم‌های ظالمانه هم متولیان امر به‌جای این‌که تلاش کنند فشار این تحریم به اقشار کم‌درآمد منتقل نشود، اجازه دادند در سایه گسترش تجارت مرگبار استفاده از فرصت تحریم، فشاری بیشتر از تحریم بر این گروه تحمیل شود. به بیان دیگر تشدید تحریم‌ها اگر ۱۰۰ واحد هزینه به مردم و اقتصاد ملّی تحمیل کرد، اقشار کم‌درآمد و متوسط ۱۲۰ واحد جریمه شدند! زیرا علاوه بر هزینه تحمیلی تحریم، باید سود کاسبان نوکیسه تحریم را هم می‌پرداختند. حتی در شرایط دشوار حمله ویروس کرونا و الزام شهروندان به تأمین ملزومات بهداشتی، کاسبان تحریم فرصت یافتند تا با توزیع محصولات قلابی سود گزافی کسب کنند. البته همه این اتفاقات در سایه کمرنگ شدن دغدغه حمایت از فقرا برای مسؤولان امکان وقوع یافته‌است.

رد پای تفکر بی‌اعتنایی به اصل حمایت از محرومان و دفاع از حقوق صاحبان درآمدهای اندک را در جای جای تصمیمات و اقدامات نهادهای متولی امور جامعه می‌توان یافت. به‌عنوان نمونه‌ای بسیار ساده می‌توان به هزینه نقل و انتقال وجه در شبکه بانکی اشاره کرد. شکل‌گیری بانکداری الکترونیکی موجب شده بانک‌ها فرصتی برای کاستن از هزینه‌های جاری خود بیابند؛ زیرا برخلاف گذشته نیازمند خیل عظیم کارمندان و تحویلداران نیستند. از سوی دیگر ترویج کارت‌های بانکی و تشویق مردم به استفاده از کارت به جای پول نقد موجب شده دولت بخش قابل‌توجهی از هزینه جایگرینی اسکناس‌های مستعمل را صرفه‌جویی کند. بااین‌حال طبعاً باید شهروندان هزینه گسترش خدمات ماشینی بانک‌ها را بپردازند که هزینه نقل و انتقال وجه و به اصطلاح کارت به کارت کردن یکی از همین موارد است. حال اگر متولیان امر دغدغه حمایت از اقشار کم‌درآمد را فراموش نکرده‌باشند، کمترین هزینه را برای نقل و انتقال وجوه اندک تحمیل می‌کنند تا اگر پدری قصد ارسال وجه به حساب فرزند دانشجویش در شهری دوردست را دارد، هزینه چندانی متحمل نشود، و در عوض نقل‌ و انتقال ارقام درشت که طبعاً ارتباطی به اقشار کم‌درآمد ندارد، باید میدانی برای تأمین هزینه گسترش زیرساخت‌های شبکه بانکی باشد. اما مسؤولان شبکه بانکی با این توجیه که بیشترین ترافیک را برای این شبکه نقل و انتقال وجوه اندک تحمیل می‌کنند، حاضر به کاستن از هزینه نقل و انتقال چنین وجوهی و افزودن بر هزینه نقل و انتقال مبالغ هنگفت نیستند.

همچنین همین مسؤولان خدوم و نکته‌سنج بر لزوم کاهش سود سپرده‌های بانکی و درنتیجه کاهش قیمت تمام‌شده منابع بانکی تأکید دارند، اما حاضر نیستند این زحمت را به سازمان‌های تحت فرماندهی خود بدهند که بازار سپرده‌های کوچک متعلق به اقشار کم‌درآمد و طبقه متوسط را از بازار سپرده‌های کلان جدا کنند. زیرا چنین زحمتی از دید متولیان امر نه در پاسخ یک دغدغه مهم اجتماعی بلکه امری بیهوده و موجب اتلاف منابع است.

با مختصری جستجو و تأمّل در عملکرد دستگاه‌های دولتی و عمومی در سطح کشور موارد متعددی از بی‌اعتنایی به اصل حمایت از اقشار کم‌درآمد را می‌توان‌یافت. درواقع این گروه از شهروندان به دلیل از دست دادن تریبون‌های خود امکان تأثیرگذاری بر جریان تصمیم‌سازی و تصمیم‌گیری کشور را ندارند. در حالی‌که اقشار توانگر جامعه تریبون‌های متعددی برای دفاع از منافع خود و تحمیل سیاست‌های آنچنانی به کشور در مسیر حفظ منافع نجومی خود دارند. حتی مجلس هم سالیان سال است که از ماهیت خانه ملت دور شده، و به خانه احزاب برخوردار از رانت قدرت مبدّل شده‌است. در چنین فضایی آرمان حمایت از منافع دهک‌های پایین درآمدی بیشتر از این که یک دغدغه مقدس و ملّی تلقی گردد، مبدل به یک شعار تبلیغاتی در دوران رقابت انتخاباتی شده‌است.

امروزه بازنگری در فهرست دغدغه‌های مسؤولان کشور و ارتقای رتبه دغدغه فقرزدایی و حمایت از اقشار آسیب‌پذیر کشور یک ضرورت انکارناپذیر است. ازاین‌رو در قدم اول احزاب و تشکل‌هایی که مدّعی دفاع از منافع مردم هستند، باید تلاش کنند با طرح درست صورت مسأله، از یک سو فقرزدایی را به یکی از محورهای مهم مبارزات انتخاباتی در بهار سال آینده مبدّل کنند، و از سوی دیگر مانع از مصادره این شعار پرمعنی از سوی جریان‌های پوپولیستی شوند.

——————————

* – این یادداشت در روزنامه شرق شماره شنبه ۲۴ – ۸ – ۹۹ به چاپ رسیده‌است.

نگاهی به فیلم “زندگی دیگران” *

فیلم زندگی دیگران (The Lives of Others) محصول سال ۲۰۰۶ سینمای آلمان است، و بیش از ۳۰ جایزه از جمله جایزه اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان را برده، و منتقدان بسیاری را به تحسین خود واداشته‌است. ماجرا در آلمان شرقی و در سال‌های آخر دوران استیلای حزب کمونیست اتفاق می‌افتد. اشتازی پلیس مخوف امنیت با جدیت سرگرم کنترل هنرمندان و نویسندگان است. وزیر فرهنگ و هنر مأموریتی خاص به مقامات اشتازی می‌دهد: آنان باید گئورگ درایمن نمایشنامه‌نویس برجسته را که مورد توجه و علاقه مقامات کشور است، تحت‌نظر بگیرند. او تاکنون مورد سوءظن و شنود قرار نگرفته‌است. اما وزیر به او مشکوک است.

ویسلر بازجوی ارشد و کارآزموده اشتازی مأمور پرونده می‌شود. او با شنود مداوم در جریان جزئیات زندگی نویسنده قرار می‌گیرد. ازیک‌سو شخصیت صادق و صمیمی نویسنده او را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد، و از سوی دیگر در ادامه کنترل نامحسوس متوجه می‌شود وزیر با استفاده از مقام و موقعیت سیاسی خود خواسته‌های نامتعارفی از کریستا همسر نویسنده که بازیگر معروف تئاتر است، دارد. درواقع قصد وزیر گرفتار کردن و حذف نویسنده است، تا بی‌دردسر به خواسته شیطانی خود برسد.

ویسلر در حال شنود نویسنده

ویسلر در ادامه مأموریت خود به‌تدریج متحول می‌شود، و بدون اطلاع نویسنده به او کمک می‌کند. وزیر و مقامات اشتازی از پیشرفت پرونده ناراضی هستند، زیرا مدرکی برای گیرانداختن درایمن پیدا نشده‌است. وزیر که از تسلیم شدن کریستا ناامید شده، مقامات اشتازی را وادار می‌کند تا با تحت فشار قرار دادن کریستا مدارک جرم درایمن نویسنده را بیابند. کریستا تحت فشار و از ترس اعتراف کرده، و حاضر به همکاری با پلیس امنیت برعلیه شوهرش شده، و راز او را برملا می‌کند. اما ویسلر به سرعت دست به‌کار شده، و مدرک جرم نویسنده را که یک ماشین تایپ غیرمجاز است، سرقت کرده و نابود می‌کند.

کریستای ناامید و شرمسار که می‌پندارد با اعترافات خود برای همسرش دردسری بزرگ درست کرده، خودش را جلو کامیون انداخته و خودکشی می‌کند. ویسلر که جلو در خانه نویسنده شاهد ماجراست، خودش را رسانده، و در آخرین لحظات زندگی کریستا سعی می‌کند به او بفهماند که با از بین رفتن مدرک جرم، دیگر خطری نویسنده را تهدید نمی‌کند. اما دیر شده‌است.

کریستا پابرهنه به وسط خیابان می‌دود تا خودش را جلو کامیون بیندازد
آخرین جمله کریستا – نتوانستم مقاومت کنم، همه‌چیز را خراب کردم

نویسنده نجات می‌یابد، و پرونده علیه او با نام رمز لازلو بسته‌می‌شود. اما ویسلر که دیگر مورداطمینان مقامات اشتازی نیست، به شدت تنزل درجه می‌یابد و به واحد نامه‌رسانی تبعید می‌شود.

چندسال بعد دیوار برلین تخریب شده، و رژیم کمونیستی آلمان شرقی متلاشی می‌شود. درایمن خبردار می‌شود که برخلاف تصورش، او هم تحت کنترل و شنود بوده‌است. او با مراجعه به مرکز اسناد اشتازی سابق، پرونده خود را مطالعه کرده، و درمی‌یابد که مأمور شنود با تحریف بخشی از اطلاعات شنودشده، به او کمک کرده‌، و باعث نجات او از دردسری بزرگ شده‌است.

در پایان فیلم، ویسلر جدیدترین کتاب نویسنده را با عنوان “سرودی برای انسان نیک” از کتابفروشی خریداری می‌کند تا بخواند، نویسنده در صفحه تقدیم اثرش را با احترام و تشکر به مأمور سابق اشتازی یعنی همان ویسلر تقدیم کرده‌است. چرا که او با پشت پا زدن به گذشته‌اش، و با به‌خطر انداختن خود برای رهایی بیگناهان، اینک نمونه‌ای بارز از “انسان نیک” است.

دونرسمارک نویسنده و کارگردان جوان آلمانی در اولین اثر بلند خود به خوبی از عهده کاری بزرگ برآمده‌است. او با موفقیت ترس ریشه‌دار مردم آلمان شرقی از پلیس امنیت و مصائب هنرمندان و نویسندگان آن کشور را به تصویر کشیده‌است.

در یک صحنه ویسلر از خانم همسایه نویسنده می‌خواهد که با اشتازی همکاری کند زیرا ادامه تحصیل دخترش مارشا در دانشکده پزشکی در گرو همکاری اوست. ترس و نگرانی از تمام اجزای چهره مادر هویداست، زیرا می‌داند اگر دست از پا خطا کند، آینده تحصیلی و شغلی فرزندش به خطر خواهدافتاد. در صحنه‌ای دیگر ویسلر و رئیسش در سالن سلف‌سرویس اداره با کارمند جوانی برخورد می‌کنند که در جمع دوستانش لطیفه‌ای درباره اریش هونکر رهبر حزب می‌گوید. کارمند جوان با دیدن آن دو نزدیک است قالب تهی کند. حتی کارمندان جزء پلیس امنیت هم در خلوت خود با حکومت خفقان مشکل دارند، اما جرأت ابراز عقیده ندارند.

دو صحنه برخورد نویسنده و ویسلر با بازی کودکان هم نکته جالبی دربر دارد. در صحنه اول ویسلر که رفت‌وآمد درایمن را زیرنظر دارد، می‌بیند او در بازگشت از خرید، زنبیلش را کناری گذاشته و دقایقی با کودکان سرگرم فوتبال می‌شود، علاقه دوطرفه کودکان و نویسنده توجه ویسلر را جلب کرده‌است. در صحنه دوم ویسلر در ساختمان محل اقامتش سوار آسانسور شده‌است، که پسرکی با توپش وارد می‌شود. پسر خردسال لحظاتی آقای همسایه کم‌حرف را برانداز می‌کند و می‌پرسد:

  • شما برای اشتازی کار می‌کنید؟!
  • تو از اشتازی چه می‌دانی؟
  • پدرم می‌گوید آن‌ها آدم‌های خوب را دستگیر و اذیت می‌کنند!

ویسلر یک پلیس وظیفه‌شناس است و به حکم غریزه باید پدری را که در خلوت خانه‌اش علیه اشتازی بدگویی کرده، گیر بیندازد. او می‌پرسد:

  • اسمش چیه؟
  • اسم کی؟!

ویسلر ناگهان به خود می‌آید. او شروع به تحول کرده، و بناست انسان نیکی بشود. با دستپاچگی مسیر صحبت را با کودک عوض می‌کند:

  • اسم توپت!

کودک با نگاهی عاقل اندر سفیه آقای همسایه کم‌حرف و خشن را برانداز می‌کند و با تعجب می‌گوید:

  • توپ که اسم لازم ندارد!
پسرک خطاب به ویسلر – مأموران اشتازی آدم‌های خوب را دستگیر و اذیت می‌کنند

مقایسه‌ ویسلر بین رابطه درایمن و همسایگانش و رابطه او با همسایگانش دارد، می‌تواند در تسریع تحول فکری او اثر بگذارد. همسایه‌ها نویسنده را دوست دارند، اما از او فقط می‌ترسند، زیرا عضو اشتازی است.

صحنه خودکشی و مرگ کریستا صحنه‌ای تأثیرگذار است. درایمن با عجله از پله‌ها پایین می‌پرد و خود را بالای سر کریستا که درحال جان‌دادن ‌است، می‌رساند و پیکر بی‌جان او را در آغوش می‌گیرد. همسایه‌ها و اهل محل جمع می‌شوند. همه متأثر و غمگین هستند، اما از ترس مأموران اشتازی که همان‌جا حضور دارند، حتی جرأت همدردی با نویسنده را هم ندارند.

صحنه دیدار نویسنده با آلبرت یراسکا کارگردان ممنوع‌الکار نیز صحنه‌ای دیدنی است. او برای دلجویی به دیدار یراسکای افسرده و گوشه‌گیر رفته‌است. یراسکا در اتاقش در محاصره تلی از کتاب‌ها است. درایمن از گفتگویش با وزیر درباره او می‌گوید و وانمود می‌کند که با گذشت ده‌سال امیدی برای رفع ممنوع‌الکاریش وجود دارد. یراسکای افسرده نیاز به قدری امیدواری دارد، حتی اگر با وعده‌ای این‌چنینی حاصل شود. اما درایمن دروغگوی خوبی نیست. او ذاتاً آدم صادقی است. خنده یراسکای ناامید نشان می‌دهد که دروغ دوستش را باور نکرده‌است. یراسکا چندروز بعد خودکشی می‌کند.

انتخاب اسم رمز لازلو برای نویسنده می‌تواند اشاره‌ای به ماجرای ویکتور لازلو یکی از شخصیت‌های فیلم ماندگار کازابلانکا باشد، او که از سران آزادیخواهان چک و تحت تعقیب نازی‌ها است، همراه همسرش به کازابلانکا می‌گریزد، تا از آنجا به امریکا بروند. آلمانی‌ها در تعقیب او هستند و ریک بلاین قهرمان فیلم با بازی همفری بوگارت با پذیرش خطری بزرگ به او و همسرش کمک می‌کند تا از دام نازی‌ها بگریزند؛ همانگونه که ویسلر به درایمن نویسنده کمک می‌کند.

همچنین داستان فیلم شباهت خاصی به رمان فارنهایت ۴۵۱ اثر ری برادبری و فیلمی که فرانسوا تروفو براساس آن ساخته‌است، دارد. این فیلم جامعه‌ای را به تصویر می‌کشد، که در آن داشتن و خواندن کتاب جرمی بسیار بزرگ است. مأموران حکومتی کتاب‌ها را هرجا بیابند به آتش می‌کشند. گای مونتاگ یکی از این مأموران است که در یافتن کتاب‌های جاسازی‌شده تخصص دارد! او یک‌روز تحریک می‌شود کتابی را به‌جای سوزاندن بخواند، و این باعث بیداری و یاغی شدنش می‌شود، و عاقبت از دست همکاران سابق خود می‌گریزد.

اما شباهت داستان فیلم به ماجرای رمان ماندگار گوژپشت نتردام اثر ویکتور هوگو نیز قابل‌تأمل است. در این ماجرا کشیش کلود فرولو با سوء استفاده از قدرتش سعی دارد اسمرالدا دخترک کولی را تسلیم نیت شیطانی خود کند. و چون توفیق نمی‌یابد، مقدمات اعدام او را به اتهام نابخشودنی جادوگری فراهم می‌آورد. کشیش نقشی همچون وزیر فرهنگ و هنر در فیلم دارد که با استفاده از قدرت سیاسی خود، به فکر رسیدن به کریستا افتاده‌است. سیرت وزیر نیز همچون کشیش به زشتی صورت کازیمودو یا همان گوژپشت نتردام است. کریستا همانند اسمرالدا قربانی خواسته‌ای شیطانی شده، و جان می‌بازد، با این تفاوت که نه شهامت و پایمردی اسمرالدا را دارد که در مقابل تهدید و خشونت تسلیم نشود، و نه دشنه تیز او را دارد که از خود دفاع کند.

جالب اینجاست که زندگی گذشته اولریش موئه بازیگر نقش ویسلر نیز تاحدی مشابه وضعیت درایمن است. او که یکی از بازیگران مطرح تئاتر در آلمان شرقی بود، بعد از فروریختن دیوار برلین خبردار شد که همسر سابقش خبرچین اشتازی بوده، و وظیفه پائیدن او را برعهده داشته‌است!

ماجراهایی مشابه “زندگی دیگران” در جوامعی امکان بروز می‌یابد که حکومت سرک کشیدن به زندگی خصوصی شهروندان را نه وظیفه بلکه حق خود می‌داند، و به خود اجازه می‌دهد آن‌ها از نظر طرز فکر و سلیقه و سبک زندگی‌شان طبقه‌بندی کند. در چنین شرایطی، قدرت سیاسی می‌تواند زمینه فساد را ایجاد کند. قدرتمندان رقبای خود را با انگ سیاسی حذف می‌کنند، برای حل مشکل شهروندان باج‌خواهی می‌کنند، و حتی فرصت و موقعیت این را نیز می‌یابند که از قدرت و نفوذ خود برای ارعاب شهروندان و وادار ساختنشان به اطاعت و تسلیم سوء استفاده کنند.

————————————–

* – این یادداشت با عنوان “نگاهی به فیلم “زندگی دیگران”؛ عشق زیر سایه اشتازی!” در سایت دیدارنیوز منتشر شده‌است.

نقل مطالب سایت با ذکر منبع آزاد است.